۲۲ اسفند ۱۴۰۲

محتاج پول، مشتاق مرگ

 صاب‌کارم خواسته بود بجای ده ساعت، یازده ساعت در روز سر کار باشم. خواستم بگم نمی‌خوام این همه سر کار باشم ولی گفتم یکم ملایم‌ترش کنم بگم نمی‌تونم این همه ساعت کار یدی بکنم. بعد فکر کردم خب واقعا می‌تونم و بدم هم نمی‌آد که یه ساعت بیشتر خونه نباشم ولی مساله این بود که نمی‌خواستم تمام روزم بره برای کاری که به من مربوط نیست. از یه مقدار ساعت بیشتر تنها نباشم دیوونه و وحشی می‌شم. آخرش براش نوشتم برای یازده  ساعت در روز کار کردن پیرم. یه ایموجی خنده هم گذاشتم. 

قبلا هم تو رابطه‌هام همین مشکل رو داشتم که بیشتر از یه زمانی نمی‌تونستم با کسی وقت بگذرونم حتی اگه آدم صددرصد دلخواهی هم برام می‌بود. چه دعواها که سر همین نداشته‌م با آدم‌های مختلف. الان حتی فکر می‌کنم چطور آدم‌ها تو یه خونه با هم زندگی می‌کنن؟ یا روی یه تخت می‌خوابن؟ همین رئیسم چند وقت پیش در تلاشی احمقانه داشت سعی می‌کرد بگه چرا یه کاری نمی‌کنی تنها نباشی. گفتم مشکل من اینه که چرا به حد کافی تنها نیستم.

با امروز دو بار شده که از کار که میام بیرون یه پسری رو می‌بینم که پونزده شونزده سال پیش با هم همکار بودیم و همسن هم بودیم و خیلی هم با هم شوخی داشتیم. پسر خنگی بود. خنگ واقعی. هر دو بار از جلوی هم رد شدیم و به هم نگاه کردیم و به روی هم نیاوردیم که همدیگه رو می‌شناسیم. حالا من هیچی، از اون خنگ بعید بود عقلش برسه سلام و علیک نکنه. بعد از شونزده سال ازش خوشم اومد. سر کلاس جمعه صبح‌ها هم یه پسره هست که از آمریکا تو کلاس شرکت می‌کنه و اون هم همون سال‌ها تو همون شرکت همکارم بود. خوشبختانه این یکی هم به روی خودش نمیاره که منو می‌شناسه. یا همه عاقل شده‌ان یا همه از من بدشون می‌آد. اولی احتمالش بیشتره!

اسکار امسال چیز خاصی نداشت ولی باز من باش گریه کردم. چمه واقعا؟ جان سینا که لخت اومد روی صحنه گفتم بابا تو دیگه چقدر دل‌گنده‌ای مرد. من سکس نمی‌کنم که لخت نشم. فیلم‌های امسال خیلی خوب بودند و من همه‌شون رو با دیدن روی لپتاپ حروم کردم. دوست‌های خارج‌نشینم هم که یا سینما نمیرن یا براشون هیچ چیز ویژه‌ای نیست. (یکی‌شون که موقع دیدن dune 2 خوابش برده). خدایا چرا همه احمق‌ان و من پول ندارم؟

۱۵ اسفند ۱۴۰۲

از وقتی مهرجویی دیگه نیست

 صبح از در خونه که بیرون رفتم با خودم گفتم «زنی که می‌خواهد داستان بنویسد باید پول داشته باشد و اتاقی از آن خود.» خواستم برگردم و کتابش رو از خونه بردارم ولی دیدم دیرم میشه. از فیدیبو کتاب رو خریدم و دیدم امکانی به‌ فیدیبو اضافه شده که کتاب رو بصورت صوتی برات می‌خونه. فعلا تکنولوژی تبدیل متن به صدای فارسی ناقص و پرغلطه ولی به نظرم همین بهترین مدل کتاب صوتیه (بجز صدای بهروز رضوی که همیشه اولویته). اینکه یه صدای غیرآدمیزادی (از آن کثافت همان یک نسخه کافی است)، متن رو پرغلط و با اعراب‌های اشتباه بخونه باعث میشه یه‌سره حواست به چیزی که می‌شنوی باشه و دچار حواس‌پرتی نشی.

