من واقعا وقتی با یه آدم درست حرف میزنم، یه سفر خوب میرم، طبیعت رو میبینم، میرم جایی که تو شب بتونم ستارهها رو ببینم یا هر چیز خوب دیگهای میفهمم که مشکل از من نیست که افسردهام مشکل از شرایطیه که توش زندگی میکنم. اگه من افسرده و نالان و زشتم و همیشه دارم غر میزنم، اینها نشانهی افسردگی من نیست، نشانهی داغونی این دنیاست. وگرنه من شادی رو روی هوا میزنم. من اگه آزادی رو ببینم میشناسم. این من نیستم که باید قرص بخورم و باید فکرم رو عوض کنم، وضعیت باید عوض شه. اگه به این کثافت تن دادم اونوقت باید دیگران نگران من بشن نه الان. من تا وقتی که دارم ناله میکنم یعنی سالمم.
۲۱ آذر ۱۴۰۰
اگه به من بود
۲۰ آذر ۱۴۰۰
چون دارم باستر کیتون میبینم
تو نوجوونی یه شب تابستونی یکی از بچههای محل اومد گفت بریم پارک آبی آزادگان اونجا دارن «مسابقه بزرگ» ضبط میکنن. من تو محل معروف بودم به پسرعمه چون قبل از اومدن به اون محل داییام اینا اونجا زندگی میکردن و پسرداییام منو به هر کی معرفی میکرد میگفت پسرعمهمه. یه بار داشتم با پسرداییام تو خیابون راه میرفتم یکی از اونور خیابون داد زد «داوود! عمهتو گاییدم». داوود هم منو نشون داد گفت «محمد پسرعمهام». یارو روش نشد بخنده و خودشو خجالتزده نشون داد تا اینکه من بعنوان صاحب عمه زدم زیر خنده و همهشون ترکیدن از خنده. با همین پسردایی و چند تای دیگه تو تاریکی از توی بیابون اطراف پارک آبی رفتیم تا به منبع نورهای زیاد رسیدیم. در و پیکر اونجا رو بسته بودن و از داخل صدای مسابقه میاومد. ما هم دیدیم تنها راه اینه که از دیوار بلند اونجا بالا بریم. من اون سالها در اوج مهارتم در بالا رفتن از دیوارها بودم. هر بار توپی میافتاد روی پشتبومی یا بالای دیواری من میرفتم میآوردمش و هر بار کلید رو جا میذاشتیم من از روی در میپریدم تو. بعد از یه مدت هم خانواده گفتند که اگه خواستی از در بکشی بالا اول نگاه کن کسی تو کوچه نباشه چون راه به دزدها نشون میدی. ما از اون دیوار بلند پارک آبی رفتیم تو و در یه فرصت مناسب رفتیم و ردیف اول تماشاچیها خودمون رو جا کردیم. مسابقه بزرگ که از شبکه پنج پخش میشد دو تا مجری داشت. یکی داوود منفرد -همون که کلاه سرش میذاشت و چشماش رو چپ میکرد- اون موقع خیلی طرفدار داشت و یکی هم فکر کنم جواد یحیوی بود. اون منفرد بدبخت هنوز هم تو یه شبکههای پرتی داره با عروسکهای بیریخت برنامه میسازه و هنوز هم چشماش رو چپ میکنه. فکر کنم هیچ کار دیگهای تو عمرش غیر از این نکرده. خلاصه مسابقه شروع شد و ما که حس میکردیم اونجا رو فتح کردیم شروع کردیم به مسخرهبازی و خیلی زود مسابقه رو نگه داشتند و ما رو بیرون کردند. بعد از تلویزیون دیدیم اون بخش رو دوباره تکرار کردند و هیچ تصویری از ما پخش نشد. حالا یاد این خاطره افتادم چون فکر کنم بلندترین دیواری بود که تا حالا ازش بالا رفتم. اینم بالاخره یه دستاوردیه تو زندگی.
۱۵ آذر ۱۴۰۰
تربیت بد
تو خانوادهی ما صبر و تحمل در مقابل سختیهای زندگی یه فضیلت بوده. شاید هم تو فرهنگ ایرانی. من زیاد از بیرون از خانوادهام خبر ندارم. ولی لابد بعد از مردن یکی میگن خدا بهتون صبر بده برای اینه که صبر داشتن یه قدرته. و برعکس اونایی که صبر نداشتند یا لوس بودند یا نازکنارنجی. ولی همین لوسها و نازک ارنجیها از همون اوایل زندگیشون مرزهای ناراحت شدن خودشون رو به دیگران نشون دادند. دیگه همه میدونن فلانی از چی بدش میاد به چی حساسه چه حرفی رو جلوش نباید زد و اینها. یعنی همه خودشون رو باید با طرف تنظیم کنن چون داستان درست میکنه. همه هم که از داستان میترسن. تمام تلاش آدم برای اینه که کمترین دردسر رو تو زندگی داشته باشه. من از بچگی یعنی از خیلی خیلی بچگی آدم نمونهای بودم. کمحرف و بیدردسر و آروم. بهترین بچهی ممکن برای یه خانواده و بهترین شهروند برای جامعه. هر چی بدهیم بخوره هر کاری بگیم بکنه صداش هم درنیاد. چی از این بهتر؟ هر بار هم بابتش تشویق شدهام و طبعا هر بار تشویق خواستهام مظلوم و ساکت بودهام. آخی طفلی. بچهی مودب و ماخوذ به حیا. هنوز هم که هنوزه اکثر آدمها صدام رو درست نمیشنون چون عادت کردهام آروم حرف بزنم. چندین بار خواستهام برم کلاس فن بیان بس که آدمها صدام رو نشنیدهان و هر حرفی رو دو بار تکرار کردهام. راستش همین نوشتههای من هم منوآدم مظلوم و آرومی نشون میده که بقیه لابد دلشون برام میسوزه. ولی خب آدمهای دنیادیده میدونن که این آدمها از بقیه خطرناکترن. مخصوصا که تو زندگی تحقیر زیادی رو تحمل کرده باشن. ولی نکتهاش برای من اینه که کجا و چجوری این زودپز منفجر میشه؟ هنوز هم البته از آدمهای حساس به همه چیز خوشم نمیاد. هنوز هم هر غذایی رو میخورم و نمیفهمم غذای بد چیه. فقط میدونم غذای خوب چیه. حتی از غذای زندان هم بدم نمیاومد. یه بار تو انفرادی که بودم یکی از یه سلول دیگه داد میزد من اگه هر روز قهوه نخورم از سردرد میمیرم و من میخندیدم که این دیگه چجورشه؟ حالا البته خیلی سخته به قول سپهر خلسه «رو سن چهل» بخوام تغییر کنم. مرد گنده خجالت نمیکشه. دیر فهمیدم که این جامعه و این خانواده چه بلایی سرم آورده. دوست دارم هر چی تا حالا رشتهام رو پنبه کنم. حالا که حس می کنم به ته فیلم رسیدهام یه کاری کنم که هیچکس ازم خوشش نیاد. این سکانس آخر باید برینه به بقیهی فیلم.
