۲۹ اسفند ۱۴۰۰

بعد از اون بی‌تونشستن‌ها

 دیشب رفته بودیم خونه‌ی خواهرم که تولدش رو جشن بگیریم. مادرم یه سری عکس از خواهرم داده بود که من یه کلیپ شاد بسازم که بش نشون بدیم. من هم یه چیز بامزه با جوک‌های بین خودمون درست کردم که خواهرم از همون ثانیه‌ی اولش زد زیر گریه و مامانم شروع کرد دست زدن و رقصیدن که خواهرم رو خوشحال کنه خودش هم وسط دست زدن گریه‌اش گرفت. نمی‌دونم تو خونه‌های دیگران چجوریه ولی تو خانواده‌ی ما چند سالیه که یه گریه‌های وقت خوشحالی میاد. امروز هم بعد از سال تحویل عموی متوسطم زنگ زد و تا گفتم الو زد زیر گریه. نکته‌اش اینه که انگار هر دو معنی این گریه رو می‌دونیم. یعنی من نمی‌پرسم عمو چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ یعنی گریه فی‌نفسه یه چیزهایی میگه که زبون نمی‌تونه بگه و تو این موارد پیچیده خوشبختانه جور زبان رو می‌کشه. توی عقد داداشم هم همه گریه می‌کردند. زندایی‌ام هم می‌گفت دایی جواد زنگ می‌زنه به دایی عباسم و هر دو گریه می‌کنن. شاید اگه داستان این دو تا دایی یه سریال بود سر سیزن پنج تازه می‌شد فهمید چرا گریه می‌کنن. باید یه تاریخ پنجاه ساله رو دونست که این رفتار رو بشه فهمید. کلاً بعضی گریه‌ها قابل مطالعه و تحلیل‌اند. مثل مهارت فهمیدن مشکل بچه از گریه‌اش. البته که باید به اون نوزاد گفت هنوز هیچی ندیدی بمون ببین چی قراره بشه.

۱۶ اسفند ۱۴۰۰

Shift + Delete

سال 67 سال آخر جنگ بود. من دو تومن داده بودم یه بسته پودر نخودچی از حیدر خریده بودم. یه پاکت پلاستیکی کوچیک بود که از یه گوشه یه نی کوچیک توش می‌کردی و باش پودر نخودچی رو می‌مکیدی. خیلی ملنگ و خوشحال تو کوچه راه می‌رفتم. خیالم راحت بود که ماشینی از کوچه رد نمیشه چون تمام کوچه رو حجله گذاشته بودند. اون موقع یه حجله‌هایی بود که مکعبی و بزرگ بود و وسط کوچه می‌ذاشتن. و چند تا حجله‌‌ی معمولی که اول و آخر کوچه می‌ذاشتن و چراغ‌های رنگی‌شون کوچه رو روشن می‌کرد. اینا برای محمد پسرخاله‌ام بود که شهید شده بود. همه فامیل و همسایه‌ها جمع شده بودند خونه‌ی خاله‌ام. خونه ما هم دو کوچه اونورتر بود. اون سال شابدولعظیم زندگی می‌کردیم. چند روز قبلش علی پسرخاله‌ام با پیکانش اومده بود دم در و ما بچه‌ها و مادرم رو سوار ماشین کرده بود. فهمیده بودیم چیزی شده چون برای دو کوچه هیچکس سوار ماشین نمیشه. تا در رو بستیم علی زد زیر گریه. گفت محمد شهید شده. همین علی چند سال بعد خبر مرگ بابام رو آورد. نمی‌دونم چرا اینو همه‌ش می‌فرستادن. خودش زودتر از بقیه گریه‌اش می‌گرفت. رفتیم دم خونه‌ی خاله‌ام. خاله‌ام روی پله‌ها نشسته بود و بدون اشک و بدون صدا با مشت می‌کوبید به سینه‌اش. اگه چند روز دیگه به سلامت گذشته بود جنگ تموم شده بود ولی همون روزهای آخر محمد شهید شده بود. شونزده سالش بود و فکر کنم بخاطر همین سن کمش بود که تو حجله‌ها نقل می‌ریختن که یعنی ناکام رفته. منم نقل‌ها رو می‌خوردم. بخشی از خوشحالی من هم این بود که شهید همنام بودم. اسم من رو همه جا می‌گفتند. محمدرضا هم که بعدها خلبان شد و برادرش همون اوایل جنگ شهید شده بود نوحه می‌خوند. من خیلی دوست داشتم محمدرضا نوحه بخونه. مثل کویتی‌پور می‌خوند. موقع خاکسپاری هم یاران چه غریبانه خونده بود و مردم گریه می‌کردند. من ولی یادم نمیاد تو اون دوران گریه کرده باشم یا حتی ناراحت باشم. طبعا بچه پنج ساله مرگ نمی‌فهمه چیه. ولی حالا فکر می‌کنم اگر هیچوقت نمی‌فهمیدم مرگ چیه چقدر خوب بود. یعنی حتی به تقلید از بقیه فکر نمی‌کردم مرگ حتما حتما ناراحت‌کننده‌اس. مثل خیلی چیزهای دیگه که انقدر تو بچگی میخ‌شون محکم کوبیده شده که به راحتی نمیشه تغییرشون داد. هنوز هم از اصالت خیلی از احساسات خودم مطمئن نیستم. اینکه چرا مردن یه آدم بیست ساله از یه پیرمرد نود ساله بیشتر ناراحتم می‌کنه. یا کسی که سالها مریض بوده مردنش کمتر ناراحتم می‌کنه تا کسی که یهو می‌میره. انقدر خانواده و جامعه‌ای که توش بزرگ شدم بی‌عقل و اشتباه بوده که به هر چیزی که از اون‌ها میاد شک دارم. باید همه چی خراب شه حتی اگه دوباره ساخته نشه.