 

موقع ناهار حرف اینستاگرام بود که هر کس چقدر در روز وقت برای اینستاگرام می‌ذاره. همکار هجده‌ساله‌ام گفت من یه موقعی بود اینستاگرام بم می‌گفت در روز پونزده ساعت تا هجده ساعت تو اینستاگرام بوده‌م. ما حیرت‌زده نگاهش کردیم که مگه میشه؟ گفت الان دیگه اینجوری نیستم. جمله‌ی بعدی‌اش بی‌ربط و شگفت‌انگیز بود. گفت: «اینی که الان زنده است کدومه؟ خمینیه یا خامنه‌ای؟ این آقاهه گفته ...» من که کلا سر کار حرف نمی‌زنم بلند گفتم پشمام! همه خندیدند. درجا عاشق دختره شدم. واقعا خوشبخت‌ترین آدمی که تو این مملکت دیده‌ام همین دختره‌اس. خمینی رو از خامنه‌ای نمی‌تونه تشخیص بده. چه باسعادتی عزیزم. 

 

دختره در ادامه داشت می‌گفت سال 2019 یه مارمولک خریده چهار میلیون (چرا به میلادی می‌گفت؟) بعد تو خونه گم شده و بعد سرما خورده و مرده. عکس مارمولکه رو نشون‌مون داد. یکم خوش‌آب‌ورنگ‌تر از مارمولک‌های معمولی بود. گفت بیست سانت بوده. بلافاصله یاد مارمولک‌های خونه‌ی بچگی اهواز افتادم. اون‌ها هم بیست سانت یا بیشتر بودند. ما اون مارمولک‌ها رو نمی‌کشتیم. یعنی معلوم بود که کشتن اون موجودات گنده چه صحنه‌ای ایجاد می‌کنه. اون خونه‌ی اهواز رو اگه تو فیلمی رئالیستی بازسازی‌اش کنی ژانر وحشت میشه. 


دوباره دختره تو موبایلش ویدئوی سگش رو نشون داد که تو فیزیوتراپی داشت تو آب راه می‌رفت. می‌گفت تو راه برگشت از دیزین دیده داره لنگ می‌زنه آورده‌اش خونه و برده خوبش کنه. می‌گفت همه می‌گن سگه وحشیه ولی به نظر خودش خیلی هم خوبه. یاد اون اپیزود سریال بسکتز افتادم که دختره یه کایوتی آورده بود خونه و اونم خونه رو نابود کرده بود و پسره به دختره میگه اینو چرا آوردی خونه؟ دختره میگه تو جاده ددیمش فکر کردم گم شده آوردمش خونه و پسره میگه «اینا مثل پشه‌هان، اینا گمشده به دنیا میان.»

 

مادربزرگم تمام عمر خونه‌ی ما زندگی کرد و همه‌ش ناراحت بود که چرا خونه نداره. خانواده هم می‌گفتن خونه می‌خوای چکار؟ که تنها بمونی؟ اینجا ما ازت نگهداری می‌کنیم. انقدر ناله کرد تا یه سال قبل از مرگش بچه‌هاش براش یه زیرزمین داغون تو شابدولعظیم کرایه کردند با یه پرستار. هر روز زنگ می‌زد که پرستاره می‌خواد بکشدش. آخر هم از همون خونه رفت بیمارستان و بعد قبرستون. فکر کنم اقبالش رو برای من به ارث گذاشته.

 

ویرجینیا ولف تو همین متن می‌نویسه رمان‌نویس‌ها به ما می‌قبولانند که چیزی که صرف ناهار را به یادماندنی می‌کند حرف بامزه‌ای یا کار جالبی است که کسی کرده. کسی به خود ناهار اشاره‌ای نمی‌کنه انگار سوپ یا ماهی یا سیگار یا شراب اهمیتی ندارند. من هم وقتی فیلم می‌بینم به این فکر می‌کنم که چجوری خونه داشتن آدم‌ها انقدر طبیعی فرض شده؟ چرا هیچکس به خود خونه اشاره نمی‌کنه. اینکه جایی داشته باشی  که سرمایش و گرمایشش دست خودت باشه خوشبختی بزرگیه نباید طبیعی فرضش کرد.
 
خواب دیدم چند سکانس از یه فیلم کیارستمی قراره دوباره فیلمبرداری بشه و من هم یکی از بازیگرهام. فیلم هیچ شباهتی به فیلم‌های کیارستمی نداره و خودش هم معلوم نیست کجاست. ما تو یه خونه بزرگ و متروکه تو جنگل رها شدیم. جایی که فقط لحظاتی گذرا روز میشه و بقیه‌اش شبه. در تاریکی از طرف آدم‌ها و موجودات دیگه تهدید می‌شیم. زمان مدام بین دوره‌های تاریخی مختلف در حرکته. تو آسمون هزاران سفره‌ماهی هست و زیر پای ما پر از دلفینه. تو صحنه‌ای قراره من علی نصیریان رو بکشم. موقع فیلمبرداری با چاقو به سمت نصیریان حمله می‌کنم و در حین فیلمبرداری می‌بینم که لباسش خونی میشه و داد می‌زنه. من به پشت‌صحنه میگم اینا جلوه‌های ویژه است یا واقعا زدم به بدن‌شون؟ صدای بیرون از قاب میگه حرف نزن ادامه بده.