۲۸ آبان ۱۴۰۰
اژدها رو بیدار کن
مادرم تلفن رو قطع کرد و به برادرم گفت چه خوبه که ما تو خونه آرامش داریم خونههای بقیه... و شروع کرد از ماجراهایی که پای تلفن شنیده تعریف کردن با مضمون آشفتگی خانوادهها. برای من خندهدار بود که به این اوضاع میگفت آرامش. یعنی خب اگر بدونه تو مغز من چی میگذره به این اوضاع میگفت وضعیت جنگی. ولی من یه کار رو خوب بلد باشم اینه که از ظاهرم درونم پیدا نیست. خیلی سختجونم در تحمل سختیها و خیلی خوددارم در بروز احساسات. ولی میدونم که طوفانها از راه میرسند. این خونه پوسیده شده و هر روز یه جاش عیب میکنه. مرگ منتظر ماست. بالاخره یکی از ما سه نفر زودتر خواهد مرد. خامنهای خواهد مرد و این اتفاق مهمی تو این خونه خواهد بود. آخرین باری که مادرم مریض شده بود میگفت من برای هر اتفاقی آمادهام. به مرگ تکتکمون فکر کردهم و میدونم بعدش باید چکار کنم. ولی دروغ میگه. همین چند ماه پیش رفته بودم خونه فرهاد و شب مست بودم و خوابم برده بود و پنج صبح بیدار شدم دیدم پونزده بار زنگ زده و نمیدونم چند بار اسمس داده که کجایی و همون موقع که رفتم خونه بیدار مونده بود و نگران. نه تنها آماده نیست بلکه با کوچکترین بادی این خونه نابود خواهد شد. من تا حالا انقدر احساس خفقان نکرده بودم. انگار تو ده لایه دیوار حبسم. خانواده، جامعه، حکومت و خود زندگی. دوست دارم یجوری منفجر بشم که مثل اون صحنهی ترمیناتور یک (فکر کنم) که موج انفجار همینجوری تمام شهر رو نابود میکنه، هیچ موجود زندهای باقی نذاره. روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم. آرزو چه معنی داره وقتی نمیدونی مرگ از کجا قراره سر برسه. نه که تخم کشتن خودم رو نداشته باشم، نمیخوام این "آرامش" این خانواده رو به بدترین شکل به هم بزنم. اینم خودش تناقض عجیبیه. من از همه متنفرم ولی کاری هم علیهشون نمیکنم. واقعا اگر دهان به حرف زدن باز کنم از دهانم آتیش بیرون میاد. سالهاست اینجوریه ولی هیچ اتفاقی نمیافته. چه زرنگ بودن اونایی که رفتند خارج یا به هر روشی پولدار شدند. من هیچوقت عقلم کار نکرد که خودم رو مثل اینا نجات بدم. به قطع احمقترین آدم نسل خودم هستم.
۱۱ آبان ۱۴۰۰
چند روز پیش با فریاد بلندی از خواب بیدار شدم. خودم صدای خودم رو نشنیدم ولی همه رو، حتی برادرم رو که خواب سنگینی داره بیدار کرده بود و هراسان اومده بودند بالای سر من. فقط یادمه تو خواب ماه داشت غروب میکرد و من تو جاده تاریکی داشتم راه میرفتم و سگهای وحشی با چشمهای قرمز دورهام کرده بودند. مدتیه تو خواب آدمها یا موجودات اذیتم میکنن و من فکم قفل میشه و نمیتونم داد بزنم. این بدترین خوابم نبود ولی نمیدونم چرا اونجوری واکنش نشون داده بودم. فرداش فکر کردم خوابْ هر احساساتی رو که بروز نمیدی رو بجات بروز میده. چند وقت قبل هم خواب دیدم یکی میخواد بم تجاوز کنه خواستم با مشت بزنمش مشتم خورد به دیوارِ بغل تختم و از دردِ دستم بیدار شدم. مامان و داداشم در توصیف داد زدنم فقط میگن وحشتناک بود. یاد اون دیالوگ پله آخر افتادم که میگفت «زندگیاش پُر بود از این جزئیات. زندگی خسرو بسیار خالی، بسیار معمولی و بسیار وحشتناک بود. و ح ش ت ن ا ک».
چند شبه داداشم شبها بیدار میشه و گریه میکنه. شب اولش بم اسمس داد که «محمد بیا». رفتم گفت حالم بده. پیشش نشستم و نوازشش کردم. گفت چند روز دیگه با مامان میخوان برن مشهد و از الان استرس گرفته. گفتم استرس قبل از سفر معمولیه. گفت نه مثل همیشه نیست. شبیه اون باری شدم که تو زاهدان بودی من حالم بد شده بود و اربعین رفتم دم مرز و برگشتم. فهمیدم حالش بده چون اون بار بعدش بستری شد. گفت نمیدونم تو کوپه اگه آدمِ غریبه باشه و بپرسه شغلت چیه چی جواب بدم. منم نمیدونم این موقع چی باید بگم. مادرم خوب بلده آسمون ریسمون ببافه و استرسش رو کم کنه. من ولی همهش فکر میکنم این چیزی که دارم میگم درسته یا نه. من فقط ازش تعریف کردم که بابا تو خیلی خوشمشرب و خوشصحبتی همین هفته پیش که مریم اینا اومده بودن من مثل هویج ساکت نشسته بودم ولی تو اونا رو میخندوندی و باشون حرف میزدی. الکی گفت حالم بهتر شده ولی شبهای بعد هم صدای گریهاش میاومد.
صدای مامانم از اون اتاق میاد که پای تلفن داره داد زدن من تو خواب و حال بد داداشم رو برای یه نفر تعریف میکنه و میگه «من فکر میکنم بخاطر خرمالوهای باغ مهرداد شوهر مریمه. اینجا که اومدن برامون یه جعبه خرمالو آوردن و بچهها از این خرمالوها خوردن. چون تو باغ مهرداد اینا موسیقی پخش میشه و تو باغشون گناه هست و این موسیقی روی خرمالوها نشسته و حال ما رو بد کرده. باید از این به بعد موقع خوردن خرمالوها «انا انزلنا» بخونیم و فوت کنیم بهشون». مطمئنم داداشم با این کار فردا حالش بهتر میشه.
من که هیچوقت نتونستم با حرفهام حال کسی رو خوب کنم. یعنی اگر بیلزن بودم باغچه خودم رو بیل میزدم. یعنی بیلزن هستم ولی دوست دارم باغچهی کسی که دوستش دارم رو بیل بزنم نه خودم رو. ولی نمیتونم. عوضش مادر و برادرم با دین و هر چرندی که دین تحویلشون داده از پس رنجهای روزمرهشون برمیان. حتی با انا انزلنا خوندن و فوت کردن به خرمالو.
۱۲ مهر ۱۴۰۰
تو به وایب اعتقاد داری؟
نمیدونم کی بود پای تلفن که به قول هامون دست گذاشته بود رو مرکز عاطفیِ وجودِ مادرم. برای اولین بار بود که میشنیدم مامانم داره از دلتنگیش برای بابام میگه. پای تلفن میگفت که بابام رو دیده گفته کجایی دلم برات تنگ شده؟ بابام جواب سربالا داده بعد مامانم گفته شماره موبایلت رو بده بات در تماس باشم بابام شمارهاش رو نداده و رفته و گفت که از حسرتش میسوزم که وای باز رفت تا کی دوباره پیداش بشه. حالا نمیدونه که من خواب دیدم که به بابام میگم این زنت از اون اتاق به من تو واتساپ پیام میده که ازت ناراضیام. بابام میگه چی هست این که میگی؟ میگم یه برنامهاس تو موبایل. اونم میگه موبایل چیه؟
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۰۲ شهریور ۱۴۰۰
لطفا حافظهها را پاک کنید
تصاویری که هکرها از زندان اوین منتشر کردهاند یک کابوس قدیمی را برایم زنده کرده. این که در تمام مدتی که چشمهایم بسته بوده دوربینی آن لحظات را ضبط کرده باشد. آن لحظات تحقیر را.
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
من خیلی کارها رو با شوق انجام دادهم. شوق رو میشناسم. با شوق غذا پختم. با شوق صبحانه آماده کردم. با شوق لباس پوشیدم. با شوق منتظر بودم. با شوق سفر کردم. با شوق خیال بافتم. با شوق بوسیدم. با شوق بغل کردم. با شوق اسمی رو صدا کردم. با تمام وجودم دوییدم. گرما نفهمیدم. سرما نفهمیدم. درد نفهمیدم. هر لحظه حاضر بودم زندگی رو به یه لحظهی اشتیاق بفروشم. هر جا برام شوق و میلی نبود دغلکار و دروغگو و بیوفا بودم. زیاد ترسیدم. ترسیدم که زندگیم خالی از شوق بشه. زندگیم نقطههایی از شجاعت داشت تو یه صفحهی بزرگ سیاه از ترس. همیشه زشت بودم بجز لحظههای اشتیاق. حالا ولی از هیچ چیز بیشتر از اشتیاق نمیترسم. از احتمال امید هم میترسم. خودم کمک میکنم به از دست دادن. خودم زشت و زشتتر میشم که هیچ رغبتی رو برانگیخته نکنم. اینطوری جای من امنتره.
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
تو رو خدا احساساتی نشو
خیلی جوان که بودم رفته بودم سفر و برای دوستدختر اون زمانم نامهای نوشتم و وقتی برگشتم گفت نامهام رو از خودم بیشتر دوست داره و همیشه براش نامه بنویسم. من هم هروقت میدیدم خودم زیاد براش جالب نیستم براش نامه مینوشتم. یه روز که رفته بودم پیشش چشمم افتاد به سطل آشغالش و دستخط خودم رو روی کاغذ پارهها شناختم. گفتم این نامهی من نیست؟ گفت چرا. گفتم نامهام رو پاره کردی ریختی دور؟ گفت آره دیگه خوندمش. خیلی برام عجیب بود. بعدتر فهمیدم اون هیچی رو محض خاطره نگه نمیداره. هر چیزی که همون موقع براش کاربرد داره نگه میداره و بقیه رو میندازه دور. من برعکس بودم. هر چیز کوچکی از هر کسی بم میرسید نگه میداشتم. حتی کاغذکادوها رو هم نگه میداشتم. ایمیلها، عکسها، چتها، همه رو نگه داشتهم. هیچوقت هم به هیچکدوم رجوع نکردهم. کمکم این همه چیز مایهی ترس من شدند. که نکنه دستگیر بشم اینا دست اونا بیفته. یا بمیرم و دست همه بیفته. پارسال که داشتم با هواپیما از اهواز برمیگشتم فکر کردم الان بهترین موقع برای مردنه. چون لپتاپ و همهی هاردهام و گوشیم همراهمه و همه نابود میشن. این چند سال وقتی به مردن فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که پسوردهام رو به کسی بدم؟ اگه آره به کی؟ و اگه نه همهی اون عشقا زمزمهها زندگیا هیچ؟
و بعد فکر میکنم من چقدر علاقهام به بابام رو از این دارم که خیلی کم ازش عکس دارم و فیلم و صدایی هم ازش ندارم؟ این که به شدت از خاطرهاش تو ذهنم مراقبت میکنم. و بعد دیدم که الان هم هر کس رو بیشتر دوست دارم کمتر به عکسها و چتهاش رجوع میکنم. انگار نمیخوام حافظهام رو راجع به اون آدم تنبل کنم.
این چند روز که داشتم اتاقم رو خلوت میکردم و سعی کردم بیرحمانه همهی خاطرات رو از خودم دور کنم فکر کردم یه چیز دیگه هم هست که منو وادار میکنه چیزها رو نگه دارم. این که اون چیز جزئی از اون آدمه و مال من نیست. مثل یه سفارتخونه که جزئی از خاکِ کشورِ سفیر محسوب میشه. همهی این فکرها مال زمان معموله. وقتی که بادهای بیاحساسی میوزن میگم چه اهمیتی داره. بریز بره. ولی هنوز شجاعت یا سادگی اون دوستدخترم رو ندارم.
این پنج شش سالی که موبایل درستدرمون دارم کلی عکس از خودم گرفتهم. حداقل ماهی یه عکس. تو یه فیلم هم بعنوان سیاهی لشگر بودم که حتی اگه پاز کنی هم نمیتونی منو تشخیص بدی. صدام هم تو یه فیلم دیگهس که انقدر افکت روشه که بعیده کسی بشناسه. اینا چیزاییه که از من میمونه. هر چند برای کسی که هر روز صبح که بیدار شده از روز قبلش پشیمون بوده یعنی معادل یک عمر پشیمونی. بجز چند روزی. چند روزی که با زحمت ازشون محافظت میکنم و سوال من از این زندگی فقط اینه که اون چند روز چی میشه؟
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
تو آب چشمه شستم عشق قدیمیام رو
بچه که بودم تو قلعهحسنخان به قول داریوش «کوچهی قدیمی ما کوچهی بنبست» بود. و کوچهی بن بست باعث نزدیکی روابط میشه. ما بچهها یهسره تو کوچه بازی میکردیم بدون اینکه نگران رد شدن ماشین و موتور باشیم. تنها نگرانی ما این بود که توپمون بیافته تو حیاط ایرانخانم که شبیه ژاله علو تو روزی روزگاری بود و نه تنها ما که آقای شهبازی شوهرش هم ازش میترسید و نه تنها توپمون رو پاره میکرد بلکه بعد از چند ساعت بازی، ایرانخانم میاومد شلنگ آب رو میگرفت به کوچه که ما بازی رو تموم کنیم. یه روز که داشتیم بازی میکردیم آقای شهبازی از سر کوچه با یه گونی روی کولاش اومد و ما نگاهمون به آقای شهبازی بود که همه میگفتن «گوشهاش مثل آینه بغل مینیبوسه» و واقعا بزرگترین گوشهایی بود که تا الان دیدم. منتظر بودیم آقای شهبازی داد و بیداد کنه ولی وقتی رسید گونی رو باز کرد و کلی مجله از توش درآورد و به هر کدوم از ما یه مجله داد. به من یه دانستنیها رسید. همه بازی رو ول کردیم و مجلههامون رو نگاه کردیم. یک بار دیگه هم یه مجله دانشمند به من رسید. نمیشه گفت یه مجله زندگی منو زیر و رو کرد ولی تمام مطالبش رو یادمه و همینکه الان یادمه و دارم دربارهاش حرف میزنم یعنی خیلی برام جالب بوده مخصوصا از دست اون آدم بدعنق.
حالا اینا یادم اومده چون دارم هر چی دارم و ندارم رو رد میکنم بره. کتابهام رو فروختم، مجلهها رو کوه کردم که کیلویی بفروشم و دیویدی فیلمها رو که چند ساله که دیگه به دردم نمیخوره رو میخوام بذارم دم در. ولی دستم به فروختن کیلویی و دم در گذاشتن نمیره. فکر میکنم اینا همه شخصیت منو شکل دادن. کتابها دردش کمتر بود چون فکر کردم داره میره دست آدمای دیگه ولی این فیلمها و مجلهها «آشغال» نیستن. حالا مطمئن هم نیستم که کتاب و مجله و فیلم برای انسان مفید باشه، چه بسا زندگی منو از جهات زیادی تباه کرده ولی من خودم مستعد تباهیام. شاید به درد آدمای دیگهای بخوره. اگه ماشین داشتم مثل امام علی میرفتم شبانه پخششون میکردم تو شهر!
مادرم خوشحاله که من دارم زار و زندگیم رو رد میکنم بره. چون همیشه به نظرش اینا مایهی بدبختی من بودن. همهی پولهام و وقت و روانم تو این سالها رفته پای اینا. تهشم چی؟ کل کتابها شد شش میلیون و پونصد! اندازهی حقوق یه ماه یه کارمند. اون کتابهای عزیز. چند روز پیش عید قربان بود مادرم اومد تو اتاقم یه نگاهی به کارتن کتابها انداخت گفت: «روز قربان اسماعیلهات رو قربانی کردی بالاخره». دیدم راست میگه و از جهتی هم ریدم تو این زندگی که اسماعیلهای من اینان. البته اسماعیل اصلیم لپتاپ و موبایلمه. شایدم خوبه که وابستگی و دلبستگی دیگهای ندارم. حالا دیگه واقعا زندگیم یه کوله شده. به قول سوتهدلان «نجیبم که زندگیم همین یه بقچهاس»! نبابا من و نجابت؟ مادرم بیشتر باید نگران باشه. کسی که دست از تعلقاتش میشوره یه معنی بیشتر نداره. به قول اون دوستمون اُخروی شده.
