مادرم بیست سال پیش بیوه شد و تصمیم گرفت باقی عمرِ بیست و هشت سالگی به مرگش را تنها بگذراند. طبق کلیشه جامعه بچه ها را بزرگ کند در تنگدستی و عشقش را به مرد رفته اش ثابت کند و دور از حرف مردم زندگی کند و در حرف مردم بشود زن فداکار. حالا بعد از بیست سال هنوز زخم زبانش کهنه نشده که اگر ازدواج می کردم ال می شد و بل می شد و به چه وضعی شما را بزرگ کردم و مخلص کلام چه بدکرداری ای دهر که همچین بچه هایی را به من دادی که بعد این همه عذاب و عذاب و عذاب باز حرمت هیچ چیز ندارند و راه خودشان را می روند. مادرم حق دارد. حق دارد؟ نمی دانم. همیشه بار گناهی را به دوش کشیدم که چرا بعد از این فداکاری بزرگ من آن آدمی نشدم که او می خواست. مسئله ساده است. مادرم از جوانی و زیبایی و خوشی اش گذشته که ما را بزرگ کند و حالا باید ما جبران آن سالها را بکنیم.
من هیچ وقت معنای فداکاری را نفهمیدم. یعنی برخلاف میل باطنی برای منافع کس دیگری زندگی کنی یا کاری کنی. برای عشقت، فرزندانت، کشورت، همفکرانت یا حتی خودت. کار وقتی به فداکاری می رسد یعنی از روال منطقی و عادی خودش به جایی نرسیده، یا اصلاً آن راه امتحان نشده است. اینکه یک راهی وجود دارد که از عقلانیت می گذرد و یک راه میانبر که از فداکاری. کسی که فداکاری می کند تاوان حماقت های جامعه / اطرافیان / خودش را می دهد.
گری کوپر و همسر دلربایش دارند شهر را ترک می کنند تا کنار هم باشند. او دیگر قرار نیست مارشال ایالتی باشد. خبر می رسد دشمن دیرینه اش از زندان آزاد شده و به شهر برگشته و شهرش در معرض خطر است. کلانتر برمی گردد و شهر را نجات می دهد. ماجرای نیمروز ما می توانست ماجرای ناهار دو دلداده باشد زیر درختی در دورنمای شهری که در حماقت مردمش می سوزد!
گاهی اسیر آن نور خیره کننده ای می شوی که عنوان ابدی فداکار تو را به سمت خودش می کشد. تا هویتِ نداشته یا از دست داده خودت را به طرفه العینی بازیابی و آن یک نفری باشی که سنگی که دیوانه ای / دیوانه هایی به چاه انداخته اند بیرون بیاوری. وقتی مادرم برخلاف طبیعتش، برخلاف غریزه اش راه دیگری انتخاب می کند، وقتی مبارز، نجاتِ انتحاری کشورش را به خانواده اش ترجیح می دهد، وقتی کسی برای معشوقش از کوه قاف بالا می رود، لابد فردای فراغت / پیروزی / وصال خودش را محق می داند که سهم رفته اش از زندگی را به او بازگردانند. رنج بکشی که بعدها خودت را محق بدانی. که از فرزند انتظار داشته باشی، از یارت، از مردمت. من می ترسم از روزی که بخاطر رنج بیشتری که کشیدیم از دیگران طلب سهم بیشتری از آزادی کنیم.
من به مادرم نگفتم چرا ازدواج نکرد یا چرا در آن شرایط سخت بچه هایش را تنها نگذاشت. خیلی دوستش دارم و برای تصمیمش احترام قائلم. فقط دوست داشتم راه «خودش» را می رفت. هر عاقبتی که داشت. الان همسن آن زمان مادرم هستم که بیوه شد و هیچ تصوری ندارم از جهنمی که به من بگویند حداقل بیست سال آینده را بی هیچ یار و دلبری می گذرانی. کاش هر کس بابت کاری که خودش می کند پاسخگو باشد نه برای تصمیم دیگران. کاش اگر مبارزه ای می کنیم برای دفاع از حق و رای از دست رفته خودمان باشد. که شعار روز اول هم این بود که رای «من» کجاست؟ که مسئولیت عواقبش هم -هر چه که باشد- پای خودمان باشد. کاش انسان دشواری وظیفه نباشد.