۰۵ تیر ۱۳۹۰


ببین جان من
برای هر بار که بخواهی ببوسی و نبوسی
برای هر بار که بخواهی بغل کنی و نکنی
هر حرفی که روی دلت بماند
به ازای هر بار دلتنگی
یک چیزی از آدم کم می شود و دیگر بر نمی گردد
یک مرضی مزمن می شود
مثل ریزش مو
مثل سنگ کلیه برای کسی که شاشش را نگه می دارد
حالا خودت حساب کن
راضی هستی؟
حتمن باید دانشمندی بگوید؟
حال مرا نمی بینی؟

۰۱ تیر ۱۳۹۰

گاهی وقت ها وسط روز چند دقیقه ای می میرم

۲۹ خرداد ۱۳۹۰

علیه فداکاری

مادرم بیست سال پیش بیوه شد و تصمیم گرفت باقی عمرِ بیست و هشت سالگی به مرگش را تنها بگذراند. طبق کلیشه جامعه بچه ها را بزرگ کند در تنگدستی و عشقش را به مرد رفته اش ثابت کند و دور از حرف مردم زندگی کند و در حرف مردم بشود زن فداکار. حالا بعد از بیست سال هنوز زخم زبانش کهنه نشده که اگر ازدواج می کردم ال می شد و بل می شد و به چه وضعی شما را بزرگ کردم و مخلص کلام چه بدکرداری ای دهر که همچین بچه هایی را به من دادی که بعد این همه عذاب و عذاب و عذاب باز حرمت هیچ چیز ندارند و راه خودشان را می روند. مادرم حق دارد. حق دارد؟ نمی دانم. همیشه بار گناهی را به دوش کشیدم که چرا بعد از این فداکاری بزرگ من آن آدمی نشدم که او می خواست. مسئله ساده است. مادرم از جوانی و زیبایی و خوشی اش گذشته که ما را بزرگ کند و حالا باید ما جبران آن سالها را بکنیم.

من هیچ وقت معنای فداکاری را نفهمیدم. یعنی برخلاف میل باطنی برای منافع کس دیگری زندگی کنی یا کاری کنی. برای عشقت، فرزندانت، کشورت، همفکرانت یا حتی خودت. کار وقتی به فداکاری می رسد یعنی از روال منطقی و عادی خودش به جایی نرسیده، یا اصلاً آن راه امتحان نشده است. اینکه یک راهی وجود دارد که از عقلانیت می گذرد و یک راه میانبر که از فداکاری. کسی که فداکاری می کند تاوان حماقت های جامعه / اطرافیان / خودش را می دهد.

گری کوپر و همسر دلربایش دارند شهر را ترک می کنند تا کنار هم باشند. او دیگر قرار نیست مارشال ایالتی باشد. خبر می رسد دشمن دیرینه اش از زندان آزاد شده و به شهر برگشته و شهرش در معرض خطر است. کلانتر برمی گردد و شهر را نجات می دهد. ماجرای نیمروز ما می توانست ماجرای ناهار دو دلداده باشد زیر درختی در دورنمای شهری که در حماقت مردمش می سوزد!

گاهی اسیر آن نور خیره کننده ای می شوی که عنوان ابدی فداکار تو را به سمت خودش می کشد. تا هویتِ نداشته یا از دست داده خودت را به طرفه العینی بازیابی و آن یک نفری باشی که سنگی که دیوانه ای / دیوانه هایی به چاه انداخته اند بیرون بیاوری. وقتی مادرم برخلاف طبیعتش، برخلاف غریزه اش راه دیگری انتخاب می کند، وقتی مبارز، نجاتِ انتحاری کشورش را به خانواده اش ترجیح می دهد، وقتی کسی برای معشوقش از کوه قاف بالا می رود، لابد فردای فراغت / پیروزی / وصال خودش را محق می داند که سهم رفته اش از زندگی را به او بازگردانند. رنج بکشی که بعدها خودت را محق بدانی. که از فرزند انتظار داشته باشی، از یارت، از مردمت. من می ترسم از روزی که بخاطر رنج بیشتری که کشیدیم از دیگران طلب سهم بیشتری از آزادی کنیم. 

