زیرنویس تلویزیون نوشته شش ماه پس از رفتن حسنی مبارک... شش ماه؟ چرا زمان انقدر سریع می گذره؟ انگار دارم پرش می کنم. چرا پس اون شش ماه زندان انقدر دیر گذشت؟ چرا لحظه لحظه اش هر روز تکرار میشه؟ چرا به خودم می گفتم حالا دیگه قدر زمان رو می دونم؟ چرا فکر می کردم از حالا به بعد هر کاری دلم بخواد می کنم نه کاری که مجبورم؟ چرا پس نشد؟ چرا بدتر شد؟ حس می کنم دست و پام بسته اس. حس می کنم نمی تونم تکون بخورم. انگار توی قبرم. مادربزرگم سه هفته اس که روی تخت خوابیده دست هاش بسته اس. بدیش اینه که می فهمه، می دونه کجاست. می دونه دست هاش بسته اس. چرا من می فهمم داره چه بلایی سرم میاد؟ چرا انقدر زمان داره زود می گذره؟ فکر کنم قبل از این که مادربزرگم بمیره من ازش پیرتر شده باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر