۰۷ آبان ۱۴۰۱

جزئیات کوچک نیستند

 باید یه عمر از خودت مراقبت کنی، ذهنت رو آلوده نکنی، بی‌مسئولیت و بی‌فکر نباشی، حساس باشی، چشمت رو به بد دیدن آلوده نکنی، قلبت رو به سنگدلی آموخته نکنی، تعهدت رو به حقیقت به هیچ چیزی نفروشی، فکر کنی، درست فکرکردن رو یاد بگیری، از هر چیزی سوال کنی و درست سوال کردن رو یاد بگیری، باید زمان رو لحظه به لحظه و حرف رو کلمه به کلمه مراقبت کنی تا وقتی یه لحظه فقط چند ثانیه وقت داری برای تصمیم گرفتن درست تصمیم بگیری. نمیشه یه عمر اشتباه زندگی کنی و یه لحظه درست تصمیم بگیری. این چهل روز پر از این لحظه‌ها بود.

۲۲ مهر ۱۴۰۱

گور بابای هر کی هر طوری خودشو نجات داد

 از بابام بزرگتر شدم. اون سی و هشت سالش بود که مرد. باورم نمیشه عمرم انقدر زیاد شده. همه‌ش فکر می‌کنم چندین سال پیش عمرم رو داده‌ام به کسی که اون ادامه‌اش بده. همه‌ش فکر می‌کنم به همه عذرخواهی بدهکارم. به دوستام، به دوست‌دخترهای سابقم، به خانواده‌ام، به اکسیژن در هوا، به جانوران و گیاهانی که خورده‌م. در کل خیلی ریده‌ام. هزار بار آبروی خودم رو برده‌ام. به قول احمد رنجه تو بی‌پولی همه همسن و سال‌هام اعم از دختر و پسر سر و سامون گرفته‌ان جز من. به قول نقی معمولی من در خانه مادرم سکونت دارم و هیچ ننگی از این بالاتر نیست. همه پولام رو به گا دادم. به گا. روابطمم همینطور. یه بازیگر زنی بود سر یکی از فیلمهایی که کار می‌کردم یه شب مست بود گفت بدبخت همین یه ذره مویی هم که داری بریزه دیگه هیچ دختری بت نمیده. حرفش برام مهم نبود ولی خیلی خوشم اومد که یکی اینجوری بام حرف زده. نهایتا باید یکی رو عصبانی کنم که بم یه حرف واقعی بزنه. همه اطرافیانم بام رودرباسی دارن. یا کلا تخمشون نیست. همه میگن خودت عقل داری زندگی خودته خودت می‌دونی باید چکار کنی. نه والا هیچوقت نمی‌دونستم باید چکار کنم. یعنی هیچکس نگفت مهمترین چیز تو زندگی پوله. الانم که می‌دونم مهمترین چیز پوله فکر می‌کنم عمرم که تموم شد دیگه لازم نیست. ناصر که گفته بودم تو نوجوونی استاد عرفانم بود با لهجه ترکی می‌گفت نوح داشته یه خونه می‌ساخته خیلی کند پیش می‌رفته. نصف خونه رو می‌سازه عزرائیل میاد میگه باید بریم. نوح میگه ای بابا اگه می‌دونستم انقدر زود تموم میشه همین نصفه رو هم نمی‌ساختم. واقعا انصاف نیست عمر همه یه اندازه باشه. کون‌گشادهایی مثل من و نوح باید عمرمون خیلی طولانی باشه تا به یه دستاوردی برسیم. بیچاره بابام که دستاورد زندگیش من بودم.

