۰۷ مهر ۱۳۹۲

باید شبها به شبها وصل بشن، روزها به روزها. من شبها یه آدمم روزها یکی دیگه. باورم نمیشه من یه نفرم.

۰۴ مهر ۱۳۹۲

و اراده بر این شد که مستضعفین وارثین زمین شوند

تو اتوبوس هدفون تو گوشم بود. یه پسربچه‌ چهار پنج ساله‌ای کنار باباش روبروی من نشسته بود و داشت با جدیت یه چیزی تعریف می‌کرد. همه به بچه نگاه می‌کردن و باباش، هم داشت گوش می‌داد و هم از اینکه بچه‌اش انقدر قشنگ حرف می‌زنه و همه دارن بش توجه می‌کنن چشماش برق می‌زد. مردی که کنار من نشسته بود داشت یه چیزهایی به پدر بچه می‌گفت. تو سکوتِ وسط دو تا آهنگ شنیدم میگه «یه سنگک الان چنده» آهنگو نگه داشتم و گوش دادم. دیدم گویا قیمت همه کالاهای اساسی رو با نرخ تورم به پدره یادآوری کرده و الان وقت نتیجه‌گیریشه. گفت «دیگه با این وضع فکر می‌کنی این بچه بزرگ شه می‌تونه زن بگیره؟ بچه‌دار شه؟» برق چشای مرد رو به خاموشی نهاد و کم کم یجوری شد که حالا بسه دیگه جلو بچه. خوب که روضه اتوبوسی‌اش رو خوند ساکت شد و پدر بچه‌ هم به خیال اینکه تموم شده تکیه داد و یه نفسی کشید که فرشته تنذیر ضربه آخرو زد «اینو بت بگم. بیست تا سی سال آینده همه یتیم شدن هیچ‌کی هم بچه‌دار نمیشه. حالا ببین کی گفتم»
یادم اومد بیست سالم بود تو نامه‌ای به دوست‌دختر وقتم در آغاز دوران زندگی‌ستیزی‌ام نوشته بودم "دوست دارم دیگه کسی زاد و ولد نکنه. همینا که هستیم کم کم پیر بشیم و کم بشیم و اون نفرات آخر باید حال عجیبی داشته باشن". فکر کردم من می‌خواستم مردم خودشون به لحاظ فکری به حرف من برسن نگو تا زور بالا سرشون نباشه هیچ کاری نمی‌کنن. گوش ندادن حالا بخورن.

