۱۰ دی ۱۳۹۰

امروز استعفا دادم. تا عيد بيشتر نميرم سر كار. هيچ تصوري ندارم كه بعدش چي ميشه. انگار همه جا رو مه گرفته.

۲۹ آذر ۱۳۹۰

پدر من بد منو نگاه مي كنه

شب يلداي سال هفتاد شنبه بود. در واقع شنبه ي متصل به يكشنبه. امتحان هاي ثلث اول كلاس سوم. من و خواهرم خونه حليمه خانوم همسايه مون بوديم. شوهرش ممد آقا بازيكن تيم گسترش بود كه اون سال دسته اول بازي مي كرد. من و پسراش رو معمولن با ژيانش مي برد آزادي فوتبال تماشا كنيم. اون موقع بازيكناي فوتبال پسراي همسن من داشتن، هشت نه ساله. ما منتظر بابا و مامان و داداشم بوديم كه رفته بودن سفر و قرار بود اون شب برگردن. حليمه خانوم هي مي گفت امشب بلندترين شب ساله و براي آدم منتظر خود منتظر شدن شب يلداس. صبح شد. پسرخاله ام اومد به حليمه خانوم يه چيزي گفت و اونم پغي زد زير گريه و اومد به ما گفت مادربزرگتون حالش بده بايد بريد اهواز. من باهوش بازي درآوردم به خواهرم گفتم آجي مرده اينا ميگن حالش بده. كتاب قرآنم رو برداشتم كه وسط مراسم و اينا بخونم واسه امتحان. با كلي از فاميلا با قطار رفتيم اهواز. يه ميني بوس اومد دنبالمون يه راست رفتيم بهشت آباد. جمعيت زيادي بود. من از وسطشون رد مي شدم و با رد شدن من صداي گريه جمعيت بيشتر مي شد. عمه ام بلندم كرد با گريه گفت اين پسرشه و ملت دوباره زدن زير گريه. فكر كن مثل علي اصغر بلند كردن تو تعزيه. جلوتر مادربزرگمو تو جمعيت ديدم. فرضيه ام از بين رفته بود و هيچ گزينه ي ديگه اي هم نداشتم. حتي متوجه حرف عمه ام نشده بودم. به خاك تازه اي رسيدم كه مرده توش بود و روش پلاكي بود كه اسم بابام رو نوشته بود. از اينجا رو تا خونه يادم نيست. اين نحوه ي مواجه كردن يه بچه هشت ساله با مرگ پدرش فقط تو اين كلوني احمق ها ممكنه. كه كل مراسم خاكسپاري و عزاداري تو اين مملكت يه مراسم مازوخيستيه. كتاب قرآنم رو همونجا گم كردم و ديگه به تهران برنگشتم و يك ماه بعد همون اهواز رفتم مدرسه. كارتن كتاب هايي كه بچه هاي مدرسه قبلي م برام فرستاده بودن تو پست گم شد و فقط نامه ي معلمم آقاي صمدپور به دستم رسيد كه گفته بود همه دوستم دارن و به فكرم هستن.
يه دوستي داشتم كه تمام عمرش رو تو يه خونه ويلايي قديمي زندگي كرده بود و وقتي مي رفتي در خونه، مثل همون خونه هاي قديمي بايد زنگ بلبلي خونه رو مي زدي و طرف مي اومد در رو باز مي كرد و تازه با باز كردن در متوجه مي شد كي پشت دره. مي گفت من هيچ تصوري از آيفون صوتي هم ندارم چه برسه به تصويري. تصور اينكه قبل از باز كردن در بدوني كي پشت دره. فكر مي كنم منم به همون ميزان تصوري از زندگي با پدر ندارم. يه چيزهاي محوي مثل يادآوري يه فيلم قديمي تو خيالم هست. از اون يادآوري ها كه نه يه تصوير متحرك كه فقط عكس هايي رو بخاطر مي آري. مثل وقتي كه توي تاكسي روي پاش نشستم و ته ريشش به صورت مي خوره و من هي صورتم رو كنار مي كشم. يا وقتي روي موتورش نشستم و گاهي سرم رو بالا ميارم و تصوير سر و تهش رو مي بينم كه باد به صورتش مي خوره. يا وقتي دير رسيديم به استاديوم و داريم ديواره ي پرشيب كنار استاديوم رو بالا ميريم كه به طبقه دوم برسيم. يا وقتي رفته سركار و من ميرم پيرهنش رو از كمد برمي دارم و بو مي كنم. انقدر همه چيز دور شده كه اگه كسي پيدا بشه و مدتي بم تلقين كنه كه اينا همه خيالات منه باور مي كنم.
حالا چيزي كه بعنوان بابام مي شناسم كسيه كه سالها تو ذهنم ساختم. نه مي تونم بگم وجود نداره نه مي تونم ثابت كنم اين مرد همون آدميه كه بيست سال پيش مرده. آدمي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم احضارش كردم و ازش خواستم بام حرف بزنه. برام تجسم يه مرد كامل بوده و هميشه وجدان من. مدت هاست هيچ چيز راضي كننده اي براي بابام نداشتم. فكر مي كنم ديگه ازم قطع اميد كرده. سنگيني نگاهش رو حس مي كنم. سيگار وينستونش و ساعتي كه موقع تصادف از كار ايستاده هنوز تو كمده. ولي من جرات ندارم بشون سر بزنم. همين حالا كه اين كلمات رو دارم تايپ مي كنم دستم مي لرزه. يك بار پدرم منو ساخته و حالا اين منم كه پدرم رو مي سازم و هيچ كدوم از هم گريزي نداريم. من هميشه پسرش هستم و اون هميشه كنار اتاق سيگار مي كشه.

۱۷ آذر ۱۳۹۰

آی دلم وای وای وای دلم

من معمولن از مرخصی هام استفاده نمی کنم. سالی یه ماه مرخصی دارم که بیشترش دست نخورده می مونه. آخر سال نُه روزش به سال بعد منتقل میشه و معادل بقیه اش بم پول میدن. هشت سال گذشته - و من روی هشت سال که تاکید می کنم چون هشت سال منو یاد جنگ می ندازه، کی میتونه جلوم رو بگیره که مقایسه نکنم - همونقدر فرسایشی و همونقدر سخت. نه که دلم نخواد برم مرخصی نه که از کار خوشم بیاد متنفرم اصلن ولی انگار مسخ شدم، بی حس شدم. هر روز صبح با سر میرم تو همونجا که بدم میاد. مدت های زیادی شعاع عمودی آفتاب رو نمی بینم. صبح که میرم و عصر که برمی گردم آفتاب مایل و کم رمقه. می دونم «این که کاری نداره» «کارتو عوض کن» ولی شما نمی دونید آدم یه وقت هایی چجور یه جا گیر می کنه. همین جاست که نمیشه توضیح داد که یه بخشی  از زندگی من تحت رادیکال ترین تصمیم های ممکن داره پیش میره و یه جایی مثل اینجا اینجوری مستاصلم. منم که آدم طول و تفصیل دادن نیستم. می دونید مرخصی یا استعلاجیه یا استحقاقی. از استحقاقیم که گفتم استفاده نمی کنم. دلیلی ندارم برای استفاده. آدم بدون قصد خاصی مرخصی بگیره بیشتر حوصله اش سر میره. یکی هست که هی بت میگه خب مرخصی گرفتی که چکار کنی؟ فقط یه بار که از دوست دخترم جدا شدم سه روز سر کار نرفتم که اونم فرقی با مرخصی استعلاجی نداشت. اصولن از لحاظ فیزیکی هیچیم نمیشه. یعنی مرخصی استعلاجی هم نمی تونم بگیرم. گاهی خودمو تصور می کنم که از خیابون رد میشم و ماشین بم می زنه و پام می شکنه و می مونم تو خونه. شما باور نمی کنید من تو زندگیم حتی بالا نیاوردم. نه جاییم بخیه خورده نه مریضی سختی گرفتم نه جاییم شکسته. عوضش تا دلتون بخواد دلم... دلم...

۱۲ آذر ۱۳۹۰

داستان پسري كه كمرنگ شد

فقط يه بار تو زندگيم چاق شدم. البته بعد از تپلي گريزناپذير بچگي. همون سالهاي اولي بود كه اومده بودم شركت. يه پسري بود كه تو امور مالي كار مي كرد. هيكل گنده اي داشت و بدنسازي كار مي كرد. هميشه منو واسه لاغر بودنم مسخره مي كرد و منم تو دلم مي گفتم عوضش شعورم بيشتره. تا سر و كله يه دختره پيدا شد. اوايل روبروي منشي مي نشست و از اونجا كه خيلي خوشگل بود هر كي از در مي اومد راست مي رفت سراغش. اونم كه ديگه عادت كرده بود با انگشت منشي رو نشون مي داد كه يعني اونوري. مجبور شدن جاش رو عوض كنن و راست انداختنش روبروي من. پسره هر روز مي اومد و منو جلوي اين مسخره مي كرد. كم كم ديدم شعور بيشترم به دردم نمي خوره و مهمتر از اون عكسي بود كه من و پسره با هم انداختيم. تو عكس من شكل يه ني باريك بودم جلوي اون. تو نگاه اول اصلن ديده نمي شدم. بعد يه روز پسره اومد يه بسته مثل ساندويچ گذاشت جلوم گفت اين پودر اشتها آوره. هر روز بعد از غذا با شير بخور. مقاومتي نكردم. كم كم اشتهام زياد شد و براي اولين بار تو زندگيم به حجم غذا بيشتر از مزه اش توجه مي كردم. تو غذاخوري متوجه نگاه بچه ها مي شدم و گاهي صداي خنده شون. كم كم چاق مي شدم. بازوهام بزرگ تر مي شد و آستين تي شرت بش مي چسبيد. رون هام بزرگ تر مي شد و موقع نشستن به هم مي رسيدن. صورتم گرد شده بود و موقع تراشيدن تيغ راحت روي سطح صافش حركت مي كرد. و از همه مهمتر اينكه شكم داشتم. شكمي كه وقتي توي حموم از بالا نگاه مي كردم چيز ديگه اي پايينش معلوم نبود. اساسن معيارم براي چاقي اين شد كه تو حموم از بالا نگاه كني و غير از شكمت چيزي نبيني. حالا پسره چاق شدنم رو مسخره مي كرد و اينكه مثل نقاشي با يكم پودر هيكلمو بزرگ تر كرده براش خنده دار بود. همه البته مي گفتن بهتر شدم. راستش خودمم حس خوبي داشتم. انگار فونتم درشت تر شده بود. انگار ديده مي شدم. مي دونيد كه ديده شدن چقدر مهمه. تا اينكه يه بار پسره از دختر خوشگله روبروم پرسيد اگه دختر داشته باشي به من ميدي يا به اين. دختره گفت به اين. يعني من. نمي دونستم متوجه شعور بيشترم شده يا چون چاق شدم گفته يا مثل بقيه دخترا جوابش اساسن برعكسه. يعني مثل رونالدينهو به من نگاه كرده و به اون پاس داده. ولي خب همين شد كه پسره ديگه به من پودر نداد و من دوباره لاغر شدم. بازم برگشتم به همون آدم نامرئي. دختره رفت آمريكا و پسره هم از شركت رفت. چند وقت پيش دختره رو تو فيس بوك اد كردم. به يه نفر پيغام داده بود كه به فلاني بگو بخاطر اين اكسپت نكردم كه نمي خوام تو رفت و آمدم به ايران برام مشكلي پيش بياد. گفتم چه احمق من كه خودم رفتم خارج و اومدم. اين كه اينجا بود حقيقت وجودي منو درك نكرد، حالا كه ديگه رفته خارج كه ازش توقعي نيست.
من ديگه مثل اون موقع لاغر نشدم ولي هنوز احساس مي كنم كه وجود ندارم. گاهي يه چيزايي رو تو زندگيم انگولك مي كنم كه ببينم بقيه هم منو مي بينن يا نه. مثلن يه بد و بيراهي بار كسي مي كنم. گاهي فكر مي كنم بهترين راه مردن اينه كه كم كم كمرنگ بشي. از جلوي چشم مردم بري بدون اينكه بفهمن. يهو رفتن ديگران رو شوكه مي كنه. اونم الكي. بعضيا يه خالي تو صورتشون دارن يا يه دماغ نامعمول يا مثل جارموش موهاي ذاتن سفيد. به نظرم نبايد عملش كنن چون ديگه كسي نمي بيندشون. مثل بقيه مي شن. همه هم كه نمي فهمن تو چقدر باشعوري.