صبح وانت اومد کتابها رو برد. من هنوهنام درومد از بردن کارتنها. بعد نشستم تتلو گوش دادم ته آهنگش گفت: «جوری رفتار کن که برات عزیزی باقی نمونه». گفتم آره محض حفظ غرور هم که شده باید بگیم "من" کاری کردم که عزیزی باقی نمونه. عجب بابا عجب.
۲۹ تیر ۱۴۰۰
نیاز به کتک زدن و کتک خوردن
یه روز تو کوچه داشتم با دوچرخه میرفتم که یه بچهی دیگه با دوچرخه اومد کنارم و گفت تو از تهران اومدی؟ گفتم آره و تا گفتم آره یه لگد زد به دوچرخهام و من خوردم زمین و رفت. هشت سالم بود. بعد از مردن بابام رفته بودیم اهواز که با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنیم. تو یکی از محلههای فقیر اهواز. همون ماههای اول، خانواده برای من یه دوچرخه خرید که از افسردگی مردن بابام بیرون بیام. ولی از دوچرخه و قیافه و لهجهام معلوم بود که مال اونجا نیستم. بیلبیلکهای رنگی از دستهی دوچرخه آویزون بود و خودم هم هنوز سیاه نشده بودم. رفتم خونه و بیلبیلکها و هر چیز رنگیپنگی بود از دوچرخهام کندم. چند روز بعد که داشتم از مدرسه برمیگشتم چند تا بچهعرب کنار خیابون نشسته بودند. تا من بهشون رسیدم یکیشون کتاب عربی لوله شدهاش رو پرت کرد خورد به پای من. بلند شد گفت کتاب منو شوت میکنی؟ و شروع کرد با مشت زدن. تا قبل از اون من نه تنها دعوا نکرده بودم بلکه دعوا هم ندیده بودم. خیلی برای اون فضا سوسول بودم. اون روزها هر روز کتک میخوردم.
من خشمم رو موقع فوتبال بازی کردن کشف کردم. تو اهواز ما بیوقفه فوتبال بازی میکردیم. اگر مدرسه میرفتیم بعدازظهرها و اگر نمیرفتیم صبح و بعدازظهر. من دفاع میایستادم و اونجا بود که فهمیدم چقدر زدن دیگران کیف داره. هر چی از خودم بزرگتر بودند زدنشون بیشتر کیف داشت. هنوز هم فکر میکنم آدمها رو موقع بازی بهتر میشه شناخت. چه بازی رودررو چه حتی موقع بازی کامپیوتری. برای همین هر چی بزرگتر شدم کمتر تو بازیها شرکت کردم چون نمیخواستم کسی منو بشناسه!
اونجا همه ما رو از "بچهعرب"ها میترسوندند. هم زورشون بیشتر بود هم کلهخرتر بودند. یه روز که با دوچرخه رفته بودم سه تا سوسیس از بقالی بخرم، تو راه برگشت یه بچهعربی که جلوی خونهشون آب میپاشید شلنگ رو گرفت طرفم و خیسم کرد. ایستادم و اون فرار کرد رفت تو خونه. خوشم اومد که ازم ترسیده بود. دوییدم دنبالش تو خونهشون. رسیدم داخل دیدم همهی خونوادهی پرجمعیتش دارن به من نگاه میکنن. مادرش گفت چکار کرده؟ گفتم میبینی که خیسم کرده. گفت بزنش! منم که هنوز یه دستم سوسیس بود یه مشت به بچهه زدم و افتاد زمین و افتادم روش و زدمش. بقیه هیچ واکنشی نشون نمیدادن. اومدم بیرون و سوار دوچرخه شدم و رفتم.
بعد فهمیدم که کسی تو اون محله الکی پشت کسی درنمیاد. حتی برادر پشت برادر. چون باید خودش بتونه از عهدهی خودش بربیاد. این بود که با خیال راحت با هر کسی که حرفم میشد دعوا میکردم. به خودم قول داده بودم تمام بچههای کوچه رو بزنم. تلافی کتکهایی که خورده بودم. یادمه وقتی کلهی یکیشون رو کرده بودم توی جوب و میخواستم مجبورش کنم از جوب بخوره فکر میکردم اینم آخریش! همه رو حداقل یه بار زده بودم.
من با نفرت از اهواز بیرون اومدم. وقتی میاومدیم تهران فکر میکردم دیگه به اونجا برنمیگردم. اون روزهای نوجوونی که عاشق تئاتر و سینما و کتاب خوندن و البته فعالیت سیاسی شده بودم فکر میکردم اهواز هیچکدوم از اینا رو نداره. حالا بعد از سالها فکر میکنم شخصیت من تو اهواز ساخته شده. حالا که همه چی برام بیمعنی شده فکر میکنم من به اون طبیعت وحشی نیاز دارم تا دوباره غرایزم برگرده. باید زمین انقدر داغ باشه که نتونی یه جا وایسی. باید زورت رو حفظ کنی چون هر لحظه ممکنه دعوات بشه. باید کار کنی که پول دربیاری که درست موقعی که گاری یخدربهشت از کوچهتون رد میشه پول داشته باشی یه دونه بخری. انقدر هوا داغ باشه که عاشق صدای کولر گازی بشی. نیاز به بیرحمی دارم و چند نفر برای کتککاری.
۲۰ تیر ۱۴۰۰
آفتاب تیز میزنه تو چشمم و ابروهام رو تو هم میکشم که بتونم نگاهش کنم و میگه اینجوری که ابروهاتو تو هم میکنی زشت میشی مثل دالتونها میشی و کسی هم نمیخواد با دالتونها دوست بشه و میره. بعد من روی مبل یه خونهای بیدار میشم. یادم نمیاد بخاطر اون حرفش بوده یا بخاطر آفتاب بوده که از حال رفتم یا اصلا منطق خواب اینه که یهو از یه جایی بپرم یه جای دیگه. زندگیم به خوابهام منتقل شده. بدون اینکه طرف روحش هم خبر داشته باشه هر شب خوابش رو میبینم و خوابم ادامهی شب پیشه و بعد از چند هفته که روزهای خوب رو خواب میدیدم حالا رسیده به روزهای بد. به نظرم جدا از دوران تکامل انسان در طی قرنها، من خودم هم دوران تکامل داشتهام و اگه تکاملی به قضیه نگاه کنیم این خوابها نتیجهی ترس من از ارتباط با بقیهاس. همه چیز کم کم منتقل شده به خواب. بیضرر و سرگرمکننده. نه لطفش رو جدی میگیری که از نبودنش عزا بگیری نه قهرش واقعیه که زندگیت رو پریشون کنه. مثل اینکه تمام دوران تکاملم تو این خلاصه شده که: از عواقب چیزها میترسم.