۰۱ مهر ۱۳۹۲

زنگ زدم خونه‌ی مامانم عمه‌ام گوشی رو برداشت. این عمه کوچیکه هیچ آداب و مراعات حالیش نمیشه. هر جا میره همه چی میگه و تلفن صابخونه رو برمی داره و همش هم داره می‌خنده. گفت «ما غروب داریم میریم خونه سعید که فردا بریم ملاقات عموت. بیا ببینیمت». دو ساعت مونده بود به غروب. نیم ساعت بعد روبروی دو تا عمه‌هام نشسته بودم. دو تا زن تپل لپ قرمز که هی حرف می‌زدن و می‌خندیدن. با مامانم از داهات اومده بودن و داشتن تعریف می‌کردن. گویا وسط این حرفشون اومده بودم که داهات مثل قدیم هست یا نه. عمه کوچیکه به مامانم که تو آشپزخونه بود می‌گفت «ولی ناهید جون دیگه مثل قدیم نیست، میری داهات یه خوشه انگور دستت نمیدن». مامانم گفت «والا من که هرجا رفتم کلی انگور و بادوم و گردو بم دادن». عمه‌ام گفت «آخه تو زن مرادی. مرادو همه دوست داشتن. نمی‌دونمم چرا. بچگی همه رو می زد ولی همه دوسش داشتن. یه بار رفته بود حموم یه قرون پول حمومو نداده بود با صاحاب حموم دعواش شده بود». می‌گفت «مراد با چوب افتاده بود دنبالش که اگه تو مادرقحبه‌ای من از تو مادرقحبه‌ترم». گفتم که این عمه‌ام رعایت هیچی نمی‌کنه. من و عمه بزرگه خندیدیم، مامانم لبشو گاز گرفت. بیشتر از اینکه از فحش ناراحت بشه از خراب شدن وجهه شوهر مرحومش ناراحت میشه. نگو واسه من اینا افتخاره. گفتم «پس حمومش هم حروم شد. لابد خاکی شده باز باید می‌رفته حموم». مامانم از همون انگورهای ده برام آورد. بعد از این گفتن که همه کسانی که تو ده موندن تنهان. یا کس و کارشون مُردن یا رفتن شهر. گفتن قدم‌خیر که کر و لاله از وقتی شوهرش مُرده از خونه درنمیاد. یه گربه داره که وقتی زنگ می‌زنن اون به قدم‌خیر خبر میده دارن زنگ می‌زنن. گفت خانوم‌بالا هشتاد سالش شده اونجا تنها زندگی می‌کنه. خیلی هم سر حاله و درختای بادومش رو خودش تکون میده. میگه حیف من نیست پیر شم؟ میگه از وقتی اومدم تو این خونه 35 نفر تا حالا تو این خونه مُردن ولی من هنوز زنده‌ام. مامانم بش گفته «خسته نمیشی تنهایی؟» مامانم از وقتی خودش تنها شده داره تحقیقات میدانی می‌کنه که «زن‌ها چگونه با تنهایی خود کنار می‌آیند؟» خانوم‌بالا گفته «نه خیلی خوبه. صبح میرم رو این تپه میشینم نگاه می‌کنم، ظهر ناهار می‌خورم، باز تا شب میشینم رو همون تپه نگاه می‌کنم». راه حل خوبی برای مامانم نبود، تهران تپه نداره. عمه بزرگه می‌گفت یه کندوی گِلی داشتن که خیلی عسل می‌داده ولی زنبورهاش بیشتر نمی‌شدن و یه کندوشون دو تا نمی‌شده. یه روز هم زنبورها ول کردن رفتن و دیگه برنگشتن. اینم در راستای همون تنهایی گفت. که یعنی همه ول می‌کنن میرن، حتی زنبورها. همه چیو با خنده می‌گفتن. انگار قصه‌ها هر چی قدیمی‌تر باشن و هر چی دست به دست‌تر بشن از داغی غمشون کم میشه و میشه وسط مهمونی و خوشحالی هم تعریفشون کرد. بعد عمه‌هام یاد برادرشون افتادن که زندانه. که تنهاست و داره دیوونه میشه. این یکی نزدیک بود و داغ. یهو دمغ شدن. هی از من سوال می‌کردن «چی میشه؟ باید بیست سال بمونه اون تو؟» منم گفتم «نه بابا هیچکی انقدر نمی‌مونه اون تو. زودتر میاد». عمه کوچیکم گفت «ایشالا به همین وقت عزیز این آخرین باری باشه که میایم ملاقاتش» یهو یادش اومد وقت عزیز همون غروبیه که باید می‌رفتن. جمع کردن و رفتن. منم برگشتم خونه. مامانم موند تنها.

۱۵ شهریور ۱۳۹۲

یادآوری کامل

سه دقیقه حرف زدیم، یه صدای ضبط شده‌ای سه بار وسط حرف‌مون تکرار شد «مخاطب گرامی این تماس توسط زندانی زندان اوین می‌باشد»

۱۴ شهریور ۱۳۹۲

دوست دارم سردسته‌ی مهاجمین به تهران باشم و هیچ کاری نکنم جز اینکه شب‌ها در تلویزیون ملی با آدم‌های عجیب و غریبی حرف بزنم که از تفتیش خانه‌ها پیدا کرده‌ام. آدم‌هایی که هیچ‌وقت از خانه بیرون نیامده‌اند و هیچ‌کس آن‌ها را ندیده. و مردم انگشت به دهان که ما کجا زندگی می کردیم؟

