۰۱ آبان ۱۳۸۹

بايد سرزميني وجود داشته باشد ميان تنها بودن و تنها نبودن
من نياز دارم كه كشف شود
دانشمندان عزيز!

۲۷ مهر ۱۳۸۹

پدرم پشت زمان ها مُرده است

حالا بعد از اين همه سال، اين همه سالي كه هر شب التماس مي كردم بياي خوابم و نيومدي، اين همه سالي كه قديس خونه ما بودي، كه فقط زبري ريش هات يادم مونده و مهربوني بي حدت، بعد از اين همه سال كه از فوتبال بازي كردنت با ما تو كوچه مي گذره، بعد از اين همه حرف نزدن ما تو خونه از تو كه بغضمون هنوز تازه اس و بعدِ نوزده سال زرتي مي شكنه، بعد از اون همه آب بازي توي حياط كه مي رفتي تلويزيون رو مي آوردي تو حياط كه همونجا نيك و نيكو ببينيم، بعد از اون همه كه تو نجاري ات پلكيدم و بوي هر چوبي يعني عشق، مي آي و غضب مي كني. باور كن زنده بودن هر روز سخت تر ميشه. از من توقعي نداشته باش مرد. مرد مُرده.

۲۶ مهر ۱۳۸۹

این قشر محرومی که کارش درست کردن جُک‏ه

با این حد از ایجاز و نکته سنجی و خلاقیت

نه نامی، نه نشونی، نه کپی رایتی

دلم براشون می سوزه
این آدم های تنها!

۱۹ مهر ۱۳۸۹

یکی از حسرت های زندگی ام اینه که نمی تونم تصاویری که با چشمام دیدم رو از ذهنم کپچر کنم بقیه هم ببینن.

۱۸ مهر ۱۳۸۹

امروز صبح

سر كوچه كه رسيدم يه آمبولانس داشت راهش رو از بين ماشين ها باز مي كرد. از آژيري كه تند تند قطع و وصل مي شد و سرعتش معلوم بود واقعاً كار داره. از خط ويژه وليعصر مي رفت بالا. رفتم سوار تاكسي هاي خطي كردستان ونك شدم. راننده منو مي شناخت. خواستيم راه بيفتيم يه راننده ديگه بش گفت :«مَرده مُرد» راننده زد رو پاش گفت :«آخ آخ آخ» هي سرش رو تكون مي‏داد مي گفت:«اي واي» بقيه راننده ها داشتند صبحانه مي خوردن. كمي جلوتر ديدم آمبولانس ايستاده و ماشين پليس هست و اتوبوسي و جسدي كه روي برانكارد بود. فكر كردم مي شناسش. گفتم:«كي بود؟» گفت:«نمي دونم. بنده خدا اتوبوس بش زده صبح. آخه تو اين مسير شلوغ اتوبوس تندرو مي ذارن؟ آخه اين بدبخت چه گناهي كرده؟» هوا گرفته بود. درخت هاي وليعصر يه جوري بودن. به اون بيچاره فكر مي كردم كه از صبح كه از خونه بيرون اومده چه كارايي داشته و به چه اميدي اومده بيرون و تا يه لحظه پيش از مرگش به چي فكر مي كرده؟ زني كه پشت سر من نشسته بود گفت:«بيمه پولش رو ميده» من و راننده فكر كرديم چه چرتي ميگه اين! از فاطمي كه رد شديم موبايل راننده زنگ زد به تركي چيزايي گفت و يكم حال و هواش عوض شد. يه گوشي قديمي نوكيا 3310 كنار دستش بود. گفت:«اينو دو روزه يكي جا گذاشته زنگ نمي زنه بش بدم. اعصابم خورده» گوشي خودش رو نشون داد گفت:«مثل مال خودمه. نذاشتم شارژش تموم شه. بردم خونه شارژش كردم كه اگه زنگ زد بش بدم ولي زنگ نمي زنه» گفتم:«شماره توش نيست؟» گفت:«نه». به كردستان كه رسيديم خودش جايي كه مي خواستم ايستاد. تو اين چند سال كه هر روز با اين تاكسي ها ميرم اين تنها كسيه كه مي دونه من كجا پياده مي شم. خودش دم چهارمين پل كردستان مي ايسته.

۱۳ مهر ۱۳۸۹

A2+ C2

پدر گفت نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره کرد که شروع کند. بگم بسم اله گفت و خطبه عقد رابا صدای بلند خواند.
همه به جنازه نگاه کردیم. بگم یک بار دیگر هم خطبه را خواند.
صورت ملیحه زیر کتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند.
پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، کف دستش را روی کتان جایی که پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت.
حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود.


از کتاب داستان های ناتمام - نوشته‏ی بیژن نجدی

۱۱ مهر ۱۳۸۹

درد می پیچد در دلمان یکهو

يك آدمي وجود داره در داخلِ من كه يك چك‏ليست دستش گرفته و در حالات مختلف روحي و جسمي بعضي چيزها رو تست مي كنه و نتيجه رو علامت مي زنه. بي احساس، آرام، منطقي، حتي بي رحم. يكي از كلاس هاي روزنامه نگاري بود -فكر مي كنم فريدون صديقي عزيز- مي گفت خبرنگار حوادث وقتي سر صحنه جرم حاضر ميشه بايد وقتي جاي چاقو در بدن مقتول رو مي بينه انگشتش رو فرو كنه داخل ببينه چند سانت چاقو وارد بدن مقتول شده! حالا همچين كسي.
يكي از كارهايي كه مي كنه اينه كه تو حالت هاي مختلف جسمي - سلامت كامل، دردي كه نفسم رو بريده، اسهال، ضعف، مستي، ملنگي قرص خواب يا هرچي - يقه ام رو مي گيره كه يه چيزي بنويس ببينم. مي نويسم. يقه ام رو ول مي كنه و ميره. بعد يك روزي مثل امروز كه تنها نشستم سراغم مياد و ميگه: ببين چقدر فرق مي كنه. ربطي به اوضاع روحي ات نداره. كاملن جسمانيه. بعد به خودم ميگم زكي! يعني اين همه چس و فيس، اين همه ادا و اطوار، چقدرش به جابجايي هورمون ها و سردي گرمي و اوضاع روده بستگي داره؟ وقتي از احساس حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟ دلتنگي از چي تشكيل شده؟