۲۰ مهر ۱۴۰۱

مثل یه پروانه حرکت کن، مثل یه زنبور نیش بزن

 سال 96 که دستگیر شده بودم همون روز اول منو از اوین منتقل کردن یه جای دیگه. چشمام بسته بود و اصلا نمی‌دونم کجا بود. برخلاف اوین تو همون بدو ورود باید جلوی یه نفر لخت مادرزاد ‌شدی و برمی‌گشتی و دولا می‌شدی تا طرف همه جات رو ببینه. بعد یه لباس آبی بم دادن که پشتش نوشته بود تحت نظر. یه بازداشگاه کوچک بود با ساختمانی به نسبت قدیمی. دیوارها رو تازه رنگ کرده بودند و گل‌بهی بود. سلول انفرادی‌اش مثل بعضی سلول‌های اوین توالت ایرانی داشت که بالاش یه دوش هم بود و با یه پرده‌ی پلاستیکی از سلول جدا می‌شد. دوربین داشت و یه آیفون که باش می‌تونستی با نگهبان حرف بزنی. منو زمستون گرفته بودند ولی زمین سلول خیلی داغ بود. نمی‌دونم لوله‌ی آب گرمی چیزی از زیرش رد می‌شد یا چی ولی مداوم پنج دقیقه نمی‌شد روی زمین نشست. برای خواب هم دو تا پتویی که داشتم زیرم می‌نداختم که بتونم داغی زمین رو تحمل کنم ولی بیشتر از یه ساعت نمی‌شد خوابید. اغلب شب‌ها مجبور می‌شدم یا دوش بگیرم یا آب به سر و صورتم بزنم. همون روز اول یه نگهبان دید که روی پتوها مچاله شده‌ام گفت «زمین داغه نه؟ خوبه گناهاتو می‌سوزونه.» چیزی که اون بار تو بازجویی‌ها فهمیدم این بود که نسبت به سال 88 شجاع شده بودم. برای خودم هم عجیب بود چون اصلا تو خودم نمی‌دیدم که با این‌ها اونجوری حرف بزنم. راستش تو حالت عادی من هر کسی رو می‌دیدم که لحنش شبیه لحن بازجوها هم بود حالم بد می‌شد و می‌ترسیدم. ولی اونجا خودم رو پیدا کرده بودم. طبعا هر چی بیشتر جواب‌شون رو می‌دادم تهدیدشون رو بیشتر می‌کردن. واقعیت هم این بود که وقتی برمی‌گشتم سلولم خیلی می‌ترسیدم و هی به بدترین چیزهایی که قراره سرم بیاد فکر می‌کردم ولی باز توی بازجویی شجاع می‌شدم. بعد فهمیدم شجاعت چیزیه که آدم تو موقعیت تو خودش کشف می‌کنه. چندان با تصمیم قبلی و برنامه‌ریزی شده سر و کله‌اش پیدا نمیشه. به قول اون دیالوگ سریال ساکسشن که وقتی یکی از بچه‌های اون پدر نمی‌خواست مسئولیت اون شرکت رو قبول کنه و می‌گفت از من برنمیاد اون یکی میگه «قهرمان تو میدون نبرد به دنیا میاد» و راست می‌گفت تا وقتی پات رو توی وضعیت خطرناک نذاری نمی‌تونی بفهمی شجاعت داری یا نه. حالا نه من هیچوقت آدم مهمی بودم نه بازجویی‌هام چیز بزرگی بوده و هر چی که دارم میگم در مقیاس خودم اتفاق افتاده بود. ولی برای خودم انگار یه بازی انتقامی نسبت به سال 88 بود که خیلی ترسیده بودم و گذاشته بودم تحقیر اون‌ها روم کار کنه. باز هم فکر نمی‌کنم الان دیگه نمی‌ترسم ولی چیزی که فهمیدم شجاعت یه مسیره. بار اولی که با کله میری تو دل خطر از طبعات اون کار خبر نداری. بعد که به صخره‌ی سخت اون‌ها برخورد می‌کنی خودت و اطرافیانت خیلی لطمه می‌بینید. اینکه بتونی خودت رو جمع کنی و دوباره به خشم راه بدی که تو رو در بر بگیره کار خیلی سختیه. ولی حتی یه لحظه شجاعت، مثل همین کاری که این روزها دخترها می‌کنن که بدون حجاب بیرون میرن یا هر کار دیگه‌ای حتی کوچیک یه شعله‌ای تو دل آدم روشن می‌کنه. با اینکه ممکنه تاثیری روی دنیای بیرون نذاره یا تاثیرش کم باشه خوبی‌اش اینه که دلت خنک میشه. از بار این همه سال تحقیر و ترس کم می‌کنه. میشه یه انتقام شخصی.

