۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

روی خاک

اون سالهایی که حامد حالش خوب نبود یه شب اومد بیدارم کرد، یه صندلی گذاشت پای تختم شروع کرد به حرف زدن. حتی یه کلمه از حرف های اون شبش یادم نمیاد. هیچ معنی نداشت. فعل ها جابجا بودن. کلمات پشت سر هم از دهانش بیرون می اومد و من یک کلمه حرف نزدم. باورت میشه؟ تا شش صبح. یه کله حرف زد. فقط گوش دادم. اینو به کسی نگفته بودم. حتی تو این سالها من و حامد هم به روی خودمون نیاوردیم. فقط یادمه هوا کم کم روشن می شد و صورتش از تاریکی خارج می شد. صبح که شد وسط حرفش اومدم که حامد برو بخواب دیگه. رفت خوابید و من ظهر رسیدم سر کار. نمی دونم خودش یادشه یا نه. که حالش اون شب بهتر شد یا نه. فقط این روزها یاد اون شب افتادم. من آدمِ پنج دقیقه پشت سر هم حرف زدن هم نیستم چه برسه به چند ساعت. ولی کاش کسی بود که مثل اون شبِ من بشینه تا صبح بیرون اومدن کلمات از دهانم رو ببینه و هیچی نگه. بدون معنی بودنم رو تحمل کنه.

امشب رفتم برای پاسپورت عکس بگیرم. رفتم توی آتلیه. زن عکاس گفت قوز نکن. لباست رو مرتب کن. حرکاتش تند بود. شاتر زد. گفت اخم نکن. ابروهام رو باز کردم. شاتر زد. گفت یه لبخند بزن. یه لبخند ابلهانه زدم. شاتر زد. خودش از این آخری پشیمون شد. همون عکس اول بهتر شد. بذار همون عکس افسرده بمونه روی پاسپورت. هیچکس به غمگین بودن عکس گذرنامه دقت نمی کنه. اونم یه ایرانی که می خواد از جهنم فرار کنه. فرودگاه جای رد شدنه. کسی به صورت کسی نگاه نمی کنه.

همه میگن حال حامد خوب شده. ولی هیچ اتفاقی نیفتاده که حالش رو بهتر کرده باشه. من فکر می کنم تو این سالها یاد گرفته که کسی حال بدش رو نبینه. من آدم اصلیِ زندگی هیچکس نبودم. برای حامد هم کاری نکردم. ولی نگران اینم که اگه روزی از اینجا برم چکار می کنه. دارم به این ایمان میارم که برای ما تا وقتی جاذبه زمین وجود داره، هر جا که باشیم آسمون همین رنگه. شاید راه نجات زیر خاک بودنه.

۲۶ فروردین ۱۳۹۰

حسین علیزاده بودن / بودنِ حسین علیزاده

تمام مدتی که انگشت ها روی سیم ها حرکت می کرد و روی پوست ها کشیده می شد و ضربه می زد، من نگران بودم. نگران آجرهایی که روی هم بودند و خراب نمی شدند. ستون هایی که ایستاده بودند و نمی افتادند. نگران جبه زمین که تکان نخورد. نگران این همه دهان بسته که عادت به بسته بودن ندارند. نگران ثانیه هایی که به دقیقه تبدیل می شدند و هنوز خوب بودند. نگران اتفاق بدی که نمی افتاد. 
پ ن: این چند خط را نوشتم برای حسین علیزاده در این روزهای من، چونانه‏‏ ی عسل در خمره زهر.

۱۸ فروردین ۱۳۹۰

هر روز علیه خودم راهپیمایی سکوت می کنم.

۱۲ فروردین ۱۳۹۰

اون اوایل خیلی آدم گرفته بودن. قرنطینه 7 چهار تا اتاق سی متری داشت. دور تا دورش ده تا تخت سه طبقه بود. آمار اتاق یک 67 نفر بود. سی و هفت نفرمون «کف خواب» بودیم. اینجوری بود که یه ربع مونده بود به ده که اعلام خاموشی بود و افسر نگهبان میومد برای چک کردن، بچه ها پتوها رو لوله می کردن و مثل سفره دو سری می چیدن از این سر اتاق تا اون سر. بعد همه شونه به شونه هم می خوابیدن. انقدر به هم چسبیده که اگه نصف شب دستشویی داشتی و می تونستی ناظر شب رو هم راضی کنی، باز نمی تونستی از جات پاشی و از بین بچه ها رد شی. هوا خیلی گرم بود. یه کولر آبی تو راهرو بود و طبعن بهترین جای اتاق، تختِ کنار در بود که اون هم مال سعید ترابی بود. سعید ترابی یه موجودی بود قد بلند و صد و چهل پنجاه کیلو وزن و کله تراشیده و بدن خالکوبی شده و پر از جای چاقو. تنها کسی بود که می تونست رکابی تنش کنه و وقت هایی که در می آورد همه بدنش رو نگاه می کردن. جاهایی از بدنش که خالکوبی داشت جای چاقو نبود. بچه ها می گفتن خیلی از این جای تیزی ها کار خودشونه. مثل همون خالکوبی ها جزئی از پکیج معرفیشون بود. همه سعیدترابی صداش می کردن. قبل از اینکه من بیام رأی گیری کرده بودن برای مسئول اتاق و با اینکه رأی گیری مخفی بود ولی همه به سعیدترابی رأی داده بودن. سعیدترابی با دکتر مشکل داشت. موقع خواب دکتر باید سریع جای خوابش رو مشخص می کرد که درگیر نشن. دکتر اسمش رضا بود و دو ترمی دامپزشکی خونده بود و از دانشگاه اخراج شده بود. خیلی لاغر و کوچیک بود. یه شب که داشت دنبال جای خواب می گشت و کسی نمی ذاشت کنارش بخوابه، دست به دست چرخید تا اومد کنار من. شب به پهلو خوابیده بود و جفت زانوهاش تو کمر من. هر چی می گفتم دکتر! دکتر جون! درست بخواب بذار مام بخوابیم اصلن گوش نمی داد. یعنی نمی شنید. کلن انگار حرف هیچکس رو نمی شنید. کار خودشو می کرد. یه روز اسم آزادی ها رو که می خوندن دکتر و سعیدترابی رو هم خوندن. از اتاق شش نفر آزاد شدن. اون پنج نفر رفته بودن، دکتر مونده بود. داشت دنبال جورابش می گشت. بچه ها می خندیدن می گفتن دکتر آزاد شدی ول کن برو. گوش نمی داد. تا شش نفر کامل نمی شدن بقیه نمی تونستن برن اجرای احکام. بالاخره بعد از ده دقیقه دکتر رفت. عصر یکی از بچه ها که رفته بود بهداری می گفت دکتر که دیر کرده سعیدترابی یه مشت گذاشته تو دماغش داغون شده. می گفت دکترو با همون وضع فرستادنش رفته، سعیدترابی هم منتظر سرباز بوده که برگرده انفرادی. آزادیش کنسل شده بود. پسره می گفت مثل بچه ها با کون نشسته بود رو زمین گریه می کرد. ما که باورمون نشد. وقتی خودم آزاد شدم دیدم آزادی مهمه. حتی واسه سعیدترابی.