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
میمونها هم محبت سرشان میشود
آقای صمدپور معلم دوم و سوم دبستان من بود. جوان بود و خوشچهره و به رسم مردهای دههی شصت سیبیل پرپشتی داشت و صورتی همیشه تراشیده. مدرسهی ما در انتهای یک جادهی خاکی در قلعهحسنخان بود. سه شیفت کلاس داشت و کلاسها پر از بچه. هر روز بساط کتککاری بود. یا بچه ها هم را میزدند یا معلمها و ناظمها بچهها را. من هپروتی و ساکت بودم. گاهی حتی فکر میکردم دیده نمیشوم بجز روزی که یکی تو حیاطِ خیلی شلوغ مدرسه جلوی من را گرفت و گفت تو چقدر شبیه میمونی. و این را برای شروع دعوا نگفت. کاملا یک جملهی خبری بود مثل این که بگوید تو چقدر شبیه دایی منی.
یک روز آقای صمدپور در کلاس نبود و بچهها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. صمدپور با یک شلنگ وارد شد و همه ساکت شدند. پیش از این زیاد دیده بودم که شاگردها با خطکش و شلنگ و گوش پیچاندن و مداد لای انگشت گذاشتن تنبیه شده بودند ولی من بجز یک بار که سال اول دبستان به تقلید از بابام که در نجاریاش مداد را پشت گوشش میگذاشت مدادم را پشت گوشم گذاشته بودم و معلم همان مداد را لای انگشتانم گذاشت و فشار داد و با خطکش زد دیگر کتک نخورده بودم. آقای صمدپور وارد کلاس شد و گفت همه بایستند و دستهایشان را جلو بیاورند. یکییکی از جلوی کلاس شروع کرد به زدن بچهها. کلاس شلوغ بود و باید همه از دم تنبیه میشدند. شلنگ قرمز و سفید کلفتی بود. به من که رسید دستم را بالا نیاوردم. گفت دستتو بیار بالا. گفتم من کاری نکردم. گفت میگم بیار بالا. گفتم کاری نکردم. با تضرع نمیگفتم، ساده و خبری میگفتم. من نه برای «انضباط» که کلن ساکت بودم. مادربزرگم همیشه به لری به من میگفت لُ خاموش. یعنی لبخاموش. یک بار هم بچهتر که بودم مادرم مرا برده بود پیش دکتر که آقای دکتر این بچه ی من لاله؟ هیچ حرفی نمیزنه. آقای صمدپور به زور دستم را بالا آورد و با شلنگ به جفت دستهایم زد.
شبش به مادرم ماجرا را گفتم. فردا در کلاس نشسته بودم که صمدپور آمد دم در و اشاره کرد بیا بیرون. انتهای راهروی نیمه روشن مادرم را دیدم که داشت دفتر مدرسه را ترک میکرد. آقای صمدپور خط کش بلندی دستش داشت. مرا کنار دیوار گذاشت و خط کش را به من داد و جلوی من زانو زد. دستهایش را باز کرد و گفت بزن. مبهوت مانده بودم. گفت خواهش میکنم بزن. در چشمانم نگاه میکرد و میگفت محمد بزن. هیچوقت آن نگاه ملتمسانه را یادم نمیرود. من گریهام گرفته بود. بغلم کرد و گفت منو ببخش.
بعد از آن روز رابطه ی ما خوب شد. یک بار آقای صمدپور مرا به خانهاش دعوت کرد. خانهی مجردی با سه دانشجوی دیگر که چند خیابان با ما فاصله داشت. با تربیت امروز، مادرم نباید اجازه میداد من بروم ولی من رفتم و خیلی آن روز خوش گذشت. صمدپور خوشخط بود و جداگانه به من درس خوشنویسی میداد و بم یاد داد که چطور پوست گردو را از وسط باز کنم و با یک نصفه پوست گردو و یک نخود لاک پشت درست کنم.
سال سوم دبستان سر امتحانهای ثلث اول بود که پدرم در جادهای در جنوب در تصادفی مُرد. ماجرا را قبلا تعریف کردم. مادر و پدر و برادر کوچکم در تصادف بودند و من و خواهرم تهران مانده بودیم برای امتحانهایمان. به من و خواهرم گفتند مادربزرگتان حالش بد است و باید برویم اهواز. من کتاب قرآنم را برداشتم چون چند روز بعد امتحان قرآن داشتم ولی دیگر به تهران برنگشتیم. در اهواز فهمیدم که پدرم مرده و ما باید از این به بعد در خانهی پدربزرگم در اهواز زندگی کنیم.
چند ماه بعد نامه ای از آقای صمدپور برایم رسید که در آن نوشته بود همراه نامه کارتنی میفرستد پر از کتابهایی که بچههای مدرسه برای من جمع کردهاند. آن کارتن هیچوقت به دستم نرسید و در پست گم شد ولی آقای صمدپور در نامههای بعدی برایم کتاب میفرستاد و برایم با خط خوش مینوشت و من را تا روزها بعد از نامههایش خوشحال میکرد. هر بار دلداری میداد و از من تعریف میکرد و میدانم که بخش زیادی از تسکین آن روزها از نامههای آقای صمدپور میآمد. بعدها آقای صمدپور را گم کردم.
دلم برای تازگیِ آن گریه تنگ شده در راهروی مدرسه. خیلی پیچیده و کدر شدم. اینجایش را نخوانده بودم آقای صمدپور.