۱۰ مهر ۱۴۰۲

همیشه وقتی باد میاد ناراحتم که چرا باد نیستم

 ظاهرا سیما بچه‌ی جدید زاییده. میشه دو بچه از دو شوهر. بچه که بودیم عموم بم گفته بود اگه بتونی کاری کنی سیما ریاضی نیافته یه جایزه پیش من داری. عموم در زندگی فقط پول می‌فهمه. هیچ کمکی به ریاضی سیما نتونستم بکنم هیچ جایزه‌ای هم نصیبم نشد.


دوستم یه تراپیست بم معرفی کرده بود. دکتره خارج بود و می‌گفتند دکتر خوبیه. بهم گفته بود گوگل‌میت نصب کنم. گفتم گوشی‌ام قدیمیه چیز جدیدی روش نصب نمیشه. گفت روی لپتاپ چی؟ گفتم لپتاپم خراب شده نمی‌تونم ببرمش بیرون. بعد فکر کردم اصلا من چجوری باید با این دکتره حرف بزنم؟ تو خونه که نمی‌تونم، تو خیابون راه برم یا برم تو کافه؟ بعد اگه گریه‌ام گرفت چکار کنم؟ یا اگه جایی خلوت پیدا نکردم؟ این شد که به دکتره گفتم من نمی‌تونم جلسات رو شرکت کنم. راستش دلیلی اصلی این بود که من با بدبختی با بزرگترین سنگ‌هایی که تو زندگی شناختم تونسته‌ام جلوی آتشفشانم رو بگیرم. باید مطمئن باشم که وقتی سرش رو باز می‌کنم برای دلیلی خوبی این کار رو می‌کنم. و راست‌ترش مشکل من رو حرف حل نمی‌کنه. یا پول زیاد یا مرگ. شاید ادعای مسخره‌ای باشه ولی من سالمم. من اگر شرایطم این نبود خیلی هم جالب و قشنگ بودم. همین الان هم قدر حتی یه لکه نور روی دیوار رو هم می‌دونم. 


نه کامل ولی خیلی لاغرتر شدم. دلم می‌خواد برم به اونایی که هر بار منو می‌دیدند می‌گفتند چقدر چاق شدی بگم خب الان لاغر شدم. برنامه چیه؟


داداشم دیگه پیش دکترش نمیره و این من رو می‌ترسونه. بار آخر ظاهرا دکتره بش گفته اگه دفعه بعد که اومدی دوست‌دختر نداشته باشی دیگه من قبولت نمی‌کنم. این هم گفته من مذهبی‌ام دوست‌دختر نمی‌گیرم. این شده که قطع همکاری کرده‌ان. تازگی از تلفن‌های مادرم فهمیدم این دوره همزمان شده بوده با چند ماه پیش که یکی از فامیل‌های دور ما که یه پسر جوانی بود اومده بود خونه ما. قرار بود یکی دو روز بمونه چندین هفته مونده بود. من داشتم دیوانه می‌شدم. مادرم خونه رو کاروانسرا کرده. هر کی دلش بخواد می‌تونه بیاد اینجا مدت‌ها بمونه. این پسره هم همین مریضی داداشم رو داشت اونم در اوجش. یه‌سره باید مراقب می‌بودیم که نره تو آشپزخونه با کارد خودش رو بزنه. مادرش خونه راهش نمی‌داد. اولش مادرم می‌گفت چه مادر سنگدلی بعد که من اعتراض کرده بودم که این خونه شصت متری مگه چند تا دیوونه می‌تونه پذیرش کنه، به پسره گفته بود باید بری. پسره هم رفته بود و مقاومت مادره باعث شده بوده که این حالش بهتر شه چون مادره می‌گفته این مریض نیست اگه بهش بی‌توجهی کنی مجبور میشه درست رفتار کنه. بعد هم که ماجرای قطع همکاری برادرم با دکترش پیش اومده مادرم پیش خودش گفته این پسر رو خدا فرستاد خونه ما که به من بگه مداوا دیگه بسه. باید داروها رو قطع کرد تا داداشم مجبور شه درست زندگی کنه. نمی‌دونم بین من و مادر و برادرم در دیوانگی کی مدال طلا کی نقره و کی برنز می‌گیره. حدسم قهرمانی مادرمه.


فصل سوم سریال اوزارک رو که می‌دیدم با ورود شخصیت بن تمام خاطرات برادرم زنده شد. حتما کسی که داستانش رو نوشته یکی رو از نزدیکانش داشته که مثل بن بوده. اون معذرت‌خواهی‌های زیادش از دیگران، اون گریه‌های بی‌اراده. و چیزی که شاید هیچکس درکش نکنه اینکه نزدیک‌ترین کس‌ات به مرگت راضی بشه که فقط این کابوس تموم بشه. خیلی باش گریه کردم. 