۰۶ آذر ۱۳۹۰

بلند نشو از رختخوابت

باید دوربین از روی مونیتوری که این کلمات رویش نوشته می شود آرام بیاد روی کیبوردی که دستهای مضطربی تند تند دارد تایپ می کند و کم کم بیاد بالا و صورت برآشفته ی پر اشکی که زیر نور مونیتور کمی ترسناک هم شده را نشان دهد و همه اش به این فکر کرد که این مرد چه می نویسد که چنین برآشفته است و مستاصل و کمی بعد داستان آغاز شود و بفهمیم که این مرد هیچ مرگش نیست فقط سرشب خوابش برده و حالا بیدار شده و دیده که چه عرض کنم به این شهود رسیده که چقدر بی کس است و این را نه بعنوان یکجور روضه بلکه بعنوان یک واقعیت از زندگی پر فراز و نشیبش دیده باشد و این هنر کسی است که داستان را تعریف می کند که بیننده اش باور کند که این کشف نه بعد از یک حادثه معجزه آسای رانندگی و نه بعد از یک طلاق پر کش و قوس که صرفن بعد از یک خواب بوده و کریستف کلمب درون این مرد بدون اینکه پا از چادرش بیرون بگذارد فهمیده سرزمینی هم هست که کشف نخواهد شد.
باید دید اولین نفری که در انیمیشن کشف کرد که از فضای اطراف کله آدمها می شود استفاده کرد و معرفی شان کرد که بوده. اگر من را در خیابان نگاه کنید یک سر دارم که به اندازه یکی از درخت های ولیعصر خرت و پرت دور و برش می چرخد. از اینجا به بعد قصه چون داریم وارد فضای ندیدنیها می شویم باید جمله به جمله قسم های عجیب و غریب بخورم که کسی باورش شود که فایده ای ندارد. راستش خودم فقط به چیزی که دیده می شود اعتقاد دارم، آن هم بخشی که خوشم می آید. حالا شما این درخت را روی سر من فرض کن و تویش هر چیزی که به ذهنت می رسد. ولی تمام چیزی که از من می بینی همین صورت و همین کلمات معمولی است که تازه اگر به حرف بیایم. یک زمانی یک کسی - که یادم نیست این نصف شبی - خوانش فلسفی از نیمرو ارائه داده بود که من سر کلاس ربطش دادم به باغ آلبالوی چخوف و تهش گفتم هر آدمی در بهترین حالت نیمی از چیزی است که وجود دارد. حالا دست بالا گرفتم همین را هم. حرفش را آن روز زده بودم و امروز کشفش کردم. اینکه باید بخش دست نخورده ی آدم ها را به رسمیت بشماریم.
و در همین راستا من که نسبتِ آن درخت دور کله ام به حرف های روزانه ام خیلی فاصله گرفته وقتش رسیده که قبول کنم که تنهایی گریزناپذیر است. که از بی تابی امشب معلوم است که هنوز قبول نکرده ام!

۱۱ آبان ۱۳۹۰

در ستایش قدیمی شدن

ما خیلی از تصمیم های مهم زندگیمون رو تحت تأثیر درکمون از زمان می گیریم. این که بدونیم چقدر یه چیز باید طول بکشه. کی باید بریم به مرحله جدید. کی همه ی پل های پشت سرمون رو خراب کنیم. کی چراغ از بهر خاموشی نگه داریم. کی رابطه مون رو قطع کنیم. کی به رابطه فرصت بدیم. کسی که خودش رو در معرض خطر تجربه کردن قرار میده می دونه که زمان / تداوم به هر چیزی که پایه ی درستی داره یه بعد جدید میده. به یه خونه و آدمهای توش، به یه رابطه، یه نحله فکری، حرکت اجتماعی، یه جریان فرهنگی، یه جمع، محله، پاتوق. یه بعد جدید به اون فضا میده که جای خیلی حرف های تکراری رو می گیره. زمان برای شما یک شُرت کات درست می کنه که خیلی زود به اصل مطلب بپردازید و انرژی برای «توضیح واضحات» نگذارید. ف گفتن و فرحزاد رفتن. آدم ها و به تبع اون حکومت ها و جوامع بر اساس درکشون از زمان مدل زندگیشون رو می سازن. هر جا سنتِ چیزی شکل گرفته از همین ناحیه بوده و هر جا تغییری. هنرِ تا چه حد قدیمی شدن و کی تغییر کردن.
از این دید که به قضیه نگاه کنیم تغییرات شبکه های اجتماعی مجازی که شاید جای انواع مکان ها و رابطه های پیش از خودشون رو گرفتن خیلی مهم باشه. این که وجه فرهنگی این شبکه ها باید اولویت صاحبانش باشه. نه فقط بخاطر جنبه های انسانی که حتی صرفه اقتصادی. گودر رو حتی اگه یه کافه کوچک در حاشیه شهر در نظر بگیریم باید قبول کنیم که مشتری های خودش رو داشت و حتی خرده فرهنگ خودش. از پیچ های مختلفی گذشته بود و زمان بعد جدیدش رو به فضای گودر اضافه کرده بود. چیزی که فکر می کنم مسئولان گوگل بهش فکر نکرده اند اینه که خود فضا و گرافیک و امکانات گودر دارای شخصیت مستقلی شده بود و به ادامه ی این جریان داشت کمک می کرد و هنوز پویا بود. واقعیت اینه که یه خونه قدیمی که هنوز آدم هاش زنده اند از دستشویی و حمام و چند اتاق خواب  تشکیل نشده، از خاطره آدم های اون خونه تشکیل شده.
فکر می کنم مسئولین گوگل فهم درستی از زمان ندارند و سوال من ازشون اینه که چطور می خوان که کاربرها به پلاس اعتماد کنند در حالیکه عدم ثبات تصمیمشون رو درباره گودر دیده اند؟

۲۵ مهر ۱۳۹۰

در خیال

دو جای تهران هست که من تو خیالبافی های جاه طلبانه ام همیشه بهشون نظر داشتم. دو جای بسیار بزرگ در بهترین مناطق که باید کاربری اش عوض شه. یکی مصلای تهران و یکی زندان اوین. 
زمین صد هکتاری در اراضی عباس آباد مدت هاست سوژه نقاشی ها و خیالبافی های منه. جایی که روز به روز به تکمیل بناهاش نزدیک تر میشه. چیزی که همیشه بش فکر می کردم یه شهر هنری بود. یه شهر وسط شهر تهران. می دونم یه همچین تغییر بزرگی تو یه شهر به هویت اون شهر لطمه می زنه ولی خب داریم درباره تهران حرف می زنیم! یه شهر می خواستم با یه کاخ سینمایی برای برگزاری جشنواره های بزرگ. شما بگو بیست تا سالن سینما. بزرگ و کوچیک. سالن های نمایش، سالن های موسیقی برای انواع موسیقی، پر از گالری، پر از کتابخونه و مکان های مطالعه روباز و بسته. کافه های مختلف. یک استیج بزرگ در فضای آزاد برای کنسرت های بزرگ راک، شما بگو وودستاک گونه. و تمام شهر تحت پوشش اینترنت پرسرعت. مثل خط تولید کارخونه بیست و چهار ساعته کار کنن. حتی دانشکده ها و خوابگاه های هنری. هتل ها و هاستل های ارزون. یا حتی شب ها توزیع بالش و پتوی رایگان! به خطر زندگی کردن تو این شهر هم واقف بودم و اینکه باید آدما زندگی کنن تا هنر رو از زندگی تولید کنن نه هنر رو بازتولید کنن. پس باید گاهی از شهر بیرون برن! یه گروه از بزرگترین معمارهای دنیا طراحی ساختمان ها و محوطه شهر رو به عهده بگیرن. یک اثر بی نظیر معماری. مدت ها روی گوشه گوشه شهر کار کردم. به کسایی که اونجا کار می کنن. به روزی که می خوام استخدامشون کنم و مصاحبه شون، که غش کنن از خنده! واقعیت اینه که انقدر با این شهر زندگی کردم که به واقعی یا تخیلی بودنش دیگه فکر نمی کنم. هست.
بعدی هم زندان اوین بود. تو یکی از بهترین مناطق آب و هوایی تهران، اوین درکه. برای این هم نقشه های زیادی کشیده بودم تا وقتی که خودم رفتم توش. یه روز یکی از آدمهای قدیمی اونجا داشت از اعدام های دهه شصت می گفت. یه جمله گفت که همه برنامه هام رو خراب کرد. اینکه اگه این دیوارها زبون داشتن چه داستان هایی برای گفتن داشتن. حالا واقعا نمی دونم باید با اون محوطه چکار کرد. شاید باید درها رو برداشت و دیوارها رو گذاشت که آدما بینشون قدم بزنن. شاید باید همه اش رو خراب کرد ولی اینو می دونم که چیزی نمیشه جاش ساخت. یه فضای باز و تهی لازمه که یه آدم هایی گاهی اونجا قدم بزنن.