محمد علی بوکسور افسانه‌ای تاریخ، اولین بار تو دوازده سالگی وقتی بوکس رو شروع می‌کنه که دوچرخه‌اش رو می‌دزدن و یکی بش میگه بیا بوکس یاد بگیر که بتونی دوچرخه‌ات رو پس بگیری. بعد از اون 108 مسابقه در دسته‌ی آماتورها داره که بجز سه تای اول همه رو می‌بره. بعد قهرمان المپیک رُم میشه و بعد وارد دنیای حرفه‌ای بوکس میشه و تمام حریف‌هاش رو شکست میده. اون سال‌ها محمد علی معروف بوده به «دهن گشاد» چون خیلی حرف می‌زده و رجز می‌خونده. یه سره می‌گفته من بهترینم. هیچکس نمی‌تونه منو بزنه. با این همه مسابقه‌ای که دادم ولی صورتم مثل یه دختر خوشگله (یعنی آسیبی بش نرسیده). تا اینکه اون مسابقه‌ی معروف با جو فریزر رو می‌بازه. ولی به نظرم این اولین باخت، نقطه عطف زندگی علی نیست. جایی که بعد از تمام مبارزاتش داخل رینگ و مبارزاتش علیه تبعیض نژادی و حرف‌هایی که بابت تغییر مذهب و تغییر اسمش شنیده بود و بابت سر باز زدن از رفتن به جنگ ویتنام سه سال از مسابقه دادن محروم شده بود، حالا بهونه میاره که من آماده نبودم ولی کمی بعدش این بار برای دومین بار در دوران حرفه‌ای‌اش به یه بوکسور ضعیف‌تر به اسم کن نورتون می‌بازه. همون راند اول علی فکش می‌شکنه و به زحمت خودش رو تا راند آخر می‌رسونه ولی می‌بازه. به نظرم نقطه عطف زندگی علی همین جاست. واکنش به باخت. واکنش به تحقیر. اینکه تو مصاحبه‌های بعد تحلیل درست و منطقی از خودش و باختش داره. دیگه از رجزخونی خبری نیست. و این باعث میشه اون مسابقه‌ی بزرگ با جورج فورمن رو تو کنگو مقتدرانه برنده بشه و دوباره قهرمان جهان شه. دوباره با جو فریزر مسابقه بده و این بار شکستش بده. و این‌ها همه بخاطر اون شکست تحقیرآمیز به کن نورتونه. و البته این به معنای پایان شکست‌های علی نیست. ولی شخصیتش انگار کامل میشه. حالا اعتراف می‌کنه که از خیلی از حریف‌هاش قوای جسمانی ضعیف‌تری داره ولی میگه عوضش من مهارت دارم. آزمون زمان رو گذرونده و به بینش درست‌تری رسیده. و وقتی آخرین مسابقه‌ی عمرش رو می‌بازه میگه کار من تمومه، «زمان منو گیر انداخت» و گزارشگر بش میگه از طرف تمام مردم جهان ازت ممنونیم علی.

به نظرم این مسیر و مواجه شدن با ترس‌ها و شجاعت‌ها همیشه یه مسیر شخصی و منحصربه‌فرده. هر کسی باید به روش خودش این مسیر رو بره. از خیلی چیزها میشه الهام گرفت ولی هر یه نفری که زندگی می‌کنه داستانش مال خودشه. من دوست داشتم مسیر زندگیم به شجاعت و ترس و این ماجراهای گل‌درشت نیاز نداشته باشه. اون روزهایی که تو بازداشت بودم همه‌اش فکر می‌کردم چرا انقدر کم خوش گذشت؟ من زندگی حلزونی و آروم کنار دریا و زیر نور خورشید و ملال کامل دلم می‌خواست ولی فعلا که این نصیبم شده. حالا ولی از اینکه این روزهای مهر 1401 رو تجربه می‌کنم راضی‌ام. داستان داره کامل میشه.