حرف زدنم خیلی بده. اغلب آدم‌ها درست نمی‌شنون من چی میگم. میگم 2 می‌شنون 9، میگم 5 می‌شنون 8. گاهی هم کلمه‌ها یادم میره. تو خواب به دختره که ازش خوشم می‌اومد گفتم تو بین کسانی که می‌شناختم بزرگترین چیز بودی. اومدم بجای «چیز» کلمه‌اش رو بگم که دیدم داره گریه می‌کنه. وسط گریه گفت چرا این چیزها رو به آدم نمی‌گید؟ فهمیدم فقط نیاز داشته یه نفرازش تعریف کنه وگرنه من فقط گفته بودم «چیز».

۲۴ شهریور ۱۴۰۲

وقتی حرف نمی‌زنم همه بی‌معنی‌اند، وقتی حرف می‌زنم منم بی‌معنی‌ام.

 این روزها برای اولین بار خودم رو «سال‌ها مهاجرت‌کرده» تصور می‌کنم و پشیمونی بزرگی رو حس می‌کنم طوری که بلند بلند کلماتی رو میگم که حواسم رو پرت کنه. دیروز تو ایستگاه اتوبوس یه چیزی کشف کردم. اینکه تنها راه اینکه یه نفر به خوشبختی خودش پی ببره اینه که دقیقا همون موقع یه نفر بش بگه کاش جای اون بود. مثلا تو کیش باشی و یه نفر توییت کنه کاش کیش بودم. ولی مطمئن هم نیستم که اگه یه آدم «سال‌ها مهاجرت‌کرده» بودم الان فکر می‌کردم که اگه ایران مونده بودم بهتر بود یا نه. آدم که دو بار زندگی نمی‌کنه. یه سال‌هایی خیلی تلاش کردم برم بیرون از ایران سینما بخونم. یعنی تو ایران دانشگاه نرفتم چون فکر کردم من دیگه حاضر نیستم زیردست این جماعت باشم. اگر کیفیتی داشتند شاید می‌شد حقارتش رو تحمل کرد. هر چی سعی کردم نتونستم برم. سر کار می‌رفتم و هیچوقت نمی‌تونستم با پول کارمندی مهاجرت کنم. چندین بار تا نزدیکی‌اش رفتم ولی هر بار نشد. از طرفی فکر می‌کردم هیچ نویسنده و آرتیست ایرانی نبوده که مهاجرت کنه و از بین نرفته باشه. خیلی باسوادترها و نابغه‌ترها رفته‌اند و تبدیل به آدم‌هایی معمولی و بی‌خود شده‌اند. فکر می‌کردم میرم درس می‌خونم برمی‌گردم، مثل مهرجویی. هر بار هم یه اتفاقی می‌افتاد که امیدوار می‌شدم رفتن جمهوری اسلامی رو به چشم ببینم. ولی باید نشانه‌ها رو می‌دیدم. هر دو باری که انفرادی بودم با فاصله هشت سال هر بار تنها حسرتم این بود که زندگی نکردم. دنیا رو ندیدم. چسبیدم به مسئولیت خونه و این خانواده‌ی سمی. چسبیدم به تصور آزاد شدن تو ایران. باید رفته بودم. نه زندان می‌فهمیدم چیه نه خانواده نه این مملکت وحشتناک. 

انفرادی از آینه بیشتر تو رو با خودت مواجه می‌کنه. و من هر بار به این رسیده بودم که باید از زندان که رفتم از زندان بعدی هم برم ولی نرفتم. مثل حرف‌هایی که موقع استیصال آدم به خودش می‌زنه و بعدش عمل نمی‌کنه. نرفتم چون می‌دونستم نمی‌تونم. دیگه عمر هر بدی داشته باشه اینو داره که می‌فهمی برای چی باید زور بزنی و دنبال کدوم اتوبوس بدویی ممکنه بش برسی. 

باید مثل این وطن‌پرست‌ها که وصیت می‌کنن که بعد از مرگ بدن‌شون تو ایران دفن بشه وصیت کنم بعد از مرگ بدنم رو بسوزونید، خاکسترش رو فوت کنید از مرز رد شه.