۲۳ مهر ۱۳۹۰

خیلی بالا پایین کردم که اینو بنویسم یا نه. از اون حرف هاست که فاصله کلماتش با حسش خیلی زیاده و از من برنمیاد که فاصله اش رو کم کنم. ولی لازم دارم که بنویسمش. برای ثبت احوال شخصی!
بعد از همه روزهایی که گذشت همه ی این سال ها، به جایی رسیدم که به خودم می گم هر چیزی زمانش می رسه. دیگه زور نمی زنم. بی تاب از دست دادن و به دست آوردن نیستم. پذیرفتم و پذیرفتن تسلیم شدن نیست. می دونم که یه روز ساکت می شم و یه روز حرف می زنم. یه روز میرم و یه روز قرار می گیرم. می ذارم هر چیزی روال طبیعی خودش رو بره. مثل وقتی که نون رو تو تُستر می ذاری. منتظر میشی و خودش بیرون می پره. نمی دونی کی ولی می پره. چیزی که مهمه اینه که تو دکمه اش رو زدی. دکمه تموم شدن یه رابطه رو می زنی و خودش کم کم تموم میشه. دکمه مهاجرت رو می زنی و همه چیز با شیب ملایمی به سمت فرودگاه پیش میره. یه روز دکمه مرگ رو می زنی و شاید خیلی زود یا سالها بعد، یه روز دستت بالا میاد و قرص ها رو می خوری، یه قدم جلوتر از لبه کوه می ذاری و می میری، بدون اینکه اون روز صبح تصمیم گرفته باشی بمیری. ولی جایی تو گذشته کلیدش رو فشار دادی.
برخلاف ظاهرش حس تلخی نیست. حالا کمی آروم ترم و فکر می کنم این بازی تا کجا ادامه داره؟

۲۲ مرداد ۱۳۹۰

زوال بدن

من هیچ وقت چیزی رو نشکوندم. هیچ وقت در اتاق رو به هم نکوبیدم. هیچ وقت ول نکردم برم سفر. هیچ بلایی سر خودم نیاوردم. تمام این ده پونزده سالی که به خودکشی فکر کردم حتی یک بار عملیش نکردم. حتی برای ترسوندن اطرافیانم. حتی برای جلب ترحم. من آدمی هستم که اول به 1 فکر می کنم بعد به 3 بعدش به 2. همیشه اول به چند لحظه بعد از کاری که می کنم فکر می کنم. به آدم هایی که جیغ می زنند، به آدم هایی که وحشت زده می شن، به خودم که پشیمون شدم، بعد به کاری که می خوام بکنم. همیشه برای هر کاری قبلش میگم خب که چی؟ امشب مامانم اومد باز تمام این ده سال رو شخم زد. باز همون حرف ها. این بار شدیدتر. چندین بار گفت من دارم از فرمان خدا اطاعت می کنم. مثل بازجوم شروع کرد به ربط ولایت فقیه به ولایت انبیاء و اطاعت از خدا. مثل بازجوم گفت من فکر نمی کنم که تو کافری. حکم کافر چیز دیگیه. تو داری اینجا حموم میری با ما غذا می خوری. گفت این ده سال که به عقل خودت متکی بودی و دیگه به چیزی اعتقاد نداشتی ثمره اش چی بوده؟ اعصابی که نداری. بدنی که تحلیل رفته و چیزی ازش نمونده. اینم وضع زندگیته. یه مشت فیلم و کتاب. هیچی نداری. گفت من رفتم تحقیق کردم کسانی که با تو اون کارها رو کردن... گفتم کدوم کارها؟ مگه چیزی می دونی؟ گفت هر چی. همه اون کارهایی که با بقیه کردن با تو هم کردن. همه کار آدم های دیگه ای بوده. اون بالایی مبراست. گفتم سند منم تو از کجا تحقیق کردی. هیچی نگفت. باز حرف های قبلی رو تکرار کرد. رفت یه چایی ریخت با یه سیب آورد گذاشت رو میزم و رفت. رفتم ریشم رو زدم، رفتم زیر دوش. می خندیدم و از چشمام اشک می اومد. به خودم گفتم تو که خودت رو نمی کشی. تو حتی با یه تور معمولی نمیری آنتالیا که حالت بهتر شه. حتی فردا صبح زود میری سر کارت. تو هیچ کار جبران ناپذیری انجام نمیدی. ولی از امشب به بعد یادت باشه با بزدلی و حقارت تمام داری ادامه میدی. هر چقدر که ادامه داشته باشه. شاید انقدر ادامه داشته باشه که بدنت تکه به تکه رو به زوال بره. بعد اون کسی که از میون اون بدن پوسیده هنوز به این زندگی نگاه می کنه هیچ فرقی با امروز تو نداره.
چراغ زد. با دست اشاره کردم به چپ. یعنی فاطمی. یه ون خالی بود. نشستم جلو. گفت آقا ببخشید ما سیگارمون روشنه. گفتم راحت باش داداش. رادیو روشن بود. مجری داشت از کارشناس مذهبی می پرسید اگه ساعت ما جلو باشه و قبل از اذان ما جرعه آبی دانه خرمایی نانی بخوریم و بعد متوجه بشیم این حکمش چیه. راننده گفت این دیگه تابلوئه. قبل از اینکه کارشناس جواب بده رادیو رو خاموش کرد گفت تابلوئه اشکال نداره. با کله اشاره کرد به من که هان؟ حس یکی از اعضای خانواده گلس رو داشت که تو مسابقه هوش رادیو شرکت کرده بود. کاج که رسید با دست اشاره کرد هه تاکسی قدیمی. عجیبه تعویضش نکردن. یه پیکان نارنجی قدیمی جلومون داشت می رفت. از اینا که شیشه بغل راننده لچکی داشت. گفت پدربزرگ من یه آبی کمرنگش رو داشت با خطای زرد. گفتم از اونا که دیگه اصلن پیدا نمیشه. گفت نه. راه آهن بازار کار می کرد. ما خانوادتن تاکسی داریم. نه که همه راننده تاکسی باشیما، تاکسی داریم. من، پدربزرگم، بابام، داداشم، پسرخاله ام، اون یکی داداشم، همه. داداشم فوق لیسانسه ولی تاکسی داره. کار نمی کنه. زیر پاشه. بابام همیشه یه حرف خوبی می زنه. میگه می خوای ماشین بگیری خب تاکسی بگیر. اگه خودتو بالا نگیری خیلی هم خوبه. هم تو طرح میری هم بنزینش بیشتره. فقط خودتو نگیری حله. مسافر نمی زد. می دونست رشته کلامش قطع میشه. تا ولیعصر اومد. ماشینو تو ایستگاه پارک کرد بره با بقیه راننده ها یه چیزی بخوره. منم که دیگه داشتم می رفتم خونه.

۱۱ مرداد ۱۳۹۰

رفتن به مکزیک

48 ساعت بعد از دستگیری چنان به عرق و خون و درد پیچیده بودم که دیگه چیزی رو احساس نمی کردم. وقتی می اومدن، من روی زمین می افتادم و پاهام رو توی شکمم جمع می کردم. به ندیدن عادت کرده بودم و هوای خیلی گرم جایی که نمی دونستم کجاست و صداها و ضربه ها کم کم منو به یه دنیای ذهنی می برد. انگار که روی آب شناور بودم. بدنم با هر موجی تکون آرومی می خورد. به خودم گفتم اگه نجات پیدا کنم میرم دریا. یه چیزی شبیه نذر بود.
چشمام رو باز کردن  و در پشت سرم بسته شد. یه سلول کوچک یک و نیم در دو. یه پسر کم سن با ریشی کم پشت و مشکی گوشه سلول نشسته بود و قرآن می خوند. از جاش تکون نخورد. سلام کردم. جواب داد. نوزده سال داشت و خیلی زود ظاهر آرومش به بی تابی مداوم تبدیل شد. گریه بدون اشک و پر سر و صدایی که فقط می تونستم سرش رو تو بغل بگیرم و بگم آروم باش محسن آروم باش. یه روز یه بطری آب معدنی یه لیتری که باید موقع دستشویی رفتن آبش می کردیم رو افقی گرفتم جلوی صورتم. بش گفتم از اون ور به آب بطری نگاه کنه. بعد آروم تکونش می دادم. آب از این ور آروم موج بر می داشت و به صخره اون ورش می خورد و صدا می داد. بش گفتم فکر کن ما لب دریاییم. موج داره می زنه. آزادیم. یکم خندید بعد تکیه داد گفت بابا توام ما رو اسکل کردی. اون تابستون من هر روز فکر می کردم که آزاد میشم. هی فکر می کردم خب کی می تونم برم دریا. ماه رمضون شد. بعدش باز هوا گرم بود. کم کم پاییز اومد. بچه ها گفتن پاییز هم هوا خوبه اونجا. آذر، ماه آخر پاییز آزاد شدم. هوا سرد شده بود. دیگه شوق هیچی نداشتم. سه نفری رفتیم شمال. با کمترین میزان مکالمه در روز. هوا ابری و سرد بود. نذر من ادا نشده بود.
اون موقع که روی زمین افتاده بودم، نمایی از فیلم رستگاری در شاوشنگ جلوی چشمم بود که تیم رابینز از زندان فرار کرده و داره میره به سمت مکزیک و اون نمای هلی شات از روی اقیانوس آبی که نور خورشید روش می درخشه. امید دیدن دوباره همچین تصویری زنده نگه ام می داشت. برای من و خانواده ام هنوز ته دنیا کنار دریا رفتنه و دریا نقش مهمی در نمودارهای رفتاری ما بازی می کنه. خلاصه اون تابستون که هیچ تابستون بعدش هم من نرفتم دریا و این روزها احساس می کنم نه به یک دریا که به یک مکزیک برای پناه بردن نیاز دارم. حالا راز فرار کردن آدم ها بعد از یک ساعت و نیم فیلم حادثه ای به مکزیک رو می فهمم. باید خوش شانس باشی که مکزیک خودت رو داشته باشی. جایی برای بازنشستگی از همه ی زندگی قبلی. سرزمین بی برنامگی و بی حوصلگی و آزادی. کاش این تابستون جایی باشه که نذرم ادا بشه.

۰۷ مرداد ۱۳۹۰

زیرنویس تلویزیون نوشته شش ماه پس از رفتن حسنی مبارک... شش ماه؟ چرا زمان انقدر سریع می گذره؟ انگار دارم پرش می کنم. چرا پس اون شش ماه زندان انقدر دیر گذشت؟ چرا لحظه لحظه اش هر روز تکرار میشه؟ چرا به خودم می گفتم حالا دیگه قدر زمان رو می دونم؟ چرا فکر می کردم از حالا به بعد هر کاری دلم بخواد می کنم نه کاری که مجبورم؟ چرا پس نشد؟ چرا بدتر شد؟ حس می کنم دست و پام بسته اس. حس می کنم نمی تونم تکون بخورم. انگار توی قبرم. مادربزرگم سه هفته اس که روی تخت خوابیده دست هاش بسته اس. بدیش اینه که می فهمه، می دونه کجاست. می دونه دست هاش بسته اس. چرا من می فهمم داره چه بلایی سرم میاد؟ چرا انقدر زمان داره زود می گذره؟ فکر کنم قبل از این که مادربزرگم بمیره من ازش پیرتر شده باشم.

