۱۷ اسفند ۱۴۰۱

انگار تمام بازی‌ها مساوی بشه

 چند ماهه خواب‌هام درباره‌ی بیهودگیه. خواب‌های طولانی بدون هیچ اتفاق و نتیجه‌ای. انتظار طولانی برای هیچی. مثلا دیشب خواب دیدم رفته‌ام یه مغازه شیرینی‌فروشی و می‌خوام یه قهوه سفارش بدم و انقدر اونجا پشت دخل می‌ایستم و دیگران میان و میرن که شب میشه و کسی به من توجهی نمی‌کنه و بعد فکر می‌کنم اگه قهوه بخورم شب خوابم نمی‌بره و از سفارش منصرف میشم ولی هنوز اونجا ایستاده‌ام. تمام اون خواب طولانی همین بود. یا خواب ‌می‌بینم تمام وسایلم رو دنبال چیزی زیر و رو می‌کنم و آخر پیدا نمی‌کنم. یا تمام شب خواب می‌بینم کنار جاده‌ای منتظر مسافری ایستاده‌ام و کسی نمیاد. تمام خوا‌ب‌ها هم با زمان واقعی می‌گذره. یا تو یه مهمونی می‌خوام به یکی بگم یقه‌ی لباسش رو درست کنه و هر بار که باش مواجه میشم نمی‌تونم حرف بزنم و توی ذهنم فقط یه چیزه، اینکه بش بگم یقه‌اش رو درست کنه و آخر نمیگم. من ارتباط مستقیم و بی‌واسطه‌ای با خواب‌هام دارم. نیازی به تعبیر خواب ندارم. خواب‌هام مستقیما بام حرف می‌زنن. نکته‌ی مهم اینه که وقتی از خواب بیدار میشم احساس بدی ندارم. در واقع خوشحالم که خوابم هیچی نداشت. به هیچی هم ختم نشد. هیچ حرفی هم نزدم. وقتی هیچی نباشه از هیچی هم پشیمون نیستی.