۱۸ شهریور ۱۴۰۲

یعنی اگه به من بود

 من اگه انتخابی داشته باشم برای زندگیم اینه که تنها زندگی کنم. یعنی به نظرم شکل درست زندگی همینه. نه اینکه با کسی ارتباطی نداشته باشی یا رابطه‌ای، این‌هاش مهم نیست، مهم اینه که باید خودت تو یه خونه تنها زندگی کنی. می‌خوای با کسی حرف بزنی یا با کسی بخوابی یا مهمونی بگیری یا هر چی، ولی کس دیگه‌ای نباید اونجایی که تو هستی زندگی کنه. به هر حال اون اولش انسان برای محافظت از خودش یا برای بدست آوردن آذوقه مجبور بود جمعی زندگی کنه و به این زندگی عادت کرده ولی الان دیگه نیازی نیست. نه تنها نیازی نیست بلکه آدم عاقل باید از صبح تا شب تو کون کسی بودن اجتناب کنه. برای من که جالبه که چند هزار سال تکامل به تنهایی برسه. تنهایی اگه زیاد باشه دیگه اسمش تنهایی یا انزوا نیست. اسمش هیچی نیست. مگه به یه آباژور میگن آباژور تنها؟ فقط میگن آباژور.

۲۲ مرداد ۱۴۰۲

تو که گرمی بازاری نداری

 فکر کنم اول دبیرستان بودم. یکی از بارهایی که نامزد خواهرم، که پسردایی ما هم می‌شد، اومده بود اهواز به خواهرم سر بزنه بم گفت من یه دوست دوران دانشجویی دارم که دزفول زندگی می‌کنه اگه حال داری بریم یه سری بش بزنیم. دزفول تا اهواز راهی نبود. با هم رفتیم و رفیقش رو پیدا کردیم. یه پسر بیست و شش هفت ساله بود تو یه خونه‌ی تاریک زندگی می‌کرد و سه‌تار می‌زد. با ما اصلا شبیه مهمون رفتار نکرد. یه چای برامون آورد و بعد نشست یکم سه‌تار زد. این داماد ما بش گفت تو هنوز عاشق لیلا فروهری؟ یهو چشماش درخشید گفت آره آره. آخ یعنی میشه یه روز برای لیلای عزیزم سه‌تار بزنم و اون بخونه؟ من پیش خودم گفتم آخه این حرفیه که آدم جلوی دیگران بزنه؟ بعد هم همه می‌دونن لیلا فروهر با سه‌تار نمی‌خونه. اصلا با ساز سنتی نمی‌خونه. دیدار ما خیلی کوتاه بود. یعنی خودمون فهمیدیم باید زودتر بریم. من دلم برای پسره سوخته بود. تا دم در هم هی خواستم بگم لیلا فروهر با سه‌تار نمی‌خونه ولی نگفتم. اون موقع اسمی از افسردگی نشنیده بودم. بعدها فکر کردم پسره افسرده بوده لابد. با اینکه ناف ما رو با درد و بلا بریده‌ن ولی تا بزرگسالی نمی‌دونستم افسردگی‌ای هست دکتری هست دوا درمونی هست. بعد در دورانی که عقل‌رس شدم به خودم گفتم تو هم مشنگی حالا چون طرف نور خونه‌اش کم بود و از ما پذیرایی نکرد و آرزوی سه‌تار زدن برای لیلا فروهر داشت یعنی افسرده‌اس؟ بعدها خودم صد دل عاشق نوش‌آفرین شدم. فکر کردم انقدر صبر می‌کنم تا پیر پیر بشه و هیچکس بش توجه نکنه میرم بش میگم من چهل ساله عاشقتم و باش زندگی می‌کنم. بعد همین فکر رو در مورد گوگوش هم کردم. نمی‌دونم چه اصراری به خدمات‌رسانی در پیری داشتم. از اول در عشق جان‌فدا و صبور و دنبال‌کون‌بدو بودم. حالا دیگه نگم که تاریخ زندگی من تاریخ چه آرزوها و خواهش‌هایی بوده و هنوز هم هست. یه بار هادی داشت یه خاطره‌ی خیالی تعریف می‌کرد که توش داریوش سر یه قضیه‌ای از ابی ناراحت میشه و باش قهر می‌کنه، بعد خودش فکراشو می‌کنه و می‌بینه نباید باش قهر باشه و باش آشتی می‌کنه در حالی که ابی تمام مدت اصلا نفهمیده بوده داریوش ازش قهر کرده بوده. منم همین بساط رو دارم. تو ذهنم آشنا میشم، ماجراها پیدا می‌کنم، عاشق میشم، بعد برام معمولی میشه، بعد فراموشش می‌کنم در حالیکه طرف هیچوقت نمی‌فهمه من وجود دارم. راستش تنها جایی هم که تو زندگی فکر می‌کنم سالمم موقع همین فکرهاست. تازه بعدها هم دیدم که لیلا فروهر یه آهنگ هپروتی عرفانی خونده با دف و مف و سماع و این بساط‌ها که توش صدای سه‌تار هم می‌اومد. پس خدا رو چه دیدی. ها؟

۱۲ مرداد ۱۴۰۲

شهید مصنوعی

 خسته شدم انقدر برای تنها بودن باید از خونه برم بیرون. خب مسخره نیست که برای تنها بودن باید بری تو خیابون؟ هر کی یه جایی برای تنها بودن داره خوشبخته.