۰۶ مرداد ۱۳۹۰

تابستان می گذرد
من هنوز گرمم
نمی فهمم

۰۲ مرداد ۱۳۹۰

این روزها حال خوب مثل خواب خوب می مونه
همین که میاد می ترسی از دستش بدی
که میدی!

۳۰ تیر ۱۳۹۰

قرار بود امروز با داداشم بریم اسپیلت بگیریم برای پذیرایی. اتاق من کولر داره ولی مامانم نمیاد تو اتاق من. میگه اتاقت یه چیزی داره مثل انرژی منفی. وقتی می خوابم توش از خواب می پرم. پذیرایی کولر آبی داشت. مامانم اول تابستون کولر آبی رو فرستاده بود برای مادربزرگم. تا پارسال با ما زندگی می کرد، انقدر گفت من خونه ندارم، بعد عمری باید دربه دری بکشم که دایی ها براش یه خونه اجاره کردن. از وقتی یادمه خونه ما زندگی می کرد ولی همیشه می گفت در به درم! فکر می کرد مهمونه. راستش من ازش خوشم نمیاد. طبق معمول بیمارستان بستری شده. مامانم الان از بیمارستان اومده. میگه دیگه اسپیلت نگیریم دیگه آجی عمرش به دنیا نیست. همین روزها تموم می کنه. همون کولر آبی رو برمی گردونیم پول برقمون زیاد میشه. میگه آخرین باری که تونسته حرف بزنه گفته بگید محمد بیاد ببینمش. بم گفته بودن ولی گفتم مثل همه دفعه های پیش که دو دستی چسبیده به زندگی و تا بوی مردن بش می خوره زمین و زمان رو میگه بیان دیدنش باز گفته برم. نمی دونم چرا منو دوست داره. همیشه نوه های دیگه اش شاکی بودن که این گوشت تلخو دوست داری ما که بت سر می زنیم رو دوست نداری. فردا میرم ببینمش. حالا نمی دونم اگه تا فردا دووم نیاره چه حسی پیدا می کنم.
پ ن: یکی از اولین پست های وبلاگم درباره همین بود!

۲۸ تیر ۱۳۹۰

لابد اثر پروانه ای است
که هر چیز کوچکی از تو
در من طوفان درست می کند

۲۳ تیر ۱۳۹۰

تصویر آخر نبرد رستم و سهراب، رستم لحظه های آخر، وقتی فهمیده کاری از دستش برنمی آد، دست از تقلا کشیده و سر پسرش رو به آغوش گرفته. یه تصویر ساده و حالا دیگه کلیشه شده. به نظر ساده میاد ولی کی واقعن می فهمه لحظه ای که کاری از دستش برنمی آد برای نجات دوستش / یارش / بچه اش، مهمترین کاری که باید بکنه اینه که هیچ کاری نکنه. اگه می تونه فقط آرومش کنه. شاید سرش رو به آغوش بگیره و بگذاره داستان تموم شه. شاید کسی که درد می کشه - چه جسمی چه روحی - چندان اختیاری برای قرار گرفتن تو اون موقعیت نداشته باشه ولی کسی که داره واکنش نشون میده / تصمیم گرفته که واکنش نشون بده می تونه انتخاب کنه که اون لحظه چکار کنه. و به نظرم آدم ها در موقعیت «واکنش» خودشون رو نشون میدن. تو همه داستان ها و نمایشنامه های تراژیک، خود اتفاق بد اهمیت اصلی رو نداره، بلکه داستان درباره رفتار آدم ها قبل و بعد از یک فاجعه است. یه جمله کلیدی درباره سینما هست که «سینما یعنی واکنش».

این روزها خیلی سخت تر از تحمل حال بدم، حرف زدن درباره اش با دیگرانه. نه توان تحمل تنهایی رو دارم نه می تونم دیگه حضور دیگران رو تحمل کنم. و البته هیچ راه سومی هم نیست. بالاخره آدمی که داره به تو لطف و توجه می کنه، تو رو تو موقعیتی قرار میده که در هر حالتی سپاسگزارش باشی! حتی وقتی واکنشش به حال بدت، خودش آغاز یک ماجرای تراژیک باشه!

هر روز آدم هایی رو می بینم که تو وضعیتی به مراتب سخت تر از من دارن زندگی می کنن ولی خودخواهانه و شاید بزدلانه تصمیم می گیرم که از کنارشون بگذرم و بشون فکر نکنم. ولی فکر می کنم لحظه ای که ایستادم و بشون نگاه کردم نسبت به کاری که دارم می کنم مسئولم. 

ده سال پیش ناصر ازم پرسید فکر کن سد لتیانی و دختری که عاشقشی افتاده تو آب و داره خفه میشه و تو شنا بلد نیستی و مطمئنی اگه بپری هم تو می میری هم اون، چکار می کنی؟ اون موقع بش گفتم آدم باید خیلی بزرگ شده باشه که نپره. الان ده سال بزرگ تر شدم و هنوز نمی دونم می پرم یا نه.

۰۵ تیر ۱۳۹۰


ببین جان من
برای هر بار که بخواهی ببوسی و نبوسی
برای هر بار که بخواهی بغل کنی و نکنی
هر حرفی که روی دلت بماند
به ازای هر بار دلتنگی
یک چیزی از آدم کم می شود و دیگر بر نمی گردد
یک مرضی مزمن می شود
مثل ریزش مو
مثل سنگ کلیه برای کسی که شاشش را نگه می دارد
حالا خودت حساب کن
راضی هستی؟
حتمن باید دانشمندی بگوید؟
حال مرا نمی بینی؟

۰۱ تیر ۱۳۹۰

گاهی وقت ها وسط روز چند دقیقه ای می میرم

۲۹ خرداد ۱۳۹۰

علیه فداکاری

مادرم بیست سال پیش بیوه شد و تصمیم گرفت باقی عمرِ بیست و هشت سالگی به مرگش را تنها بگذراند. طبق کلیشه جامعه بچه ها را بزرگ کند در تنگدستی و عشقش را به مرد رفته اش ثابت کند و دور از حرف مردم زندگی کند و در حرف مردم بشود زن فداکار. حالا بعد از بیست سال هنوز زخم زبانش کهنه نشده که اگر ازدواج می کردم ال می شد و بل می شد و به چه وضعی شما را بزرگ کردم و مخلص کلام چه بدکرداری ای دهر که همچین بچه هایی را به من دادی که بعد این همه عذاب و عذاب و عذاب باز حرمت هیچ چیز ندارند و راه خودشان را می روند. مادرم حق دارد. حق دارد؟ نمی دانم. همیشه بار گناهی را به دوش کشیدم که چرا بعد از این فداکاری بزرگ من آن آدمی نشدم که او می خواست. مسئله ساده است. مادرم از جوانی و زیبایی و خوشی اش گذشته که ما را بزرگ کند و حالا باید ما جبران آن سالها را بکنیم.

من هیچ وقت معنای فداکاری را نفهمیدم. یعنی برخلاف میل باطنی برای منافع کس دیگری زندگی کنی یا کاری کنی. برای عشقت، فرزندانت، کشورت، همفکرانت یا حتی خودت. کار وقتی به فداکاری می رسد یعنی از روال منطقی و عادی خودش به جایی نرسیده، یا اصلاً آن راه امتحان نشده است. اینکه یک راهی وجود دارد که از عقلانیت می گذرد و یک راه میانبر که از فداکاری. کسی که فداکاری می کند تاوان حماقت های جامعه / اطرافیان / خودش را می دهد.

گری کوپر و همسر دلربایش دارند شهر را ترک می کنند تا کنار هم باشند. او دیگر قرار نیست مارشال ایالتی باشد. خبر می رسد دشمن دیرینه اش از زندان آزاد شده و به شهر برگشته و شهرش در معرض خطر است. کلانتر برمی گردد و شهر را نجات می دهد. ماجرای نیمروز ما می توانست ماجرای ناهار دو دلداده باشد زیر درختی در دورنمای شهری که در حماقت مردمش می سوزد!

گاهی اسیر آن نور خیره کننده ای می شوی که عنوان ابدی فداکار تو را به سمت خودش می کشد. تا هویتِ نداشته یا از دست داده خودت را به طرفه العینی بازیابی و آن یک نفری باشی که سنگی که دیوانه ای / دیوانه هایی به چاه انداخته اند بیرون بیاوری. وقتی مادرم برخلاف طبیعتش، برخلاف غریزه اش راه دیگری انتخاب می کند، وقتی مبارز، نجاتِ انتحاری کشورش را به خانواده اش ترجیح می دهد، وقتی کسی برای معشوقش از کوه قاف بالا می رود، لابد فردای فراغت / پیروزی / وصال خودش را محق می داند که سهم رفته اش از زندگی را به او بازگردانند. رنج بکشی که بعدها خودت را محق بدانی. که از فرزند انتظار داشته باشی، از یارت، از مردمت. من می ترسم از روزی که بخاطر رنج بیشتری که کشیدیم از دیگران طلب سهم بیشتری از آزادی کنیم. 

من به مادرم نگفتم چرا ازدواج نکرد یا چرا در آن شرایط سخت بچه هایش را تنها نگذاشت. خیلی دوستش دارم و برای تصمیمش احترام قائلم. فقط دوست داشتم راه «خودش» را می رفت. هر عاقبتی که داشت. الان همسن آن زمان مادرم هستم که بیوه شد و هیچ تصوری ندارم از جهنمی که به من بگویند حداقل بیست سال آینده را بی هیچ یار و دلبری می گذرانی. کاش هر کس بابت کاری که خودش می کند پاسخگو باشد نه برای تصمیم دیگران. کاش اگر مبارزه ای می کنیم برای دفاع از حق و رای از دست رفته خودمان باشد. که شعار روز اول هم این بود که رای «من» کجاست؟ که مسئولیت عواقبش هم -هر چه که باشد- پای خودمان باشد. کاش انسان دشواری وظیفه نباشد.

۲۴ خرداد ۱۳۹۰

رسیدن به چند قدمی ایستگاه اتوبوس استرس داره. اتوبوس خیلی دیر به دیر میاد و یکهو از پیچ خیابون رد میشه و یه نیش ترمز می زنه و میره. اگه دو قدمی اش باشی و بش نرسی زور داره. یه پیرمرد نشسته بود تو ایستگاه. داشتم موزیک فیلم دشت گریان رو گوش می کردم. وسط های آهنگ یک ساز کمانچه طوری وارد میشه که من همیشه تصور می کنم این باید کیهان کلهر باشه. می دونم که نیست ولی تصویر انگشت هاش روی سیم ها میاد تو ذهنم. دیدم پیرمرد داره حرف می زنه. موزیک رو نگه داشتم. گفت ما کجاییم؟ داشت به نقشه کنار ایستگاه نگاه می کرد. روی نقشه نوشته بود: «شما اینجا هستید». دستش رو گذاشت روی کلمه «اینجا» گفت ما اینجاییم. گفتم فلشش رو به اینجاست ببینید. گفت خب از اینجا... باز انگشتش روی کلمه بود. میریم اینجا. انگشتش رو به بالا رفت. گفتم پایین. گفت خب. رو به پایین رفت تا تره بار. گفتم ولی ما می پیچیم این وری. سمت گلها. انگشتش هر جا که می خواست می رفت. نکته قضیه رو گرفتم. نشستم دوباره. چند دقیقه گذشت. گفت اتوبوس نمیاد. گفتم میاد. دیر به دیر میاد. گفت نمیاد. من باز موزیک گوش دادم. این وسط پیرمرد لابد باز حرف هایی زده که من نشنیدم. مهم هم نبود. انگار من اونجا نبودم.

