۲۵ اسفند ۱۳۹۱

می‌شود تصور کرد یک مهمانی را که خدایان نشسته‌اند. یک خدا یک جهان آفریده و بقیه حوصله آفریدن ندارند. به نظرشان لوس‌بازی است ولی بالقوه همگی خدا هستند. خدای جهان دارد با شور و حرارت از جزئیات میکروپلانکتون‌ها تعریف می‌کند. کسی به حرفش گوش نمی‌کند. موضوع را به بیانسه می‌کشاند، اسرار ناگفته عروج عیسی مسیح، نتایج جام جهانی 2014، حتی حاضر است زمان قطعی پایان دنیا را هم لو دهد. هیچ کدام اشتیاقی برنمی‌انگیزد. حتی می‌شنود یکی زیر لب می گوید «چه انرژی هم داره». مدتی در سکوت می‌گذرد و خالق بی همتا با انگشت روی میز می‌کوبد که: «ولی ایده اولیه مفهوم انتزاعی "مهمانی" مال من بود».

۲۰ اسفند ۱۳۹۱

دارم برمی گردم به تنظیمات کارخانه. به انسان اولیه. به نیازهای انسان غارنشین. به خوردن و خوابیدن و دفاع از خود و سکس. مشکل خوردن ندارم چون دیگه نگاه نمی‌کنم چقدر از پولم باقی مونده. اعتقاد دارم اگه نگاه کنم که چقدر مونده می بینم هیچی نمونده. مشکل خواب هم ندارم، اگزازپام هست. پام رو از خونه هم بیرون نمی‌ذارم که از خودم در مقابل موجودات زنده و بلایای طبیعی محافظت کنم و این یعنی خیلی وقته سکس ندارم. به هرحال باید بین این دو یکی رو انتخاب کنم. بنابراین خیلی هم انسان اولیه نیستم. پیش از اولیه‌ام. من نسخه‌ی بتای انسانم. واقعیت اینه که من از ارتباط می‌ترسم. از حرف زدن بطور مستقیم فرار می‌کنم. آخه این همه حرف واسه چیه؟ از کی مردم انقدر حراف شدن؟ چطور یه زمانی فیلم صامت می‌دیدن و اعتراضی نداشتن و الان اینجوری‌ان؟ مثل حیوونها اگه دم تکون بدیم و همدیگه رو لیس بزنیم بهتر نیست؟ خلاصه که من نمی تونم دیگه وارد دیالوگ بشم با کسی. دارم همه چیزو به سمت اکستریم خودش پیش می‌برم. دارم از حد می‌گذرونم. حد یعنی جایی که به خودت میگی دیگه بسه و خودت میگی ادامه بده. هر دو فرمان از یک مغز صادر بشه. هر چیزی وقتی از محدوده صفت های تفضیلی فراتر میره به جاهایی می‌رسه که خیلی هیجان انگیزه. از زیاد، بیشتر، بیشترین، (به قول ریچارد برتون) بیشترین ترین. اولش ناراحت میشی بعد عصبانی میشی بعد قضیه برات خنده دار میشه بعد از اینکه تو همچین وضعیتی هستی خودت رو مسخره می کنی بعد بعد بعد. وقتی گرسنگی از اون حد می‌گذره، تشنگی، خستگی، بی‌خوابی و همین نداشتن سکس. به یه جایی می‌رسی که انگار تو خونه ات داشتی می‌گشتی و یهو یه حیاط خلوت پیدا می کنی که تا حالا ندیدی. یه بعد نامکشوف. این فرق می‌کنه با اون شرایطی که تو سربازی یا زندان یا مثلن جنگ هست. به هر حال اونجا مجبوری. گرسنگیِ آدم متناسب با مقدار غذاییه که تو یخچالش داره. امکانات انتظارات رو می‌سازه. اونی که رفته تو قله دماوند و روزه سکوت گرفته واقعن شاهکار کرده. کسی از اونجا رد نمیشه. الان دیگه نمی‌تونم بگم از این وضع ناراضی‌ام چون تو اون حیاط خلوته ام. به آدمها با فاصله نگاه می‌کنم. انگار تا بحال بدن زنی رو لمس نکردم. انگار من هویجی هستم که داره به لاستیک ماشین نگاه می‌کنه، همونقدر بی ربط و بی مفهوم. اریک امانوئل اشمیت تو یه مصاحبه گفته بود یه بار سی ساعت تو صحرا گم شده بوده. بعد به یه چیزی مثل خدا اعتقاد پیدا کرده که دقیقن هم نمی‌تونه توضیحش بده چیه. فقط خودش می‌دونه. مثل تجربه دیدن فیلم "جری" گاس ون سنت. دو تا پسری که تو بیابون گم میشن. اگه بتونی تا آخرش ببینی حس فوق العاده‌ای پیدا می‌کنی. نمی‌دونم این وضع تا کجا می‌تونه ادامه پیدا کنه. به هرحال اشمیت اگه پیدا نمی‌شد که مصاحبه نمی‌کرد و خداش به دردش هم نمی‌خورد و اگه فیلم ون سنت هم ته نداشت که فیلم نبود. منم باید وضعیتم تهی داشته باشه که حتمن خیلی ساده است و تو یه لحظه همه‌ی اون حس و حیاط خلوت رو از بین می‌بره و برمی‌گردم به وضع بقیه آدمها ولی من تلاشی براش نمی‌کنم. به قول امیر وضعیت سفید «پرسش مستقیم مایه رسوایی است، باید غیرمستقیم به پاسخ رسید. من نباید پیش پاسخ بروم، پاسخ باید به سوی من بیاید».

پ ن: متاسفم که همچین دیالوگ تابناکی رو تو همچین پست مزخرفی نوشتم. خدای سینما منو ببخشه.