۰۵ فروردین ۱۴۰۰
تو که اسمت شین داشت
یاد اون عید شیراز افتادم. اون عید عجیب که پر از اتفاق بود. گاهی اینجوری میشه. اتفاقها میان و مثل یه رقص جمعی دورت میگردن و میرن. من اول دبیرستان بودم. اول دبیرستان میشه چند ساله؟ شاید پونزده. ها؟ ما اهواز بودیم و عروسی دخترداییام دعوت بودیم شیراز. شیراز برای ما جای عشق و حال بود. البته هنوز مرزهای عشق و حال کوچک بود. سال قبلش که رفته بودیم شیراز برای اولین بار رفته بودیم رستوران. برای اولین بار پیتزا خورده بودیم و چقدر خوشمزه بود. همان موقع دخترداییام چیزبرگز سفارش داده بود و ما سهتایی خندیده بودیم و فکر کرده بودیم اسم همبرگر یادش رفته که میگه چیزبرگر. و خانهی دوست داییام رفته بودیم که مست بود و کسشرهای نابی تعریف میکرد و من خیلی خوشم میاومد و زل زده بودم به این شل و ول بودن و ملنگ بودنش که داشت تعریف میکرد چطور با زنش آشنا شده. که در آبادان با کادیلاکش از جلوی دادگاه خانواده رد میشده و زنش که همان موقع از شوهر قبلش طلاق گرفته بوده را «بلند کرده» و من خیلی خوشم آمده بود که او زن خودش را بلند کرده بوده. خلاصه مشتاق شیراز بودم. میخواستم برای اولین بار سیبیلم را بزنم و چون رویم نمیشد ترتیبی داده بودیم که پسرداییهایم مثلا دست و پای مرا بگیرند و سیبیلم را بزنند که یعنی آنها زدهاند. و خیلی خوشم آمده بود از قیافهی بیسیبیلم و دوربین زنیتی که چهل هزار تومان خریده بودم را فیلم کرده بودم که از شیراز عکس بگیرم و از خودم بیسیبیل. ترس داشتیم که پدربزرگم که خیلی وقت بود منتظر مردنش بودیم بمیرد و عروسی کنسل شود یا حداقل ما قبل از عروسی مجبور شویم برگردیم اهواز. پسرداییهایم در شیراز دوستدختر داشتند و پینک فلوید گوش میدادند و من خیلی از دنیای آنها هیجانزده میشدم. شبهای قبل از عروسی هر شب بزن و برقص بود و خوشگذرانی. شب به شب مهمانهای جدیدی از شهرهای مختلف وارد خانهی داییام میشدند و بیشتر خوش میگذشت. یک شب موقع شام داییام به من اشاره کرد به آشپزخانه بروم. رفتم و آرام گفت تا حالا عرق خوردی؟ گفتم نه. یک استکان برایم ریخت و برای خودش هم. یک سطل ماست هم بود گفت بعد از اینکه خوردی از این ماست بخور. من هم برای اولین بار عرق خوردم و آتش گرفتم. عجب چیز جالبی بود. داییام گفت بابات آخرین باری که دیدمش همین جای تو بام عرق خورد. ماشالا یک لیوان رو میرفت بالا و آخ نمیگفت. گفتم مگه بابای من عرق میخورد؟ گفت اوه چجورم. مامانت نمیدونست بهش نگو. خیلی گیج و ویج شده بودم و از حال مستی خیلی خوشم اومده بود. قیلی ویلی خوران رفتم و افتادم روی مبل و هی میخندیدم. آنجا با سیامک هم آشنا شدم که بچه تهران بود و من از بچه تهران بودن خوشم میآمد و خودم را بابت سالهای بچگی که تهران زندگی کرده بودیم همشهری سیامک میدونستم. با دوربینم از همه چیز عکس می گرفتم. مامانم خیلی ناراحت بود که ما رو بین این لامذهبها رها کرده بود ولی ما دیگه قابل کنترل نبودیم.
شب عروسی وارد یک سولهی بزرگ شدیم. برای ما که همیشه تو خونه عروسی گرفته بودیم عجیب بود. زنونه مردونهاش کجاست؟ هیچجا. همه قاطیاند. زنها روسریها را درآوردند و لباسهای لختی داشتند. مادرم سرخ شده بود و من هم. او از عصبانیت من از خوشحالی. دور تا دور صندلی بود و وسط خالی بود. یک گروه نوازندهی جنوبی آمدند و نشستند. بچههای فامیل میگفتند آن پشت حسابی «ساخته بودندشان». شروع کردند به بندری زدن و صدا در سولهی بزرگ پیچید. آدمها ریختند وسط به رقصیدن. زن و مرد. هاج و واج نگاه میکردم. بچهها دستم را کشیدند و بردند وسط و من هم شروع کردم مثل بقیه رقصیدن. مثل خواب بود. به نوازندههای سیاهپوست نگاه میکردم که عرق میریختند و به سازهایشان میکوبیدند و نیانبان چشمانش را بسته بود و میزد و میزد. با پسرهای طرف داماد دوست شده بودیم و آنها آمار دخترهای ما را میگرفتند و ما آمار دخترهای آنها را. یک دختر چاق و خندان بود که لباس توری سفیدی پوشیده بود و بدون استراحت میرقصید. کمکم توجهمان بهش جلب شد. از هم پرسیدیم این کیه و هیچکس نمیدونست. بچهها منو شیر کردند که برم و ازش بپرسم. با همان رقص لق لقو بهش نزدیک شدم و گفتم شما طرف عروسید یا داماد؟ خندید گفت هیچکدوم. گفتم پس با کی اومدید؟ گفت با هیچکی تنها. و هی میخندید. شاید مست بود و شاید شاد بود. گفتم اسمتون چیه؟ یادم نیست گفت شهره یا شراره. اسمش ش داشت. تنها میرقصید، پرشور و خندان. گروه موزیک اعلام کرد چند دقیقهای استراحت خواهند کرد. این وسط عمهی من رفت و به خوانندهی گروه گفت پسر من استعدادی در خوانندگی داره میشه یکم پشت میکروفون بخونه؟ یارو گفت آره. پسرعمهی ده سالهی من که آواز سنتی میخوند رفت پشت میکروفون. ما احساس خجالت میکردیم که وسط بندری و بدنهای عرق کرده و مست این چی میگه. پسرعمه شروع کرد به «های های های های دل تنگ من پیش دوست پیش دوست شده ننگ من» شجریان را خواندن. صدای شلیک خنده در سوله پیچید. یکی از نوازندههای تمپو شروع کرد با آواز پسرعمه رنگ گرفتن و در کمال تعجب شهره یا شراره یا هر اسمی که داشت از دور با لباس سفیدش رقصکنان و خرامان آمد وسط و به تنهایی با آواز شجریان شروع کرد به رقصیدن. برای من اون زمان کار اون دختر کسخلی بود و الان بیشتر برام لوطیگری و مشتیگری یه آدم باحاله.