۲۰ خرداد ۱۳۹۰

کتاب اعترافات سنت ممدویچ

من آدم مهمی نیستم که اعترافم به این که یه شکست خورده بدبختم خبر مهمی باشد. شاید اعترافی در حد کلیسای کوچکی در حوالی دوبلین. رضا براهنی ای هم ندارم که برایم شعر بلند اسماعیل بگوید. اینکه من آدم عاصی بودم و نه به آن صورت که فکر کنید موهای بلندی داشته باشم و هر روز با زمین و زمان دعوا کنم و عکس «چه» روی تی شرتم باشد و این ها. در همین حد که سال آخر دبیرستان به این نتیجه رسیدم که دیگر حاضر نیستم هیچ جا امتحان بدهم. بم برمی خورد امتحان دادن. همین که هر چه مدرک داشتم ریختم دور. که به این رسیدم که از اینجا به بعد فقط منم و سینما. هیچ روزی با رؤیای فیلم ساختن و فیلم دیدن نگذشت. اینکه به همه قهرمان های داستان هایم اعتماد کردم. شغل مهمی نداشتم و کار مهمی نمی کردم و مهم نبودن برایم مهم بود. هر بار کسی می پرسید کی هستی و چکار می کنی به دردسر می افتادم. پرفکت بودن، پروفشنال بودن برام ضدارزش بود. یک سعی احمقانه مضحکی داشتم که از طبقه پایینم در اجتماع ناراحت نباشم، که خوش باشم. که خواسته و ناخواسته مدل خودم زندگی کنم. هیچ وقت از این مدل زندگیم نتوانستم دفاع کنم که همیشه شرمساریش برایم مانده بود که به واسطه همین چیزها در هیچ جمعی راهی نداشتم. فیلم می ساختم تنها می ساختم. همین چهار تا دوستی که داشتم سالی به دوازده ماه سراغی از من نمی گرفتند. ولی من از این مدل زندگیم لذت می بردم. سر مذهب، روابط اجتماعی، مناسبات کاری، پس انداز داشتن، برنامه ریزی برای آینده مثل دیوار بودم. راه نمی دادم. حالا چی؟ کم آوردم. از زندگی تو این مملکت بیزارم. بیزارم یعنی اینکه دارم دیوانه میشم، دارم دیوانه میشم یعنی دقیقن بیمارستان روانی و مناسکش. نمی تونم بمونم. ولی همه اون لجبازی ها منو به اینجا رسونده. یه آدم بی پول بی مدرک بی کس و کاری که دلش می خواد بره یه جای دیگه دنیا سینما بخونه یا فیلم بسازه. مناسبات دنیا براساس آدم های نرمال تعریف شده. شما بدون مدرک فلان، حساب پرو پیمون، پذیرش از فلانجا و هزار کوفت زهرمارِ آدمهای متشخصِ درست کردار نمی تونی جایی بری. من موندم اینجا. دارم خفه میشم. بطور جدی جدی به خودکشی فکر می کنم. مکالمه من با آدم هایی که خارج از ایران اند اینطور پیش میره که طرف می پرسه فلان چیزو داری؟ من: نه فلان چیز؟ :نه نه نه نه همینطور تا آخر. یک سیستم مریض بین المللی وجود داره که آدمی مثل من درونش هیچ اهمیتی ندارم. واجد هیچ شرایطی نیستم. شعور درش مدنظر قرار نگرفته. آدمِ به تنگ آمده تعریفی نداره. من تو این کشور غریب موندم و هیچ جا راهم نمی دن. خیلی خیلی خسته ام. کیارستمی می گفت خدمتکاری داشته که از خونه بیرون نمی رفته. بش می گفته چرا بیرون نمی ری؟ می گفت وقتی این همه آدم رو می بینم صورتم درد می گیره. دارم شرح حال این روزهام رو می نویسم و به استیصال کامل رسیده ام. هیچ راه پس و پیشی ندارم. هم به کمک نیاز دارم هم از آدمها می ترسم. کمترین حد اعتماد به نفس. حتی از زنگ زدن به 118 هم هول برم می دارد. من شکست خوردم و شاید اگر برگردم به ده سال پیش مثل بقیه زندگی کنم. گور پدر سیستم احمقانه آموزشی مملکت، گور پدر جامعه، گور پدر خایه مالی عموهای پولدار. من سینما رو دوست داشتم و حالا که بش نرسیدم به هر دلیلی که بوده یه شکست خورده کاملم. هر چند مهم هم نیست. شاید کشیش هم خوابش برده باشد. شما هم.

۱۷ خرداد ۱۳۹۰

یک درخت توت هست پایین پنجره من که گذر این هشت سال رو با اون حس کردم. جوونه می زنه، سبز میشه، زرد میشه، تو یه روز پاییز یهو همه برگ هاش می ریزه، برف روش می شینه، لخت میشه و دوباره. چند روز پیش که باد شدیدی می اومد از زیرش رد شدم چند تا توت افتاد تو دستم. توتی که از شاخه جدا بشه و روی زمین نیفته غنیمته. هفته پیش خواستیم بریم فوتبال. ماشین محسن زیر درخت بود. اومدیم دیدیم لاستیکش کمباد شده. رفتیم آ اس پ. دو تا مکانیکی داشت. اولی نه دومی یه اوس علی نامی بود. لاستیک رو باد زد. خواستیم بش پول بدیم از روی کاپوت ماشین چند تا توت برداشت گفت این اجرت من. درخت جای ما حساب کرد.

۱۱ خرداد ۱۳۹۰

مردم از کار روزانه بر می گردند
آفتاب بر این شهر نفرین شده غروب می کند
قلب زنی امروز از کار ایستاده است

۱۰ خرداد ۱۳۹۰

مشکل این روزهای من اینه که برای اینکه بگم «حرفی برای گفتن ندارم» هم باید حرف بزنم!

۰۲ خرداد ۱۳۹۰

لحظه ای که جمله سید محمد خاتمی را شنیدم چنان برآشفته بودم که  تمام روز را کار نکردم. هنوز هم نمی توانم قسمت اول جمله اش را دوباره بشنوم. این چند روز فکر کردم. به حرف مادر سهراب اعرابی فکر کردم و به همه آن روزهای جهنمی. عهد کرده بودم که دیگر درباره آن روزها ننویسم. تک تک کلمات این پست را با تاکید می گویم. اگر یادتان مانده همه چیز، روی حرفم با شماست. خواهش می کنم کسانی که زندان و شکنجه دیده اند بیایند حرف بزنند. برای من هر یک روزی که ضیاء نبوی در زندان بماند بزرگترین ظلمی است که به بشریت شده. پسر خانم اعرابی دیگر برنمی گردد ولی فرزند خانواده نبوی، مددزاده و بقیه می توانند همین امروز برگردند. من - حالا دیگر - نمی دانم حرف آقای خاتمی درست است یا نه، ولی اگر منجر به آزادی یک نفر هم بشود، حتی اگر امر محال باشد بگذارید درباره امر محال حرف بزنیم و کاری کنیم که زندان تمام شود. ما که می دانیم به قبل از بهار 88 برنمی گردیم. باور کنید کسی که از آن زندان ها بیرون می آید دیگر به زندگی برنمی گردد. شما را به هر که دوست دارید شما را به هر که دوست دارید کاری نکنید که بیشتر از این زجر بکشند. حالا که از دوستان دیده و نادیده ام دارم دفاع می کنم مجبورم این حرف را بزنم: شما که به خانه و زندگی تان برگشتید، شما که به داد و ستدتان مشغولید، شما که به زن و زندگی تان رسیده اید، دیگر آشفتگی تان چیست؟
من بین آزادی یک نفر همین امروز از زندان و آزادی نسل های آینده، اولی را انتخاب می کنم. نقدِ ما امروز ضیاء و بقیه زندانی ها هستند، نسیه ها فکری به حال خودشان بکنند.
پ ن: روزی که بعد از مدت ها بی خبری از دنیای بیرون با مینی بوس به آن دادگاه کذایی رفتم، با دست های بسته، از لای پرده کشیده شده به مردمی نگاه می کردم که صبح به سر کار و زندگی شان می رفتند. بعد از دادگاه این یادداشت را در دفترم نوشتم: « امروز با مینی بوس زندان رفتم دادگاه. از پنجره خیابون ها، آدمها، ماشین ها و ساختمون ها رو می دیدم. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت. همون قدر غریبه و با فاصله. دنیای بیرون، زندگی معمولی، سر و وضع عادی همه چیز غریبه است. حتی آرزوی برگشتن ندارم. کاش انتخاب بهتری بود.»

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

در یکی از مراحل پایانی داستان هولناک ایوب نبی، پیرمرد جایی دست از بازی می کشد و جمله ای می گوید که بوی شکایت می دهد: «انی مسنی الضر و انت الرحم الراحمین». به تفسیری «واو» وسط جمله «واو حالیه» است که در اینصورت «در حالیکه» خوانده می شود و معنای جمله می شود «من رنج را لمس می کنم در حالیکه تو مهربان ترین مهربانانی». ایوب تمام مراحل را گذرانده و حالا از تعبیری استفاده می کند بیشتر از شنیدن، تجربه کردن، مزمن شدن درد، اینجا حرف از لمس خود رنج می زند. چه تعبیر هولناکی! درست بودن و نبودن تفسیر بر مفسران، داستان ما جای دیگری است.

هشت نه ساله بودم. یکی از پایین ترین محله های اهواز. بعد از دعوای سختی که با بچه عرب ها داشتم با پیشانی زخمی و خیس از عرق یکراست آمده ام به آشپزخانه. روی زمین نشسته ام و یکبند از زندگی فلاکت بارمان می نالم. مادرم دارد ظرف می شورد. من بدون قطع غر می زنم. شستن ظرف ها تمام شده ولی شیر آب هنوز باز است. مادرم رویش را برنمی گرداند و تمام مدت ساکت است. به زحمت نیم رخش را می بینم که خیس اشک است. این آن نقطه اساسی زندگی من است که فقر را لمس می کنم. مادری که از خجالت نمی تواند به صورت پسرش نگاه کند.