من به مادرم نگفتم چرا ازدواج نکرد یا چرا در آن شرایط سخت بچه هایش را تنها نگذاشت. خیلی دوستش دارم و برای تصمیمش احترام قائلم. فقط دوست داشتم راه «خودش» را می رفت. هر عاقبتی که داشت. الان همسن آن زمان مادرم هستم که بیوه شد و هیچ تصوری ندارم از جهنمی که به من بگویند حداقل بیست سال آینده را بی هیچ یار و دلبری می گذرانی. کاش هر کس بابت کاری که خودش می کند پاسخگو باشد نه برای تصمیم دیگران. کاش اگر مبارزه ای می کنیم برای دفاع از حق و رای از دست رفته خودمان باشد. که شعار روز اول هم این بود که رای «من» کجاست؟ که مسئولیت عواقبش هم -هر چه که باشد- پای خودمان باشد. کاش انسان دشواری وظیفه نباشد.

۲۴ خرداد ۱۳۹۰

رسیدن به چند قدمی ایستگاه اتوبوس استرس داره. اتوبوس خیلی دیر به دیر میاد و یکهو از پیچ خیابون رد میشه و یه نیش ترمز می زنه و میره. اگه دو قدمی اش باشی و بش نرسی زور داره. یه پیرمرد نشسته بود تو ایستگاه. داشتم موزیک فیلم دشت گریان رو گوش می کردم. وسط های آهنگ یک ساز کمانچه طوری وارد میشه که من همیشه تصور می کنم این باید کیهان کلهر باشه. می دونم که نیست ولی تصویر انگشت هاش روی سیم ها میاد تو ذهنم. دیدم پیرمرد داره حرف می زنه. موزیک رو نگه داشتم. گفت ما کجاییم؟ داشت به نقشه کنار ایستگاه نگاه می کرد. روی نقشه نوشته بود: «شما اینجا هستید». دستش رو گذاشت روی کلمه «اینجا» گفت ما اینجاییم. گفتم فلشش رو به اینجاست ببینید. گفت خب از اینجا... باز انگشتش روی کلمه بود. میریم اینجا. انگشتش رو به بالا رفت. گفتم پایین. گفت خب. رو به پایین رفت تا تره بار. گفتم ولی ما می پیچیم این وری. سمت گلها. انگشتش هر جا که می خواست می رفت. نکته قضیه رو گرفتم. نشستم دوباره. چند دقیقه گذشت. گفت اتوبوس نمیاد. گفتم میاد. دیر به دیر میاد. گفت نمیاد. من باز موزیک گوش دادم. این وسط پیرمرد لابد باز حرف هایی زده که من نشنیدم. مهم هم نبود. انگار من اونجا نبودم.