*عنوان جمله‌ی معروفیه از محمد علی.

۱۸ مهر ۱۴۰۱

سارینا

 می‌خوام پیشنهاد کنم برید یوتیوب سارینا اسماعیل زاده رو ببینید. می‌دونم از بیرون چقدر غم‌انگیز می‌تونه باشه ولی برای من همین چند تا ویدئو پیروزی ساریناست. من الان فکر می‌کنم سارینا دوست منه. خیلی با ویدئوهاش خندیدم. خیلی بامزه و نکته‌سنج و واقعیه. راستش با شونزده سالگی خودم که هیچ با الان خودم هم مقایسه می‌کنم خیلی خیلی از من عاقل‌تر و بی‌عقده‌تر و باحال‌تره. به نظرم مرگ همیشه به چیزهای قبل از خودش معنا میده. حالا به تک‌تک ثانیه‌های ویدئوهای سارینا هم معنا داده. این به نظر من یه گنجه. با سارینا دوست بشید.

۱۴ مهر ۱۴۰۱

به زیبایی بدهکاریم

چند وقت پیش یکی از بچه‌ها که امروز دستگیر شد داشت می‌گفت وقتی کار تموم شد باید دادگاه اینا برگزار بشه ولی در نهایت باید عفو عمومی اعلام بشه. من همون موقع شک داشتم که این ایده‌ی خوبیه یا نه. و البته که نظر خانواده‌ی کشته شده‌های تاریخ این حکومت مهمتره. ولی چند روز بعدش یه لحظه‌ای اتفاق افتاد، داشتم اون ویدئویی رو می‌دیدم که فکر کنم تو اصفهان چند تا لباس شخصی ریخته بودن سر یه پسره و بدجوری می‌زدنش و وقتی رهاش کردن پسره مثل کسی که داره جون می‌ده بدنش تکون می‌خورد و دقیقا همزمان مادرم داشت پای تلفن یکی رو ارشاد می‌کرد که تو واتساپ استوری علیه حکومت گذاشته بود و داشت بش می‌گفت خانواده‌ی مهسا امینی عضو کوموله‌ان و بچه‌شون رو طعمه قرار داده‌ان که این وضعیت رو درست کنن. تا حالا تو زندگیم اینقدر عصبانی نشده بودم. فقط عقلم رسید زود لباس بپوشم و برم بیرون تا کاری دست خودم ندم. و فقط تکرار می‌کردم باید بمیرید باید همه‌تون بمیرید. این همه اتفاق رو دیده بودم و باعث نشده بود همچین حسی داشته باشم ولی این همزمانی یهو منو شعله‌ور کرد. خیلی از ما تجربه‌های شخصی یا نزدیک بهمون رو داشته‌ایم که باطن این آدم‌ها رو بمون نشون داده ولی لازم بود این به یه تجربه‌ی جمعی تبدیل بشه. کافیه به زندگی و مرگ و پس از مرگ نیکا شاکرمی نگاه کنیم تا همه چیز دست‌مون بیاد. الان دیگه مساله حتی میزان شقاوت جمهوری اسلامی هم نیست. مساله اینه که «انسان» به چه حدی از درندگی و جنایت سازمان‌یافته می‌تونه برسه. یهو یه دره‌ی عمیق تاریک رو می‌بینی و حیرت می‌کنی. زندگی برات پوچ میشه. شاید بخاطر همینه که این روزها همه‌ش دلم می‌خواد یه موزیک یا فیلم یا اثر هنری اصیل ببینم. انگار ناخودآگاه می‌خوام باور نکنم که زندگی و انسان انقدر پوچ و کثافت می‌تونه باشه. باید به همدیگه بخصوص به بچه‌ها نشون بدیم که زندگی فقط همین نیست. زندگی فقط جمهوری اسلامی نیست. باید این نکبت رو از بین برد. باید به نفع زیبایی خراب کرد.