داستان پرآب چشم بچگی به ملال هر روزه من تبدیل شده است. از فقیر شدن، بی پول شدن می ترسم. مثل کسی که از نیش ماری در رفته و تمام دشت را می دود و به پشت سر نگاه هم نمی کند که ماری هست یا نه. هر روز کارمندی. هر روز تکرار. از روز اولی که وارد شرکت شدم و پشت میز فکسنی نشستم آرزو کردم که کسی به شانه ام بزند و عذرم را بخواهد. از آن روز هشت سال گذشته و هنوز کسی دست به شانه ام نزده که «عمو پاشو دیگه Game Over شدی. برو یه کار دیگه شروع کن» مثل دزموند سریال لاست فکر می کنم اگر آن چند شماره را نزنم و دکمه را فشار ندهم دنیایم تمام می شود! من هم باید جایی دست از این بازی بکشم و شکایت کنم. صبر هم حدی دارد.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

از مارلبرو قرمز به بهمن کوچیک

ساعت سه و نیم شب بود. تو خیابون های خلوت نیاوران داشتم راه می رفتم. بالاخره یه تاکسی سرویس پیدا کردم. راننده مرد قدبلند خوش چهره ای بود. حداقل تو تاریک روشن اون وقت شب. راه افتادیم. گفت اشکال نداره سیگار بکشم؟ گفتم نه. گفت ببین از مارلبرو قرمز بلند به چی رسیدیم. تو دستش یه نخ بهمن کوچیک بود. گفتم پس به فروردین کشیدن نرسیدی هنوز. خندید. صدای خیلی خوبی داشت و لهجه آدمی که خارج از ایران زندگی کرده. حرف زدیم حرف زدیم بالاخره گفت. آمریکا بوده و برای بردن پدر و مادرش اومده و هنوز نتونسته راضیشون کنه و دو ماه شده 24 ماه و دپرس شده تو خونه گفته بیاد با ماشین کار کنه. باور کردم؟ آره، همه شو. هیچ کس تو خیابون ها نبود. تک و توک ماشینی. گفت یه زن ژاپنی-کانادایی داشته. ازش جدا شده. نه دقیقن گفت «منو ترک کرد». ساکت شد. روی پل کریمخان بودیم. گفتم «ولی هنوز دوستش داری» به انگلیسی گفت «اولین عشقم بود، اولین مرد زندگیش بودم، مگه میشه فراموشش کنم؟ عاشقشم هنوز» ماشین زیر نورهای زرد خیابون حرکت می کرد. به روبرو نگاه می کردم و رنگ صداش همه چیز رو می گفت. صدا همیشه همه چیزو لو میده. 43 سالش بود. باش دست دادم و پیاده شدم. تا حالا با راننده تاکسی دست نداده بودم. به این فکر می کردم که من که تو 27 سالگی، خاطره ها اینجور درمانده ام کردن، تو میانسالی چطور از پسشون برمیام؟
امشب هم به سکوت گذشت
قانون بقای کلمات ناگفته با ما چه خواهد کرد؟

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

ناصر قوام صفری، معلمم، در تعریف عشق می گفت: پسره میاد خونه، کفششو یه وری پرت می کنه، کیفشو یه ور، می افته رو تخت و زار زار گریه می کنه. پدر و مادرش میگن: چت شده؟ میگه: عاشق شدم. میگن: خب کیه؟ میگه: من نمی دونم. من عاشق شدم خودتون برید یکی رو پیدا کنید! حالا حکایت ماست این صبح جمعه ای!

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

خواب دیدم روی یه ال سی دی خیلی بزرگ تمام زندگی من داره نمایش داده میشه. آدم های زیادی دارن نگاه می کنن و من نمی تونم جلوی نمایشش رو بگیرم. خودم کابوس خودم شدم.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

اینجا فرودگاه مهرآباد. این دو ساعتی که از تأخیر گذشته همه جای سالن رو گز کردم. همه مسافرها رو دیدم. چند تا پسر با کاور فسفری این دور و ور می پلکن و از مردم سوال می پرسن. پشتشون نوشته آمارگیر. اینم شد شغل؟ دختر مسئول دستگاه تست سلامتی، دختر فروشنده تابلو، دختر شکلات فروش... همه صورت ها خسته است. آرایشها وارفته! فقط وقتی مشتری نزدیک میشه شروع می کنن مثل ربات توضیح دادن و گاهی لبخندی زورکی. مسافرها به هم نگاه نمی کنند. انگار روح اند. شاید پرواز ما سقوط کرده و ما مردیم! با تقریب خوبی هیچ دختر خوشگلی تنها نیست. چرا هیچ دو نفری به هم نمیان؟ این پسره که گوشواره داره چجوری تو این شهر زندگی می کنه؟ شاید زیاد بیرون نمیاد. آدم اینجا نباید خیلی عجیب غریب باشه. چقدر همه چیز غمگین و ساکت و مصنوعیه. انگشترها و دستبند زن چاق جلویی بم سنگینی می کنه! چرا همه به افق خیره شدن؟ چرا به یه جای واقعی نگاه نمی کنن؟ پیجر، حتی این موقع شب، حتی وقتی میگه «آقای صبور لطفن به اطلاعات» سعی می کنه صداش خوب باشه. کی اهمیت میده خانوم؟ راحت باش. دو تا مرد یونیفرم پوش دارن رد می شن. دست همدیگه رو گرفتن! انقدر اینجا موندن که کم مونده با هم ازدواج کنن! اینجا همه چیز یعنی ملال.
من دارم میرم اهواز. قراره از یه مراسم برای روز کارگر فیلم بگیرم. بچه ها میگن این کارهایی که تو می کنی «عروسی کاری» ه. قبول دارم. سر تدوین کار قبلی حمید زنگ زد گفت: ببین امروز گریه کردم دیگه. گریه واقعی. امروز سقوط خودم رو دیدم. می فهمی آدم سقوط خودش رو ببینه یعنی چی؟ میگم آره. میگه:  آخه محمد ما داریم چکار می کنیم؟ ما قرار بود هیچکاک بشیم این چیه آخه؟!
من از هواپیما می ترسم. دوست ندارم سقوط کنم و بمیرم. آدم هیچی نمی فهمه. هیچ درصدی برای نجات نیست. نوک هواپیما که رفت پایین دیگه مردی. از اینا بدتر اینکه وسط یه کوهی بیابونی تو این مملکت بمیری. جونم برام مهم نیست، چجوری مردنم برام مهم نیست، اصلن بندازن جلوی سگ، ولی از این مملکت بدم میاد. بم بر می خوره از حماقت اینا بمیرم.
این بار گفتن تنها بیا. لابد می خوان پول کمتری بدن. مهم نیست. کمترین پولش از حقوقی که برای هر روز صبح تا شب سرکار رفتنم می گیرم بیشتره. وقتی به اونایی که تو فرودگاه کار می کنن فکر می کنم می بینم کارم کمتر رقت انگیزه. شاید برای خیلی ها اید ه آل باشه. به هر حال به پولش نیاز داریم، حمید برای خریدن سیستم تدوینش من برای رفتن. بعد از فیلمبرداری زنگ زدم به حمید گفتم: این دیگه تهش بود. از این بدتر نمیشه.
من هنوز سقوط نکردم. حداقل اونجوری که حمید میگه. هنوز فکر می کنم یه روزی فیلم «خودم» رو می سازم. همونی که هر کی بهش رسیده گفته: خب دیگه اینجا کاری ندارم. به قول بچه های گودر: در بهشت...

۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

روی خاک

اون سالهایی که حامد حالش خوب نبود یه شب اومد بیدارم کرد، یه صندلی گذاشت پای تختم شروع کرد به حرف زدن. حتی یه کلمه از حرف های اون شبش یادم نمیاد. هیچ معنی نداشت. فعل ها جابجا بودن. کلمات پشت سر هم از دهانش بیرون می اومد و من یک کلمه حرف نزدم. باورت میشه؟ تا شش صبح. یه کله حرف زد. فقط گوش دادم. اینو به کسی نگفته بودم. حتی تو این سالها من و حامد هم به روی خودمون نیاوردیم. فقط یادمه هوا کم کم روشن می شد و صورتش از تاریکی خارج می شد. صبح که شد وسط حرفش اومدم که حامد برو بخواب دیگه. رفت خوابید و من ظهر رسیدم سر کار. نمی دونم خودش یادشه یا نه. که حالش اون شب بهتر شد یا نه. فقط این روزها یاد اون شب افتادم. من آدمِ پنج دقیقه پشت سر هم حرف زدن هم نیستم چه برسه به چند ساعت. ولی کاش کسی بود که مثل اون شبِ من بشینه تا صبح بیرون اومدن کلمات از دهانم رو ببینه و هیچی نگه. بدون معنی بودنم رو تحمل کنه.

امشب رفتم برای پاسپورت عکس بگیرم. رفتم توی آتلیه. زن عکاس گفت قوز نکن. لباست رو مرتب کن. حرکاتش تند بود. شاتر زد. گفت اخم نکن. ابروهام رو باز کردم. شاتر زد. گفت یه لبخند بزن. یه لبخند ابلهانه زدم. شاتر زد. خودش از این آخری پشیمون شد. همون عکس اول بهتر شد. بذار همون عکس افسرده بمونه روی پاسپورت. هیچکس به غمگین بودن عکس گذرنامه دقت نمی کنه. اونم یه ایرانی که می خواد از جهنم فرار کنه. فرودگاه جای رد شدنه. کسی به صورت کسی نگاه نمی کنه.

همه میگن حال حامد خوب شده. ولی هیچ اتفاقی نیفتاده که حالش رو بهتر کرده باشه. من فکر می کنم تو این سالها یاد گرفته که کسی حال بدش رو نبینه. من آدم اصلیِ زندگی هیچکس نبودم. برای حامد هم کاری نکردم. ولی نگران اینم که اگه روزی از اینجا برم چکار می کنه. دارم به این ایمان میارم که برای ما تا وقتی جاذبه زمین وجود داره، هر جا که باشیم آسمون همین رنگه. شاید راه نجات زیر خاک بودنه.

۲۶ فروردین ۱۳۹۰

حسین علیزاده بودن / بودنِ حسین علیزاده

تمام مدتی که انگشت ها روی سیم ها حرکت می کرد و روی پوست ها کشیده می شد و ضربه می زد، من نگران بودم. نگران آجرهایی که روی هم بودند و خراب نمی شدند. ستون هایی که ایستاده بودند و نمی افتادند. نگران جبه زمین که تکان نخورد. نگران این همه دهان بسته که عادت به بسته بودن ندارند. نگران ثانیه هایی که به دقیقه تبدیل می شدند و هنوز خوب بودند. نگران اتفاق بدی که نمی افتاد. 
پ ن: این چند خط را نوشتم برای حسین علیزاده در این روزهای من، چونانه‏‏ ی عسل در خمره زهر.

۱۸ فروردین ۱۳۹۰

هر روز علیه خودم راهپیمایی سکوت می کنم.

