دلم برای بابام تنگ شده. یعنی برای تصوری از محبت. من که دیگه به یادش نمیارم ولی دلم میخواد اینجوری تصورش کنم. مثل ساختن یه خدای شخصیه. ولی چند تا چیز رو یادم میاد. یکی گرمای باک موتورش وقتی من رو روش مینشوند و تو سرما با هم بیرون میرفتیم. وقتی جلوی تاکسی مینشستیم و من روی پاش مینشستم و زبری تهریشش رو روی سرم حس میکردم. وقتی شیفتش بود و من میرفتم از کمدش پیرهنش رو درمیآوردم و بو میکردم. وقتی من رو با خودش میبرد نجاری و بوی چوب بود و صدای وسایلی که باش کار میکرد و رهایی مطلق. وقتی با هم میرفتیم حموم عمومی یا میرفتیم چشمه علی. وقتی با هم میرفتیم استادیوم آزادی و بدون بلیت میرفتیم داخل و از دیوارهی شیبدار استادیوم بالا میکشیدیم و از روی دیوار طبقه دوم میپریدیم و از بالاترین نقطه فوتبال رو نگاه میکردیم. وقتی شبها برای گربهها غذا میریخت تو حیاط و یه بار از پشت پنجره دیدم حیاط پر از گربه شده. پُر پُر از گربه. وقتهایی که ظهر جمعه تلویزیون رو میآورد تو بالکن تا هم ما تو حیاط آببازی کنیم هم نیک و نیکو نگاه کنیم. وقتی لیوان حلبی رو با پیچگوشتی و چکش سوراخسوراخ میکرد تا بشه دوش و از بند رخت آویزونش کنه و شلنگ آب رو توش بذاره و راهآب رو ببنده تا آب جمع شه و ما آببازی کنیم. وقتی قبل از مهر برای من و خواهرم لوازمالتحریر میخرید و روی زمین تو دو قسمت جدا میچید و روی هر کدومشون یه روسری مامانم رو میذاشت و من و خواهرم رو میآورد تو اتاق و میگفت انتخاب کنید و ما خیلی هیجانزده نمیدونستیم کدوم رو انتخاب کنیم. وقتهایی که حقوق میگرفت و با موز و نارگیل میاومد خونه و دستهی پنجاهی پولها رو باز میکرد و مثل بارون روی سرمون پخش میکرد و ما فکر میکردیم چقدر پولداریم. وقتی از پشت پنجره دیدم که طلبکار اومده بود دم در و بابام عوض طلبش موتورش رو بهش داد و بعدش دیگه ما وسیلهای نداشتیم. وقتی ما تو بنبست خراسانی قلعهحسنخان فوتبال بازی میکردیم و اون بعد از شیفتش از دور با لباس آبی نیرو هوایی میاومد و قبل از اینکه بره خونه با ما فوتبال بازی میکرد.
چند روز پیش تو مدارک کشو دنبال چیزی میگشتم رسیدم به نامههای جبههاش. هیچوقت جرأت نکرده بودم نامههاش رو بخونم. نامهها تو کاغذهای مخصوص اون زمان رزمندهها نوشته شده بود. فقط چشم چرخوندم که ببینم اسمی از من آورده یا نه. یه جا نوشته بود: «آقا محمد لُپو را سلام میرسانم» یه جای دیگه هم گفته بود مادرم به «محمد جان» سلام برسونه. یه بار هم آخرین جملهاش این بوده که: «آقا محمد نقاشی بکش» که یعنی من نقاشی بکشم براش بفرستم که تو نامهی مادرم هم در جواب در آخرین خط نوشته شده بود: «مراد محمد نقاشی نمیکشد [میگوید] که بلد نیستم.» بعد نشستم زار زار گریه کردم که محمد غلط کرده گفته بلد نیست.
فقط یه پیرهن ازش مونده که دیگه بویی هم نداره. هر چی رژیم میگیرم باز برام کوچیکه. چطور ممکنه من از بابام بزرگتر باشم؟ خوب شد با هم بزرگ نشدیم. نمیخوام باور کنم بابام واقعی بوده، که محبتی تو این دنیا وجود داره. محبت خرافاته.