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

به هم نمی‌رسیم ما

دو ماه پیش که دنبال خونه می‌گشتم یه روز خسته و ناامید رفته بودم خونه مامانم. بعد از یه سالی که از خونه رفته بودم هنوز امید داشت که برگردم. اینو از رفتارش و اینترنت خونه که قطعش نکرده بود و هر ماه بیست تومن آبونمانش رو می‌داد می‌شد فهمید. امیدوار بود حالا که من کار نمی‌کنم و پولی ندارم مجبور شم برگردم خونه. تحریم‌های فلج کننده اثر کنه! ولی اون روز نتونست غیرمستقیم‌گفتن رو طاقت بیاره و وسط حرف‌هاش لحنش عوض شد و گفت «این یه سالی که نبودی خیلی فکر کردم و دیدم خیلی اشتباه داشتم. الان بهت نیاز دارم. برگرد خونه». من گفتم هیچ ناراحتی از قبل ندارم و این موقعیت رو درک می‌کنم ولی نمی‌تونم برگردم. گفتم ما با هم خیلی فرق می‌کنیم و نمی‌تونیم تو یه خونه با هم زندگی کنیم. راهِ اینکه من بی‌پولم و نمی‌تونم کار کنم و تو تنهایی، برگشتن به قبل نیست. باید راهش رو پیدا کنیم. همون روزها تونستم پول قرض کنم و خونه‌ای که دوست داشتم رو پیدا کردم و دو روز بعد از اسباب‌کشی، پشیمون شدم. یک نوعی از پشیمونی که حاصل فکر کردن و رسیدن به نتیجه یا فهمیدن نیست بلکه نازل شدنیه. یه روز از خواب بیدار میشی و می‌بینی انگار یه پرده‌ای از جلوی چشمت کنار رفته و موقعیت رو درک کردی. هی به خودم می‌گفتم اون جمله رو گفت، واقعن گفت، گفت که به تو نیاز دارم و تو فقط یه جواب منطقی دادی و رفتی. چطور تونستی؟ این چطور تونستی معنیش این نیست که اگه به گذشته برگردم کار دیگه‌ای می‌کنم. تصمیمم همونه ولی از اون روز به بعد عذاب وجدان دارم. این که کار اشتباهی بکنی و عذاب وجدان داشته باشی یا پشیمون بشی که مهم نیست، شاید خوب هم باشه ولی دردناک‌تر و غریب‌تر، کشیدنِ بار عذاب وجدان کارهای درستیه که کردی ولی دیگران رو ناراحت کردی. که باز هم که برگردی همون کار رو می‌کنی ولی نمی‌تونی دست از ملامت خودت بکشی که چرا راهی پیدا نکردم که طرفم ناراحت نشه. یه لحظه همه‌ی صداهایی که تو سرت دارن کارت رو توجیه می‌کنن ساکت می‌کنی و بشون میگی «ببین اون الان ناراحته، تموم شد». همه‌ی شبها بدون استثنا داشت با خواب‌های بد می‌گذشت تا اینکه چند روز پیش مامانم زنگ زد که میای بریم شیراز؟ بدون درنگ گفتم آره و برای شنبه یعنی دیروز بلیت قطار گرفتیم.

شیراز برای من شهر خاصیه. شهری که خیلی از اولین تجربیات کوچک و لذت بخش زندگیم اونجا بوده. اولین بار که سیبیلم رو زدم، اولین بار که با دوربین زِنیتم عکس گرفتم، اولین بار که عرق خوردم، اولین بار که پینک فلوید شنیدم، اولین بار که تو عروسی مختلط با دخترها رقصیدم و آخرین بار که سیامک رو دیدم. با هم تو باغ ارم با دوربین زنیت عکس گرفتیم و اون برگشت تهران و نرسیده به تهران تصادف کرد و مُرد. اینکه تو آخرین عکس یه نفر باشی خیلی تجربه عجیبیه. انگار میگی مهم نیست برای شما اون مُرده، برای من اینجاست و نرفته. فکر می‌کردم وقت خوبیه برای رفتن به شیراز. باید برم به گذشته شاید بفهمم از کجا کارم خراب شد. دوربین زنیتم رو برداشتم و رفتم.