۱۲ فروردین ۱۳۹۰

اون اوایل خیلی آدم گرفته بودن. قرنطینه 7 چهار تا اتاق سی متری داشت. دور تا دورش ده تا تخت سه طبقه بود. آمار اتاق یک 67 نفر بود. سی و هفت نفرمون «کف خواب» بودیم. اینجوری بود که یه ربع مونده بود به ده که اعلام خاموشی بود و افسر نگهبان میومد برای چک کردن، بچه ها پتوها رو لوله می کردن و مثل سفره دو سری می چیدن از این سر اتاق تا اون سر. بعد همه شونه به شونه هم می خوابیدن. انقدر به هم چسبیده که اگه نصف شب دستشویی داشتی و می تونستی ناظر شب رو هم راضی کنی، باز نمی تونستی از جات پاشی و از بین بچه ها رد شی. هوا خیلی گرم بود. یه کولر آبی تو راهرو بود و طبعن بهترین جای اتاق، تختِ کنار در بود که اون هم مال سعید ترابی بود. سعید ترابی یه موجودی بود قد بلند و صد و چهل پنجاه کیلو وزن و کله تراشیده و بدن خالکوبی شده و پر از جای چاقو. تنها کسی بود که می تونست رکابی تنش کنه و وقت هایی که در می آورد همه بدنش رو نگاه می کردن. جاهایی از بدنش که خالکوبی داشت جای چاقو نبود. بچه ها می گفتن خیلی از این جای تیزی ها کار خودشونه. مثل همون خالکوبی ها جزئی از پکیج معرفیشون بود. همه سعیدترابی صداش می کردن. قبل از اینکه من بیام رأی گیری کرده بودن برای مسئول اتاق و با اینکه رأی گیری مخفی بود ولی همه به سعیدترابی رأی داده بودن. سعیدترابی با دکتر مشکل داشت. موقع خواب دکتر باید سریع جای خوابش رو مشخص می کرد که درگیر نشن. دکتر اسمش رضا بود و دو ترمی دامپزشکی خونده بود و از دانشگاه اخراج شده بود. خیلی لاغر و کوچیک بود. یه شب که داشت دنبال جای خواب می گشت و کسی نمی ذاشت کنارش بخوابه، دست به دست چرخید تا اومد کنار من. شب به پهلو خوابیده بود و جفت زانوهاش تو کمر من. هر چی می گفتم دکتر! دکتر جون! درست بخواب بذار مام بخوابیم اصلن گوش نمی داد. یعنی نمی شنید. کلن انگار حرف هیچکس رو نمی شنید. کار خودشو می کرد. یه روز اسم آزادی ها رو که می خوندن دکتر و سعیدترابی رو هم خوندن. از اتاق شش نفر آزاد شدن. اون پنج نفر رفته بودن، دکتر مونده بود. داشت دنبال جورابش می گشت. بچه ها می خندیدن می گفتن دکتر آزاد شدی ول کن برو. گوش نمی داد. تا شش نفر کامل نمی شدن بقیه نمی تونستن برن اجرای احکام. بالاخره بعد از ده دقیقه دکتر رفت. عصر یکی از بچه ها که رفته بود بهداری می گفت دکتر که دیر کرده سعیدترابی یه مشت گذاشته تو دماغش داغون شده. می گفت دکترو با همون وضع فرستادنش رفته، سعیدترابی هم منتظر سرباز بوده که برگرده انفرادی. آزادیش کنسل شده بود. پسره می گفت مثل بچه ها با کون نشسته بود رو زمین گریه می کرد. ما که باورمون نشد. وقتی خودم آزاد شدم دیدم آزادی مهمه. حتی واسه سعیدترابی.

۱۱ فروردین ۱۳۹۰

اگه بخوام بمیرم با این کوله بار تجربه ام چکار کنم؟

۰۸ فروردین ۱۳۹۰

فکر کنید زندگی من مثل ترومن شو، با همه جزئیاتش، حتی با چیزهایی که الان از ذهنم می گذره، جلوی چشم شما بود. این سکوتی که فقط صدای فن کامپیوتر رو داره. این نصف شبی که صدایی از بیرون نمیاد. حتی تصور کنید می تونستید بفهمید وقتی از تنهایی حرف می زنم یعنی چی. وقتی این صحنه رقت انگیز رو می بینید که من از ترس تنهایی گریه ام گرفته. حتی سینما انقدر پیشرفت کرده که موقع تماشای من مثل من سردرد بگیرید و باز بفهمید از چه جور سردردی حرف می زنم. ساعت ها به تصویر من زل می زنید و من گوشه یک خونه خالی و بی صدا نشسته ام و حتی فکری از ذهنم عبور نمی کنه که شما رو سرگرم کنه. چه انتظاری دارم؟ پاشید سالن سینما رو ترک کنید. بگید ارزش دیدن نداره. ولی نگید می گذره. این لحظات نمی گذره. هر بار تجربه این لحظه ها مثل پا گذاشتن آرمسترانگ به کره ماه یکه و تکرارناپذیرن. وقتی این هوا روشن شه، من آدم دیشب نیستم. 
هنر هیچ وقت انقدر پیشرفت نمی کنه که بفهمید تنهایی یعنی چی. دانشمندها تأثیر یک شب تا صبح تنهایی رو بر سلامتی انسان نمی تونن اندازه بگیرن. هر واقعه تکرارنشونده ای در تاریخ ثبت نمیشه. هیچ انتظاری نیست. فقط کاش هر معشوقی انقدر سخاوت داشته باشه که بذاره بعد از رفتنش «یادش» بمونه.

۲۶ اسفند ۱۳۸۹

داداشم رفته شیراز. من موندم و مامانم. دایی عباس گفته بود بیا یه عرقی با هم بزنیم من گوش نداده بودم. شیراز برای من یعنی اولین بار که سیبیلم رو زدم، یعنی اولین بار که عرق خوردم، یعنی پینک فلوید. یعنی آخرین عکسی که با سیامک گرفتم تو باغ ارم و فرداش دم عوارضی کرج مرده بود. از چند روز پیش که حمید به شوخی گفته بود این چه وضع دندونه؟ همین روزاست که یهو همه دندونات بیاد تو دهنت، همه اش این تصویر تو ذهنم میاد. چند روزیه نه تنها دندونام که همه فکم درد می کنه. روزی صد بار به حمید فحش میدم. مامانم به هر بهونه ای می خواد که حرف بزنیم. من هیچ وقت تو خونه حرفم نمیاد. مگه موقع دعوا. الان تو پذیرایی نشسته و به هر چیز بامزه ای که از تلویزیون پخش میشه واکنش نشون میده. یعنی تو هم بیا ببین. من اینجا نشستم و دارم به همه آدم های زندگی ام فکر می کنم. به همه اتفاق هاش. به روزهایی که قراره با مامانم تنها باشم. به دندون دردم. دیشب خواب یکی از دوست های قدیمم رو دیدم. سرمو گذاشتم رو شونه اش و کلی گریه کردم. اصلن نپرسید چی شده. منم هیچ دلیلی نداشتم. به این فکر می کنم که آدمی که بچه ای به دنیا آورده دیگه نمی تونه برگرده به دوره ای که بچه نداشته، آدمی که چشم هاش رو از دست داده دیگه برنمی گرده به همون چشم ها، من چی؟ برمی گردم به روزهای گذشته؟ به بهار شیراز؟

۲۱ اسفند ۱۳۸۹

بازگشت ناپذیر

قرار بود برای سومین بار «مری و مکس» رو ببینم و من علاقه ای نداشتم. فیلم رو دوست نداشتم و تلاشم برای دیر رسیدن به کلاس هم نتیجه ای نداشت! این بار به نظرم سیاه ترین فیلمی بود که دیدم. هیچ جا حتی تو جزئیات هیچ باجی به مخاطب نمیده. شاید همین بوده که من فیلم رو دوست نداشتم. فکر می کردم تو اوضاع و احوال این روزهام منم اگه بخوام (و بلد باشم) فیلم بسازم همینجوری میشه. مجید اسلامی می گفت فیلم همه درها رو روی تماشاگر بسته. با همه تلخی های فیلم، باز هم در آخر مری از دنیای رنگی استرالیا به دنیای سیاه و سفید نیویورک میاد و با مُرده ی مکس روبرو میشه. بعد اسلامی یه چیزی گفت که من دارم این روزها بش فکر می کنم. که فیلمسازی که به نظرش انقدر همه چیز سیاه و نامیدکننده است چرا فیلم می سازه؟ اگه به آرمانی، ارزشی اعتقاد نداره فیلمش چه کارکردی داره؟ اگه دنیا براش قطعاً و بدون هیچ راه فراری سیاهه پس چه چیزی باعث شده فیلم بسازه؟
انقدر این کلمه های آرمان و ارزش برای ما بدکاره شده ان که در نظر اول برای من و بقیه غیرمنطقی بود. ولی دیدم خود منم بخاطر همین دستم به دوربین نمیره. هر ایده ای که میاد لحظه ای بعد از بین میره. همین جا هم بدون فکر قبلی می نویسم. هر چه به ذهنم میاد در لحظه می نویسم و اگه چند دقیقه تو ذهنم بمونه مثل پیغام های رئیسِ کارآگاه گجت خود به خود نابود میشه! بیشتر از فیلم ساخته شده فیلم تموم نشده دارم. اگر لذتی بوده همون موقع فیلمبرداری حس شده. بقیه اش به جبر عوامل بستگی داشته که خوشبختانه از جایی به بعد یه نفره فیلم ساختن همین جبر رو هم ازم گرفت.
نمی دونم حرف اسلامی درسته یا نه ولی برای من آدمی که هنوز کار هنری می کنه، هنوز می نویسه، هنوز درباره هنر حرف می زنه، هنوز دوست داره به زندگی اش ادامه بده. حتی اونی که یادداشت خودکشی می ذاره هنوز به جاودانگی فکر می کنه. احساس می کنم دارم مسیر حسن کچل رو برعکس طی می کنم. داره همه انگیزه ها یکی یکی کم میشه. دارم برمی گردم به پستو. شاید اگه به همین حرف های خودم اعتقاد داشتم همین ها رو هم نمی نوشتم.

۱۸ اسفند ۱۳۸۹

دایی عباس: چطوری دایی؟ کجایی هیچ خبری ازت نیست؟
من: خوبم دایی مرسی
دایی عباس: شدی مث این بچه ها که وقتی صداشون در نمیاد رفتن یه گوشه دارن می رینن به خودشون؟
من: آره دایی

۱۸ بهمن ۱۳۸۹

میگم چرا روتو می گیری؟ میگه نامحرم نشسته. میگم خب چادر سرته بسه، چرا روتو گرفتی دیگه؟ جواب نمیده. مادر من حتی بعد از انقلاب هم بی حجاب بود. تا وقتی اجباری شد. وقتی شوهرش مرد بیست و هشت سالش بود با سه تا بچه. اون موقع همه مون اعتقاد داشتیم قسمت بوده که بابامون تو تصادف مرده. وقتی بزرگ تر شدم گفتم چرا قسمت فقط برای جاده های ایرانه؟ چرا تو سوئیس قسمت نیست کسی بمیره؟ راه من و مادرم جدا شد. هنوز مانتویی بود. خواست جواب سوال های منو بده رفت کلاس. چادری شد. مذهبی «تر» شد. من و مادرم شدیم کفر و ایمان. برادرم شد شک. گاهی سمت من بود گاهی سمت اون. افسرده شد، دیوانه شد، خودکشی کرد، نمرد. مادرم بیشتر ترسید. خدا داره امتحانش می کنه. این نتیجه گناه های گذشته است.