۰۷ مرداد ۱۴۰۲

«شاد و شکست‌ناپذیر»

هر کی بم می‌رسه میگه چاق شدی. طبیعیه یه عمر منو لاغر دیده‌ان. هر چی رژیم می‌گیرم تاثیر خاصی نداره. باید ورزش کنم که نمی‌کنم. اگه انقدر بم نمی‌گفتن چاق شدی شاید انقدر حالم از خودم به هم نمی‌خورد. خودم فکر می‌کنم شروع چاق شدنم از همین چند سال پیش بوده. یه تابستونی که هیچی پول نداشتم و دنبال کار می‌گشتم. سر و وضع و زندگیم مثل کارتن‌خواب‌ها شده بود که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم. مثل فیلم‌ها همه چی داشت به دقیقه آخر می‌کشید. پولم تموم شده بود، اخطار قطع موبایل برام اومده بود که یه خبر دیدم که فلانی می‌خواد فیلم بسازه. شماره تهیه‌کننده رو از تو اینترنت پیدا کردم و با بدبختی بعد از چند روز تونستم با یه نفر حرف بزنم بگم من می‌خوام فیلمبردار پشت صحنه این فیلم باشم. می‌دونستم فیلمبردار پشت صحنه بیخودترین و پایین‌ترین کار از نظر این حرفه‌ای‌هاست. اولش شماره منو گرفتند گفتند زنگ می‌زنیم. بعد گوشی من یه‌طرفه شد و من اضطراب داشتم که نکنه گوشیم قطع بشه. چند روز بعد دوباره زنگ زدم تا به طرف شماره خونه رو بدم که اگه تلفنم قطع شد به اون زنگ بزنه. طرف اصلا نفهمید من کی‌ام و چرا باید مهم باشه ولی با پوزخندی گفت بگو حالا شماره‌تو. دیگه با پوزخند یارو مطمئن شدم کار رو بم نمیدن یا اصلا یادشون میره. چند وقت بعد زنگ زدند که بیا دفتر ما. دفترشون اون سر تهران بود و من یه قرون پول نداشتم. در حالت عادی من بمیرم این کار رو نمی‌کنم ولی انقدر ذوق داشتم که به دوستم زنگ زدم گفتم می‌تونی به من اندازه‌ی یه بلیت اتوبوس پول قرض بدی؟ اونم گفت چه احمقی هستی و صد تومن به حسابم ریخت و من رفتم دفتر تهیه‌کننده. اونجا که رسیدم دیدم منو خبر کرده‌ان که بگن ما اصلا فیلمبردار پشت صحنه لازم نداریم. گفتم من اصلا پول نمی‌خوام دوست دارم این کار رو بکنم. بعد هم خب اوج استیصال یعنی اوج خلوص و اینا دیدند من واقعا دارم یه حرف راست می‌زنم قبول کردند و بعد هم گفتند ما بالاخره به تو یه دستمزدی هم میدیم. مرحله بعد این بود که دوربین نداشتم! پنج تا از دوستام پول روی هم گذاشتند و یه دوربین خریدند که من بتونم برم این کار رو بکنم. هنوز برام این کاری که کردند یه منطقه‌ی سرسبز و زیبا در خاطراتمه و برای همیشه مدیون‌شونم. خلاصه کار شروع شد و من یکهو خوشبخت شدم. از صبح تا شب هیچ پولی خرج نمی‌کردم. ماشین می‌اومد دنبالم و صبحانه و ناهار بم می‌دادند و کاری که دوست داشتم رو از نزدیک می‌دیدم. نه لازم بود با کسی حرف بزنم نه به کسی جواب پس بدم. یه عنصر آرومی کنار صحنه بودم. هیچوقت هم تا قبل از این از نزدیک پشت صحنه سینمای حرفه‌ای رو ندیده بودم. همه کسانی که پشت صحنه بودند آدم‌های حرفه‌ای سینما بودند و یکسره هم در حال غر زدن. این چه صبحونه‌ایه، سرویس من چرا دیر اومد، این چه غذاییه، پول ما رو چرا نمیدن و از این حرف‌ها. من ولی کاملا یه آدم خوشبخت بودم. سرویس هرچقدر دلش بخواد دیر بیاد، صبحانه هر چه باشه، ناهار هر چه باشه، پول هم که بی‌پول. تو دلم می‌گفتم احمقا دارید غذای مجانی می‌خورید و کاری که دوست دارید می‌کنید چتونه؟ کار روز به روز سخت‌تر شد. رفتیم شهرستان. شب‌کاری تو هوای خیلی خیلی سرد. انقدر سرد که من دستام رو نمی‌تونستم تکون بدم. اولین بار با یه سرمایی مواجه شده بودم که باعث می‌شد مغزم از کار بیفته. هر چی لباس داشتم رو می‌پوشیدم. یعنی سه چهار تا جوراب، دو تا شلوار، سه تا تی‌شرت و یه بافتنی و یه کاپشن به اضافه دستکش و کلاه و شالگردن. همه گروه داشتند دیوونه می‌شدن. هر روز پشت صحنه دعوا بود. گروه گروه آدم‌ها می‌ذاشتن می‌رفتن. من ولی خوشحال و راضی بودم. فیلمبرداری دو برابر برنامه‌ریزی اولیه طول کشیده بود و من فقط دلم می‌خواست فیلم هیچوقت تموم نشه. اواسط فیلمبرداری دیگه اعضای گروه منو شناخته بودند. یه روز یکی‌شون گفت تو انقدر چاق بودی یا چاق شدی؟ من یهو متوجه شدم راست میگه چقدر چاق شدم. خیلی جالب بود که اصلا متوجه نشده بودم. بعد فهمیدم بخاطر غذاهای سر کار بوده. می‌گفتن برای اینکه هزینه‌های فیلم بیاد پایین غذای بی‌کیفیت می‌گیرن و این آدم رو چاق می‌کنه. یهو فهمیدم که چرا همه این حرفه‌ای‌ها همه‌ش غر می‌زدن و غذا نمی‌خوردن یا فقط بخشی از غذا رو می‌خوردن. فیلمبرداری که تموم شد من باز لاغر شدم ولی انگار بدنم یه چیزی رو فهمیده بود. که می‌تونه چاق هم بشه. بعد سر چند تا فیلم دیگه هم رفتم و دیگه فهمیده بودم نباید هر چی بم دادند بخورم! یا بعد از کار می‌رفتم می‌دوییدم که این یکی برای اعضای گروه واقعا عجیب بود چون بعد از فیلمبرداری همه بصورت جنازه می‌رسیدند به هتل. به هر حال به نظرم بدنم از اونجا شروع به انبساط کرد. (این حرف‌ها اصلا علمیه؟) اینکه چرا بعد از مدتی دیگه تو سینما کار نکردم موضوع دیگه‌ایه که نمیشه در موردش حرف زد. ولی بدنم دیگه به چاقی عادت کرده. حتی موقع لباس عوض کردن هم به بدن لخت خودم نگاه نمی‌کنم. همه‌ش میگم برمی‌گردم به همون روزهای لاغری. اصلا به سیس زندگی من نمی‌خوره که چاق باشم. تو این تظاهرات پاییز هم وقتی تو خیابون دنبال ما می‌کردند من نمی‌تونستم مثل سابق بدوم. یه جا یادمه نیروهای گارد حمله کردند ما از تو یه کوچه داشتیم فرار می‌کردیم. مثل مسابقه‌ی دو، همه از کوچه فرار کردند من هنوز وسط کوچه بودم و داشتم نفس‌نفس می‌زدم. تو دلم به یارو گفتم بدو، یکم دیگه بدویی منو گرفتی. ولی شانس آوردم طرف هم ادامه نداد. همونجا وایساد و یه اشک‌آور شلیک کرد. گفتم اشک‌آور اشکالی نداره. اشک‌آور کسی رو نکشته. باید ورزش کنم ولی ورزش همت می‌خواد. من اصلا زندگی‌ای که توش همت بخواد رو نمی‌خوام. همت یعنی یه جای کار از بیخ خرابه و باید زور بزنی درستش کنی. کجای این زندگی می‌ارزه به زور زدن؟ مثل بوکسورها که قبل از رفتن به رینگ مبارزه، رقص پا می‌کنن و مربی بهشون فحش خواهر مادر میده که برو بزن این پدرسگ رو آش و لاش کن و دو تا چک هم تو صورتش می‌زنه که یارو حسابی بالا بیاد و انگیزه بگیره که بره تو رینگ، یکی باید برای هر کاری با من این کارها رو بکنه. «پاشو کثافت پاشو جوجه‌ماشینی برو بقالی اون ماست کیری رو از اون بقال حرومزاده بخر و به همه نشون بده کی استاد خرید از بقالیه.» 