۲۰ خرداد ۱۳۹۰

کتاب اعترافات سنت ممدویچ

من آدم مهمی نیستم که اعترافم به این که یه شکست خورده بدبختم خبر مهمی باشد. شاید اعترافی در حد کلیسای کوچکی در حوالی دوبلین. رضا براهنی ای هم ندارم که برایم شعر بلند اسماعیل بگوید. اینکه من آدم عاصی بودم و نه به آن صورت که فکر کنید موهای بلندی داشته باشم و هر روز با زمین و زمان دعوا کنم و عکس «چه» روی تی شرتم باشد و این ها. در همین حد که سال آخر دبیرستان به این نتیجه رسیدم که دیگر حاضر نیستم هیچ جا امتحان بدهم. بم برمی خورد امتحان دادن. همین که هر چه مدرک داشتم ریختم دور. که به این رسیدم که از اینجا به بعد فقط منم و سینما. هیچ روزی با رؤیای فیلم ساختن و فیلم دیدن نگذشت. اینکه به همه قهرمان های داستان هایم اعتماد کردم. شغل مهمی نداشتم و کار مهمی نمی کردم و مهم نبودن برایم مهم بود. هر بار کسی می پرسید کی هستی و چکار می کنی به دردسر می افتادم. پرفکت بودن، پروفشنال بودن برام ضدارزش بود. یک سعی احمقانه مضحکی داشتم که از طبقه پایینم در اجتماع ناراحت نباشم، که خوش باشم. که خواسته و ناخواسته مدل خودم زندگی کنم. هیچ وقت از این مدل زندگیم نتوانستم دفاع کنم که همیشه شرمساریش برایم مانده بود که به واسطه همین چیزها در هیچ جمعی راهی نداشتم. فیلم می ساختم تنها می ساختم. همین چهار تا دوستی که داشتم سالی به دوازده ماه سراغی از من نمی گرفتند. ولی من از این مدل زندگیم لذت می بردم. سر مذهب، روابط اجتماعی، مناسبات کاری، پس انداز داشتن، برنامه ریزی برای آینده مثل دیوار بودم. راه نمی دادم. حالا چی؟ کم آوردم. از زندگی تو این مملکت بیزارم. بیزارم یعنی اینکه دارم دیوانه میشم، دارم دیوانه میشم یعنی دقیقن بیمارستان روانی و مناسکش. نمی تونم بمونم. ولی همه اون لجبازی ها منو به اینجا رسونده. یه آدم بی پول بی مدرک بی کس و کاری که دلش می خواد بره یه جای دیگه دنیا سینما بخونه یا فیلم بسازه. مناسبات دنیا براساس آدم های نرمال تعریف شده. شما بدون مدرک فلان، حساب پرو پیمون، پذیرش از فلانجا و هزار کوفت زهرمارِ آدمهای متشخصِ درست کردار نمی تونی جایی بری. من موندم اینجا. دارم خفه میشم. بطور جدی جدی به خودکشی فکر می کنم. مکالمه من با آدم هایی که خارج از ایران اند اینطور پیش میره که طرف می پرسه فلان چیزو داری؟ من: نه فلان چیز؟ :نه نه نه نه همینطور تا آخر. یک سیستم مریض بین المللی وجود داره که آدمی مثل من درونش هیچ اهمیتی ندارم. واجد هیچ شرایطی نیستم. شعور درش مدنظر قرار نگرفته. آدمِ به تنگ آمده تعریفی نداره. من تو این کشور غریب موندم و هیچ جا راهم نمی دن. خیلی خیلی خسته ام. کیارستمی می گفت خدمتکاری داشته که از خونه بیرون نمی رفته. بش می گفته چرا بیرون نمی ری؟ می گفت وقتی این همه آدم رو می بینم صورتم درد می گیره. دارم شرح حال این روزهام رو می نویسم و به استیصال کامل رسیده ام. هیچ راه پس و پیشی ندارم. هم به کمک نیاز دارم هم از آدمها می ترسم. کمترین حد اعتماد به نفس. حتی از زنگ زدن به 118 هم هول برم می دارد. من شکست خوردم و شاید اگر برگردم به ده سال پیش مثل بقیه زندگی کنم. گور پدر سیستم احمقانه آموزشی مملکت، گور پدر جامعه، گور پدر خایه مالی عموهای پولدار. من سینما رو دوست داشتم و حالا که بش نرسیدم به هر دلیلی که بوده یه شکست خورده کاملم. هر چند مهم هم نیست. شاید کشیش هم خوابش برده باشد. شما هم.

۱۷ خرداد ۱۳۹۰

یک درخت توت هست پایین پنجره من که گذر این هشت سال رو با اون حس کردم. جوونه می زنه، سبز میشه، زرد میشه، تو یه روز پاییز یهو همه برگ هاش می ریزه، برف روش می شینه، لخت میشه و دوباره. چند روز پیش که باد شدیدی می اومد از زیرش رد شدم چند تا توت افتاد تو دستم. توتی که از شاخه جدا بشه و روی زمین نیفته غنیمته. هفته پیش خواستیم بریم فوتبال. ماشین محسن زیر درخت بود. اومدیم دیدیم لاستیکش کمباد شده. رفتیم آ اس پ. دو تا مکانیکی داشت. اولی نه دومی یه اوس علی نامی بود. لاستیک رو باد زد. خواستیم بش پول بدیم از روی کاپوت ماشین چند تا توت برداشت گفت این اجرت من. درخت جای ما حساب کرد.

۱۱ خرداد ۱۳۹۰

مردم از کار روزانه بر می گردند
آفتاب بر این شهر نفرین شده غروب می کند
قلب زنی امروز از کار ایستاده است