قطار تهران شیراز از اصفهان می‌گذره. به مامانم گفتم کاش کسایی که تو کوپه ما هستن مسافر اصفهان باشن و ما بقیه راهو راحت باشیم. قطار داغونی بود. به اسم درجه یک بلیتِ همون قطاری رو به ما فروخته بودن که ما ده سال پیش به اسم درجه یک می‌خریدیم و باش می‌رفتیم اهواز. یه ربعی گذشته بود از حرکت قطار که مامانم با صدای بریده بریده‌ای گفت قطار دکتر داره؟ این حالت رو می‌شناختم. درد معده قدیمی که خیلی وقت بود ولش کرده بود، حالا برگشته بود. وقتی سراغش می‌اومد نمی‌تونست نفس بکشه، زمینو چنگ می‌زد و گریه می‌کرد. ما تو کوپه شش نفره‌ی آخرین سالن قطار بودیم. تمام سالن‌ها رو تا سر قطار رفتم و به رئیس قطار گفتم دکترِ قطار کجاست؟ خندید گفت اوووه اون مال خیلی وقت پیش بود الان دیگه قطارها دکتر نداره. گفتم یعنی چی؟ اگه کسی چیزیش بشه چکار می‌کنید؟ گفت من که مسافر بیمار با خودم نمی‌برم که برام دردسر بشه. گفتم اگه یکی سکته کرد چی؟ چاییش رو خورد گفت تلفنگرام می‌زنیم به ایستگاه بعدی و پیاده‌اش می‌کنیم. به شدت عصبانی بودم. سه بار از سر تا ته قطار دویدم و مامانم حالش بدتر می‌شد. آدمهای تو کوپه ترسیده بودن و اومده بودن بیرون. روی سگ من بالا اومده بود و رئیس قطار رو با خودم از اینور قطار به اونور می‌کشوندم و فکر کنم بیشتر از مریضی مادرم از من ترسیده بود! به بالا و پایینشون فحش می‌دادم. یه لحظه که ایستاده بودم و داشتم به بیرون از قطار نگاه می‌کردم دیدم این عصبانیت من برآیند همه چیزه. بطور مطلق هر چیزی که پشت سرم بود. هر چیزی که گذشته.

ایستگاه محمدیه قم قطار نگه داشت. آمبولانس منتظر ما بود. شب شده بود. روبروی من مردم از کوپه‌های روشن قطار که مثل فیلم عکاسی کنار هم ردیف بودند به ما نگاه می‌کردن. پشت سرم مادرم تو آمبولانس بود و من داشتم فرم‌های احمقانه‌ای رو پر می‌کردم. توی اون بیابون و باد شدیدی که می‌اومد کاغذ توی دست رئیس قطار به زور ایستاده بود و داشت مشخصات مادرم رو می‌پرسید و من مثل یه امتحان سعی می‌کردم بدون لکنت جواب همه رو بدم. شماره شناسنامه، تاریخ تولد، سابقه بیماری... انگار کسی رو پیدا کرده بودم که بهش ثابت کنم مادرم برام مهمه. انگار می‌خواستم کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم. رئیس سوار قطارش شد و رفت و ما هم به بیمارستان رفتیم. نصفه شب حال مادرم بهتر شد و رفتیم خونه داداشم که قم بود. بعد از عروسیش هر بار به بهونه‌ای نرفته بودم خونه‌اش. مامانم خوشحال بود که درد نداشت و شب کنار دو تا پسرهاش می‌خوابید. باید از این پایان عکس گرفت و باور کرد که قصه‌ی ما به سر رسید، به خوبی و خوشی.