بعد از عروسی با پسرهای فامیل و سیامک رفتیم باغ ارم و با هم عکس گرفتیم. آن آخرین عکس سیامک شد. در راه تهران تصادف کرد و مرد. یک روز بعد هم پدربزرگم مشتیگری کرد و مرد. بدون اینکه به سفر ما آسیبی برساند. عکس سیامک را چاپ کردم و برای خانوادهاش فرستادم. سرنوشت آن دختردایی که عروسیاش بود، سرنوشت دایی و پسرداییها، و سرنوشت ما هر کدام داستانیه جدا. بجز اون دختر چاق زیبای سفیدپوش که اسمش شین داشت که نمیدونم کی بود و کجاست. دیشب دلم میخواست جایی دعوت بودم و مست میرقصیدم و یاد اون دختر افتادم که بیدعوت مست میرقصید.
پ ن: تو آپدیت بلاگر نمیتونم نیمفاصله رو روی کیبورد پیدا کنم. کسی اگه بلده بم بگه.
۲۱ بهمن ۱۳۹۹
علیه یادها و خاطرهها
دلم میخواد وقتی مُردم انقدر بیآبرو و بیحیثیت باشم که هیچکس روش نشه بگه منو میشناخته. حتی برای حفظ آبروش دو تا فحش هم به قبر من نثار کنه. نمیدونم چجوری این همه سال تو ریا و دروغ جمعی سهیم بودم. نعمت میگفت بابای یکی از دوستاش که خیلی آدم محترمی بوده آخر عمری دیوونه شده میره تو پارکها از مردم پول میگیره براشون ساک میزنه. نعمت میگفت تو رو خدا نذار من پیر شدم به این روزها بیفتم اگه دیوونه شدم منو بکش. گفتم بابا آبروتو میخوای ببری زیر خاک چکار؟ بشاش توش.
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
باید عواقب حرفهای نزده را بپذیریم
خواهرم به داییم مسیج داده که «شما باعث و بانی مرگ بابام هستی» و این باعث طوفانی در خانواده شده. این اولین بار تو این سی ساله که دربارهی تصادفی که توش بابام مرده حرف زده شده و یک آتش سی ساله از زیر خاکستر بیرون اومده. مامانم به داییم زنگ زده که این حرف من نیست و من تو رو مقصر نمیدونم. صبح مامانم به خواهرم زنگ زد که باش دعوا کنه و خواهرِ آرام و سر به زیر من شروع کرد تمام عقدههای این سی سال رو با داد و بیداد گفتن و مامانم فقط گریه کرد. من فقط از دور میشنیدم. بعد مامانم رفت سر نماز و وسط نماز گریهاش گرفت و به هقهق که افتاد نمازش شکست. حق با خواهرم بود. ما بچهها هیچوقت نفهمیدیم بابامون چرا مرد. بطور کلی بمون گفته بودند که ماشین از جادهای که از اهواز به کرمانشاه میرفته منحرف شده، شروع کرده معلق زدن و همه، یعنی داییم که راننده بوده و مامان و داداشم از ماشین بیرون افتادهاند و فقط بابام اون تو مونده و قطع نخاع شده و روز بعدش تو آمبولانسی که بسوی تهران میاومده از دست رفته. چرا منحرف شده و اون روز آخر آذر سال هفتاد چی شده رو هیچوقت نفهمیدیم. این عادت خانوادهی ماست. خالهام نمیدونه پسر شونزده سالهاش چجوری شهید شده. مادرم نمیپرسه تو دوران زندان برای من چه اتفاقی افتاده. من نمیپرسم که مادر و برادرم وقتی من زندان بودم چطوری گذروندن. هیچکس از بردارم نمیپرسه چی شد که اون روز دیوونه شد و رفت وسط اتوبان. واکنشمون به فجایع اینه که رومون رو برمیگردونیم. کسی دلش رو نداره که وارد آتش بشه و بفهمه اون تو چه خبره.
زمان که میگذره آدم متوجه میشه احساسات و تجربهها چطور تغییر شکل میدن. چطور هیچ چیزی بدون عاقبت نمیمونه. چطور چیزی که همون روز اول با چند جمله ی ساده حل میشد حالا تبدیل به یه طوفان تخریبگر شده. و چه طوفانهایی در راهه. روزهای بعد از هر واقعهی تراژیکی آدم دلش میخواد فقط بگذره و زودتر فراموش کنه. اغلب کسی دربارهاش حرف نمیزنه که داغ طرف رو بیشتر نکنه. ولی پیداست که هیچی اینجوری حل نمیشه. فقط یه آدم دنیادیده می تونه اون وسط بگه حرف بزنید و بیرون بریزید وگرنه روزی منفجر میشید که دیگه نمیشه کاریش کرد. به آتشفشان نمیتونید عادت کنید.
مامانم وسط گریههاش گفت اون روز صبح همهمون خواب مونده بودیم. داییات دیرش شده بود. باید زودتر میرفتیم که به کرمانشاه برسیم. سرعتش زیاد بود. جاده یهو باریک شد ... و باز گریه کرد.