۱۰ خرداد ۱۴۰۳

به شعر نیاز دارم. می‌تونی یه چیزی بخونی؟

 آیا ممکنه آدم بخاطر ضعیف شدن حافظه‌اش یادش بره که اضطرابش بخاطر چیه؟

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

هنو(ز) جوینت‌هامون تپله عین بانو هایده*

 وقتی یکی یه جا نشسته و داره مشروب می‌خوره بهش میگن پا شو یکم راه برو می‌فهمی چقدر مستی. همونطور هم وقتی مدت زیادی تو خلوت خودت هستی و با کسی در تعامل نیستی نمی‌فهمی چه تغییراتی کردی. چند وقت پیش سر کار یکی از همکارهام به اسپیکر وصل شد و ابی گذاشت و من فهمیدم چقدر از ابی و گوگوش و هایده و معین و کلا خواننده‌های پاپ ایرانی متنفر شده‌ام. نمی‌تونم حتی یه لحظه هم دیگه بهشون گوش بدم. راستش خیلی هم بهش فکر نکردم که چرا بدم میاد. خلاصه امروز داشتم از پایین چهارراه ولیعصر می‌رفتم به سمت چهارراه، تو پیاده‌رو یه دستفروشی بود که همیشه با اسپیکر هایده می‌ذاره و دیدم این دومین یا سومین باره که از جلوش رد می‌شم و آهنگ آشتی و دقیقا اونجاش که میگه «مث من برات یه عاشق پیدا نمیشه» پخش میشه. بعد فکر کردم چقدر اینجاش رو جادویی می‌خونه. با موبایل آهنگش رو پلی کردم که باز اونجا رو بشنوم. خلاصه دیدم تا انقلاب رفتم و برگشتم این آهنگ روی تکراره و من همینطور غمگین و غمگین‌تر شدم و حتی گریه‌ام گرفت. بعد فکر کردم چقدر تنهام. بعد فکر کردم این آهنگه برام احساس تنهایی رو «ایجاد» کرد. من اصلا مدتهاست مساله‌ام تنهایی نیست و آخرین چیزیه که بهش فکر می‌کنم. گفتم باز رودست خوردم. بخاطر همینه از این آهنگ‌ها بدم اومده. برگشتم سر همون رپ‌هایی که گوش می‌دادم که یا معلوم نیست چی میگن یا همه‌ش میگن ما خفنیم ما پولداریم شما تخم ما نیستید. کلا البته من با احساسات بد شده‌ام. هر چی بی‌معنی تر، جالب‌تر.

*عنوان از آهنگ «هایده» از کچی بیتز و سجاد شاهی

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

گزارش آب و هوا (هوا بیشتر، آب کمتر)

شاید تنها چیزی که در مورد خودم دوست دارم اینه که خیلی نسبت به گذشته تغییر کرده‌ام و همچنان دارم تغییر می‌کنم. یعنی دو حس متضاد دارم: اینکه احساس می‌کنم دارم می‌رسم، مثل یه میوه‌ی رسیده، و دومی اینکه هنوز دارم تغییر می‌کنم. گاهی با آدم‌های غایب، با کسانی که تو زندگی شناخته‌ام و دیگه نمی‌بینمشون، خیالی حرف می‌زنم که: بیا ببین چقدر فرق کرده‌ام. فرقی نمی‌کنه چه اونی که ازم بدش می‌اومده چه اونی که خوشش می‌اومده ممکنه دلیلش برای بد اومدن یا خوش اومدن‌ از بین رفته باشه. اصلا قسمت جالب زندگی برای من همین دیدن «سرنوشت» آدم‌هاست. این حرفی که خیلی تکرار میشه که آدم‌ها عوض نمی‌شن رو درک می‌کنم چون واقعا خیلی‌ها هستن که بیست سال به بیست سال هم ببینی‌شون تغییری نکرده‌ان مگه اینکه زندگی یه بلایی سرشون آورده باشه. کسی‌شون مرده باشه، مریضی خاصی گرفته باشن، مهاجرت کرده باشن یا همچین چیزهایی. یعنی منشأ تغییر داخل خودشون نبوده. ولی کسانی هم هستن که اساسا بی‌قرارند. مدام میرن در مسیر باد قرار می‌گیرن. سخته ولی جالبه. یه حماقتی هم تو این کار هست. تن دادن به این همه تغییر. ولی خب جالبه. به قول اون دیالوگ «بی‌پولی»: احمق باش احمق! احمق باشی جالب‌تری. 

من اغلب لای در رو برای بقیه باز می‌ذارم. که اگه الان مشکل داریم یا من ازشون خوشم نمی‌آد شاید تو یه دوره‌ای از زندگی‌شون برام جالب باشن. شاید هم چون دوست دارم کسی در رو کامل روی من نبنده. یعنی اصلا بخشی از تغییر بخاطر اینه که لای دری برای تو بازه. کسی نگاهت می‌کنه یا دوست داری کسی که قبولش داری نگاهت کنه. 

من اغلب سابقه‌های خودم رو از روی اینترنت پاک نمی‌کنم. ممکنه چیزی گفته باشم و بخاطر اینکه بد گفتم پاکش کرده باشم یا بخاطر احساس ناامنی، ولی بخاطر اشتباه کردن چیزی رو پاک نمی‌کنم. ولی می‌دونم که خیلی محافظه‌کارتر شده‌ام. البته محافظه‌کاری هم نیست، کسی به حرفم گوش نمیده! ولی به هر حال من از نفرتم نسبت به خودم نیرو می‌گیرم و باعث حرکتم میشه. باعث میشه تغییر کنم!

پ‌ن: دیگه هر چی می‌نویسم بی‌سروته میشه. به قول شهریار «شعر میگم نمی‌تونم بنویسم»