خرداد پارسال شد. جلوی در می ایستاد می گفت «اگه بری بکشنت جنازتو هم نمیام تحویل بگیرم». رفتم. گرفتنم. اومد دنبال جنازه ام. تا روز آخر تمام مسیر خیابان معلم، اوین، تمام راهروها رو رفت. صلواتی که بش گفت «خانوم می خواستی جلوی بچه تو بگیری» گفت «مگه قتل کرده؟ مگه گناه کرده؟ مگه دزدی کرده؟ به پسرم افتخار می کنم». اومدم بیرون. براش تعریف نکرده بودم که چه گذشته. فکر کردم همین قدر براش بس بود که از همه چیز مملکت متنفر بشه. شد؟ 9 دی رفت راهپیمایی. ترس تا مغز استخوانش رسیده بود. کسی مجبورش نکرده بود. اعتقادش به سیستمی گره خورده بود که هر طرفش سوراخ می شد کل بادکنک می ترکید. از پسری که این همه برای آزادیش تلاش کرده بود خواست که از خونه اش بره.

امروز گفتم دوشنبه دیگه من میرم راهپیمایی. گفت مجوز ندادند. گفتم من دیگه اون آدم پارسال نیستم. قانون اهمیتی نداره. باز همون حرف های پارسال. «جنازتو تحویل ...» گفتم لازم نیست بیای تحویل بگیری. قبلی ها تحویل نگرفتند. سر شام بودیم. غذا نخوردیم. داد می زدیم. ما هر چه که بودیم داریم به روش خودمون بنیادگرا می شیم. داریم «تر» می شیم. مذهبی تر، کافرتر، بی عقل تر ... شاید زمانه «ترین» شدن ما هم فرا برسه.

بیضایی داستانی داره -نقل به حافظه معیوب من- درباره یه دستفروش کنار جاده. آدم ها با ماشین های شیک و خوش و خندان میان ازش خرید می کنن. ازشون می پرسه شما کجا می رید؟ همه می گن می ریم دریا. این هی تکرار میشه. یه روز بساطش رو جمع می کنه میره سمت دریا. میره تو دریا. میره جلوتر. هی میگه حالا از همه شما جلوترم. میره تا آب از سرش بگذره.

۱۷ بهمن ۱۳۸۹


بالای قفسه ادبیات خارجی کتابفروشی هاشمی یک اسپیلت هست که تابستان بروی خنک می شوی و زمستان بروی طبیعتن گرم. محل ییلاق و قشلاق من. بی سرخر کتاب ها را نگاه می کنی و کسی نمی فهمد داری از بادی که به سر و صورتت می خورد لذت می بری. امشب ایستاده بودم که کسی از پشت سرم نزدیک شد. حس کردم پالتوی بلندی دارد. خیلی نزدیک به من ایستاده بود. زن نبود. زن ها که این قدر نزدیک به مردها نمی ایستند. سرم ثابت بود و چشم هایم مثل چشم های آفتاب پرست روی عنوان کتاب ها می دوید. یک چشم هم طبیعتن به غریبه پشت سر بود. چیزی که همیشه دوست داشتم در سینما کشف کنم و نکردم همین کارکرد عجیب و غریب چشم ها بود. وقتی فیلم می بینی فقط همانی را می بینی که روی پرده است و این اصلن طبیعی نیست. مرد هنوز پشت سرم بود. مرد هم نبود. مردها که این قدر طولانی نزدیک یک مرد دیگر نمی ایستند. حضور خوبی داشت. انشالله که زن بود.

۱۰ بهمن ۱۳۸۹

کات
خوب نبود
تو چته؟
دوباره می گیریم
9921 مین روز زندگی من

۰۷ بهمن ۱۳۸۹

کمپین چند تا امضا برای آزادی فیلمفروش محل ما

شما که قطعن یادتون میاد که تا همین هفت هشت سال پیش اگه خوره سینما بودید و شریان حیاتی تون به فیلم بسته بود چه زجری می کشیدید از نایابی فیلم ها. بعد کم کم بازار CD ها و Divx ها و DVD ها چطور زندگی ما رو زیر و رو کرد و به طرفه العینی تاریخ سینما پخش پیاده روی خیابون ولیعصر شد. و الان هم در جریان هستید که به واسطه همین دستفروش ها و «فیلمی ها» جماعتی فیلم بین تربیت شد که با وجود شکاف عمیقی که با سلیقه بصری عوام پیدا کرد ولی میشه گفت حتی در قیاس با طبقه فرهیخته اروپایی و امریکایی، فیلم بیشتری دیده و سلیقه بهتری داره. حالا به راحتی میشه حتی تو یه شرکت مهندسی درباره وودی آلن و جیم جارموش حرف زد و مطمئن بود کسی پیدا میشه که فیلم های این ها رو دیده باشه. 
حالا خواستم به روی خودمون بیارم که چقدر به همین فیلم فروش ها مدیونیم. که بخش زیادی از چس کلاس های ما در کافه ها و این ور و اون ور، اول بخاطر نبودن کپی رایت و دوم صدقه سری این فیلم فروش هاست. مثل همین حسام خودمون که امروز که رفتم ازش فیلم بگیرم بچه ها گفتن سر تخت طاووس گرفتنش و بردنش. می دونم یکی دو روزه آزاد میشه ولی زندگی بعضی آدما خیلی کوچیک و جمع و جوره. همه اش تو یه کوله پشتی جا میشه. میشه برداشت و برد. یه آخر هفته کار نکردن هم برای خودش عددی میشه. تازه بجز تحقیرها و توهین هایی که امشب و فردا می شنوه. بعدش هم مسلمن با این چند ساعت نمی تونه ویزای جایی رو بگیره. برای من خدمتی که حسام به هنر این مملکت کرده بیشتر از خیلی از سینماگرها و منتقدهاست. امیدوارم زود برگرده سر چهارراه.

۰۳ بهمن ۱۳۸۹

انگار بشقاب پرنده دیده ام
هیچ مدرکی ندارم
که باور کند
دلم تنگ شده است

۰۲ بهمن ۱۳۸۹

رنويي كه سربالايي آخر رو نمي كشه

يكي از بچه ها مي پرسه اگه فيلم پنج رو كسي غير از شما ساخته بود و اسم شما پشتش نبود اين قدر مورد توجه قرار مي گرفت؟ جواب ميده اسمم رو از تو لاتاري در نياوردم كه! چهل سال كار كردم. هركس مي خواد بره بسازه.
---
آخر شيرين بش ميگم اون قسمتش كه شيرين ميگه خواهران من اين داستان همه ماست گل درشت نبود؟ بلافاصله ميگه گل درشت بود ولي ... سرش را تكاني مي دهد كه يعني من اينجوري دوست دارم!
---
ازش مي پرسم فيلم تخم مرغ هاي دريا رو چجوري ساختيد؟ ميگه با چند تا نخ نامرئي تخم مرغ ها رو نگه داشته بوديم و يكي يكي رهاشون مي كرديم. سال بعد تو حياط باغ لواسون دارم قدم مي زنم مي شنوم كه داره به يكي از بچه ها ميگه ما هيچ كاري نكرديم گذاشتيم موج خودش يكي يكي تخم مرغ ها رو ببره!
---
تو جشني كه در ستايش هفتاد سالگي اش گرفته اند ميگه آيدين قديمي ترين دوست منه. بش گفتم تو بايد بموني. چون تنها كسي هستي كه مي توني اون روز بري بالا و جلوي جمعيت بدون اينكه نم اشكي به چشمات بياد اون چند كلمه اي كه حق مطلبه بگي. عباس آقا اينجوري نبود. اشك تو چشماي من جمع ميشه.
---
ميگه شمع قبل از خاموش شدنش گر مي گيره. من اون قسمت زندگي ام هستم.
---
انگار خسته شده. ميگه بعد از پنجاه سالگي هيچ سالي با سال قبلش فرق نمي كنه. گاهي آدم ميره سر اصل مطلب، هر چقدر گل درشت.
---
---
كمتر كسي شانس اين رو داره كه در شرايطي قرار بگيره كه مرگ رو به خودش خيلي نزديك ببينه و زندگي خودش رو ورانداز كنه. براي من اون روز كه به عقب نگاه كردم ديدم دلم براي پيچ هاي لواسون، براي اون روزهايي كه با كيارستمي به سر شد تنگ ميشه. بدون اينكه بدونم چرا.

- عنوان اشاره به نماي آخر فيلم زندگي و ديگر هيچ.
کافه شلوغ بود. خواستم از بین آدم ها رد بشم که خوردم به میزی که وسط کافه بود. یه شطرنج بزرگ با مهره های سفالی که روش نوشته شده بود قیمت: 950 هزار تومان. یه سرباز سفالی افتاد زمین و شکست. کافه ساکت شد. همه یه نگاهی به سرباز شکست خوره و یه نگاه به من انداختند. گارسون که جوگیر شده بود دوید به سمت من و پرسید کی اینو انداخت؟ گفتم: من. گفت یه لحظه تشریف بیارید. ماموریتش رو به خوبی انجام داده بود و خاطی رو دستگیر کرده بود. خنده ام گرفته بود. گفتم خسارتش رو بفرمایید بدم. زود گفت سی هزار تومن. فکر کردم 950 هزار تومن رو تو ذهنش به تعداد مهره ها تقسیم کرده و هیچ بین شاه و سرباز فرقی هم نگذاشته. امروز روز آخر ماه بود و من هیچ پولی نداشتم. برگشتم و از ایمان که هنوز سر میز نشسته بود پول گرفتم و دادم و رفتم. یاد هشت نه سال درخشان زندگی ام با بابام افتادم که مثل دو کابوی تنها می گشتیم. از روزهای جنگ که منتظر بودم از جبهه برگرده تا حموم عمومی رفتن و چشمه علی رفتن و استادیوم رفتن با هم و پلکیدن تو نجاری اش. حالا بعد از نوزده سال از مردنش یاد اون جمله همیشگی اش افتادم که «همیشه اونقدری پول تو جیبت باشه که اگه از جلو سفالگری رد شدی و پات خورد به کوزه اش و شکست پولشو داشته باشی بدی» چه عجیب. من پول نداشتم که بابت کوزه شکسته بدم ولی تازه الان دوزاری ام افتاد که حرف بابام درباره «پول» نبود درباره «کوچک نشدن» بود. به خودم گفتم اگه امروز ایمان نبود که ازش پول قرض بگیرم تحمل رفتار تحقیرآمیز گارسون احمق چقدر سخت بود. فهمیدم که اون کابوی منو آزاد بار آورده بود. یه مرد آزاد.