مدتیه که فقط پیرمرد و دریا می‌خونم. با ترجمه‌های مختلف. یه خاصیت عجیبی داره. تو سرم می‌پیچه. از وسط کتاب گاهی باز می‌کنم و می‌خونم چون وسط کتاب یعنی وسط دریا. نمی‌دونم ربط مستقیمش به احوالات من چیه و نمی‌خوام هم بدونم. ولی تو همه ترجمه‌ها توصیف چشم‌های پیرمرد رو یجور ترجمه کرده‌اند: «شاد و شکست‌ناپذیر» و من هر روز با خودم تکرار می‌کنم شاد و شکست‌ناپذیر. چطور ممکنه؟

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

بلورک نازک‌دل

خانواده‌ی دایی عباسم که شیراز زندگی می‌کنن از بچگی برای من مظهر بچه‌پولدار سوسول بودن. منم از بچگی دوست داشتم بچه‌پولدار سوسول باشم. از اونایی بودند که از مرغ فقط رون می‌خوردن و مامان‌شون همون اول رون‌های غذا رو برای بچه‌هاش جدا می‌کرد ما هم با حیرت نگاه می‌کردیم که مگه اینجوری نیست که باید هر چی گذاشتن جلومون تا دونه آخر برنجش رو بخوریم و حرف نزنیم؟ اون‌ها بودند که عطر می‌خریدن و عطر می‌زدن و صورت‌شون رو تیغ می‌زدن و آهنگ خارجی گوش می‌کردن. خلاصه الگوی من بودند همیشه. امروز ظهر حالم خوب بود بعد یه نسیمی از یه خاطره‌ی بد حالم رو دگرگون کرد بعد یاد پیمان پسر همین دایی عباسم افتادم که دانشگاه آزاد قبول شده بود شهر لار و داشت از گرمای لار برای ما تعریف می‌کرد (برای ما که بچه اهواز بودیم!) می‌گفت ممد جون انقدر آفتابش تیزه که من زنگ خونه‌مون رو که می‌زنن تا در حیاط که می‌خوام برم که درو باز کنم عینک آفتابی می‌زنم. امروز فکر کردم مثل اون موقع پیمان، اندازه‌ی همون چند قدم تو آفتاب راه رفتن، کم‌تحمل شده‌ام.


*عنوان از دوبله‌ی فارسی پالپ فیکشن (ویدئو)

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

در این فیلم اتفاق بدی نمی‌افتد

 از مهمونی دیشب حس کردم هفت کیلو وزنم کم شده. انقدر که رقصیدم و داد زدم که سبک شده بودم. می‌دونستم که این چیزها سریع برام پشیمونی به بار میاره ولی گفتم مهم نیست. من که بابت هر کاری که می‌کنم سه ساعت خودم رو ملامت می‌کنم این هم روش. عوضش واقعا ظهر که بیدار شدم یه وزن زیادی ازم کم شده بود. با همون چشمای قرمز هنگ‌اوری رفتم اتاقی که تو دفتر فرهاد اینا بم دادند که بتونم بنویسم. همین حال سبک و باد ملایم امروز و آفتاب خوبی که تو اتاق بود باعث شد یه چیز ملایم لَشی بنویسم. عصر از انقلاب پیاده می‌اومدم به سمت چهارراه ولیعصر و همه چی به نظرم زیبا می‌اومد. خوش‌خوشان راه می‌اومدم و دخترهای بی‌حجاب تو پیاده‌رو به اندازه‌ی باد ملایم امروز، زیبا بودند. جلوتر برخوردم به این زن‌های چادری جدیدی که چند وقته خیابون انقلاب رو میرن و میان و به دخترها تذکر حجاب میدن. احساس کردم هر چی زده بودم پرید. دوباره کدر و عصبی شدم. هی می‌خواستم یه چیزی بشون بگم ولی تند تند میگن و فرار می‌کنن. منم نمی‌دونستم چی باید به اینا بگی و اصلا چرا باید بشون چیزی گفت ولی احساس بی‌فایدگی می‌کنم که این خیابون رو رد شم و هیچ کاری نکنم و بذارم اینا اعصاب زن‌های بی‌حجاب رو به هم بریزن. بعد فکر کردم چه راحت حال خوب آدم خراب میشه تو این مملکت. من البته یه شعبه‌ی خیلی پیشرفته از جمهوری اسلامی تو خونه دارم که اگه بیرون هم چیزی نشه داخل خونه زحمتش رو می‌کشن. بعد فکر کردم من اگه بعدا چیزی بنویسم یا فیلمی بسازم اصلا نمی‌خوام ردی از این‌ها توش باشه. برام اهمیتی نداره واقعیت چی بوده و چیه. هر جایی که دست من باشه حتی اندازه‌ی یه فیلم کوتاه یه عکس یه نوشته، می‌خوام اینا اصلا توش نباشن یجوری که انگار هیچوقت نبودند. داستان دیشب و امروز رو هم اگه یکی دوباره تدوین می‌کرد و زن چادری‌ها رو حذف می‌کرد خیلی زیبا می‌شد. قدیم‌ها وقتی یه فیلم آروم و مطبوعی می‌دیدم که هیچ اتفاق بدی توش نمی‌افتاد فکر می‌کرد «ولی دنیا اینجوری نیست» ولی الان فکر می‌کنم «مهم نیست دنیا چجوریه، خیال مال منه».