دیشب جعبه قرص خوابم رو گم کردم. مطمئن بودم هنوز چند تایی دارم ولی پیداش نمیکردم. از تمام قرصهایی که این چند سال خوردهم به این آمیتریپتیلین رسیده بودم که بام سازگارتر بود. مثل معتادها تمام خونه رو ریختم به هم و پیدا نکردم. کلونازپام داشتم ولی نمیخواستم از اون بخورم چون خیلی غمگینم میکنه. فرداش هم جمعه بود و از ترس ناراحتی فردا نمیخواستم بخورم. در نهایت مجبور شدم همون کلونازپام رو بخورم. تا ساعت چهار عصر خوابیدم. وقتی قرص خوابت رو عوض میکنی اینجوری میشه یهو زیاد میخوابی. بیدار شدم و از ترس ناراحتیِ کلونازپام و عصر جمعه و تنهایی رفتم بیرون. مادر و برادرم یه هفتهای هست رفتهن مسافرت. لحظه به لحظهی تنها بودن تو خونه لذتبخشه. خلاصه به دو بهونه رفتم بیرون. خریدن شابلون مستطیلی و قرص آمیتریپتیلین. شابلونی که میخواستم پیدا نکردم. همه داروخونهها بسته بودند. رفتم داروخونه رامین تو میدون فلسطین. زنه اولش نمیخواست بدون نسخه بده ولی گفتم حداقل یه ورق بده. باز مثل معتادها شده بودم. یه ورق رو داد. گفتم تا اینجا اومدم برم کفشفروشیهای فردوسی رو هم ببینم. کفشم مدتهاست پاره پوره شده. قیمتها خیلی زیاد بود. این کفش پاره رو من پنجاه تومن خریده بودم. الان زیر پونصد تومن چیزی نیست. برگشتم چهاراه ولیعصر. هوا ابری بود. از بین دستفروشها که یه دالان درست کرده بودند گذشتم. یکیشون به اون یکی گفت «الانه که بزنه» یعنی بارون. جلوتر یکی دیگه گفت «یه رگ میزنه» یعنی رگبار. یکی دیگه گفت بهتره جمع کنیم. گرسنه ام بود و فکر کردم چی میتونم بگیرم با این رژیمم؟ روبروی خونهمون یه بقالی یه نونوایی لواشی و یه میوهفروشی هست. رفتم میوهفروشی گفتم پیازچه داری؟ پیرمرده گفت نه. پیازچهها رو بش نشون دادم گفتم داری که. گفت مال سبزی خوردنه. دو تا سیب و دو تا پرتقال خریدم. رفتم تو بقالی داشتم جنسها رو نگاه میکردم دیدم پیرمرد میوهفروش با یه دسته پیازچه اومد و گذاشتشون تو پلاستیکم و رفت. دنبالش تا در مغازهاش رفتم گفتم حساب کن گفت نمیخواد. همون لحظه یکی زد به شونهام کلیدم رو بم داد. تو راه انگار از دستم افتاده بود. خیلی خوشحال شدم. اگه کلید خونه رو گم میکردم مصیبت بود. پسره برگشت تو صف نونوایی و من رفتم زدم پشتش گفتم دمت گرم گفت چاکرم. لطف پسره لطف پیرمرده رو از یادم برده بود. برگشتم از پیرمرده هم تشکر کردم. نم بارونی شروع شده بود. برگشتم خونه.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
با این فرق که من آدم باحالی نیستم
فکرش را نمیکردم که روزی چاقی مشکل من هم شود. یک ماهی است که رژیم گرفتهم و بجز دو هفتهی اول که پنج کیلو کم کردم بقیه اش بیحاصل بود. می گویند باید استقامت داشته باشم. دارم. آنقدر از خودم بدم آمده که تا وقتی لاغر لاغر نشوم دست برنمیدارم. یعنی یک بار جلوی آینه دو دو تا چهار تا کردم که به صرفهترین تغییر جهت بهتر کردن حالم همین لاغر شدن است. هم خرج کمتر هم هیکل بهتر. امروز از بانک که برمیگشتم گرسنه بودم. رفتم فروشگاه رفاه و دیدم تمام آن قفسههایی که مونس شبهای تارم بودند غریبه شدهاند. دیگر نمیشود چیزی خرید. همه یا قند دارد یا کربوهیدرات. رفته بودم بانک که کارت بانکیای که به نام من بود را تمدید کنم. یعنی سالهاست برای یکی از همکارهای قدیمم که افغانی است و نمیتواند حساب بانکی داشته باشد به نام خودم حساب باز کردهام و او با کارتی که اسم من رویش است زندگی میکند. این بار گفته بود که رمز پویای کارت را هم فعال کنم و شماره تلفنی که به آن رمز پویا فرستاده میشود را از تلفن زنش به تلفن خودش تغییر دهم. هر بار که میروم و کارهای بانکی این دوستم را انجام میدهم حس میکنم میخواهم بانک بزنم. کارمند بانک گفت برای دریافت پیامک رمز پویا فقط میتوانی خطی را معرفی کنی که به نام خودت باشد. برگشتم و به این همکار سابقم زنگ زدم که قضیه اینطوری است. گفتم پیشنهاد میکنم یک خط به نام من برای تو بگیریم که پیامکها به آن خط بیاید. گفت نه برو به رئیس شعبه بگو اگر میشود استثنا قائل شود و این حرفها. تلفن را قطع کردم و فکر کردم یعنی عقلش نمیرسد که همچین چیزی نباید از من بخواهد؟ بعد فکر کردم که گناه دارد اگر من هم جای دیگری از دنیا بودم لابد انتظار داشتم کمکم کنند. بعد از آن که بهانهای برای نرم شدن پیدا کردم به خودم گفتم البته تو هیچوقت کاری نمی کنی که به لطف دیگران نیاز داشته باشی. نه من از ترس اینکه روزی محتاج کسی شوم زندگیام را کوچک و محدود کردهام. بیشتر از هر چیزی در زندگی از منت کشیدن و محتاج بودن و تحقیر فراریام. مارگزیدهای هستم که نه تنها از ریسمان سیاه و سفید که از ریسمان، از سفیدی و از سیاهی هم میترسم. یعنی وقتی طوری فکر میکنی و طوری زندگی میکنی که درش پول نیست منزلت نیست مقبولیت نیست خب خودت را به دردسر نباید بیندازی. به قول فیلم «بیخود و بیجهت» آنجا که احمد مهرانفر به زنش میگوید انقدر درباره بیپولی غر نزند و گفته بوده که کارش دلقک شدن و نمایش برای بچههاست و زنش که نگار جواهریان است میگوید: «دلقک! دلقک! دلقک زن نمیگیره دلقک بچهدار نمیشه.»
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
بعد از اون بیتونشستنها
دیشب رفته بودیم خونهی خواهرم که تولدش رو جشن بگیریم. مادرم یه سری عکس از خواهرم داده بود که من یه کلیپ شاد بسازم که بش نشون بدیم. من هم یه چیز بامزه با جوکهای بین خودمون درست کردم که خواهرم از همون ثانیهی اولش زد زیر گریه و مامانم شروع کرد دست زدن و رقصیدن که خواهرم رو خوشحال کنه خودش هم وسط دست زدن گریهاش گرفت. نمیدونم تو خونههای دیگران چجوریه ولی تو خانوادهی ما چند سالیه که یه گریههای وقت خوشحالی میاد. امروز هم بعد از سال تحویل عموی متوسطم زنگ زد و تا گفتم الو زد زیر گریه. نکتهاش اینه که انگار هر دو معنی این گریه رو میدونیم. یعنی من نمیپرسم عمو چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ یعنی گریه فینفسه یه چیزهایی میگه که زبون نمیتونه بگه و تو این موارد پیچیده خوشبختانه جور زبان رو میکشه. توی عقد داداشم هم همه گریه میکردند. زنداییام هم میگفت دایی جواد زنگ میزنه به دایی عباسم و هر دو گریه میکنن. شاید اگه داستان این دو تا دایی یه سریال بود سر سیزن پنج تازه میشد فهمید چرا گریه میکنن. باید یه تاریخ پنجاه ساله رو دونست که این رفتار رو بشه فهمید. کلاً بعضی گریهها قابل مطالعه و تحلیلاند. مثل مهارت فهمیدن مشکل بچه از گریهاش. البته که باید به اون نوزاد گفت هنوز هیچی ندیدی بمون ببین چی قراره بشه.
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
Shift + Delete
۲۶ بهمن ۱۴۰۰
اسم رمز: نگاه به آسمان آفتابی*
امروز تو کافه یه دختره بود که خیلی لاغر و کوچیک بود و من هی فکر میکردم یعنی این هم همون سیمکشی بقیه رو داره؟ چطور تو همچین بدن ظریفی همه چی هست. معده و چند متر روده و قلب و شُش و اینا. بعد یهو یه خاطرهی فراموش شده رو به یاد آوردم. اینکه بچه که بودم تو اهواز از مدرسه که تعطیل میشدیم با چند تا از دوستام میرفتیم یه خرابهای که خودمون کشف کرده بودیم که ته خرابه یه درخت بود که اطرافش پر از سنجاقک بود. تصویرش الان مثل انیمیشن میمونه. من متخصص زدن حشرات با کش بودم. یه کش سادهی ده پونزده سانتی داشتم و مگس و زنبور رو روی سطوح و سنجاقک رو روی هوا میزدم. یه روز یه سنجاقک رو زدم و برداشتم نگاهش کردم. چیزی که تو کافه یادم اومد حیرتم از دیدن سنجاقکه بود. چشمهای بزرگ و بدن خیلی خیلی باریک و بالهای ظریفی داشت و من هر تلاشی برای نگه داشتنش میکردم باعث آسیب بهش میشد. مثل نوزاد که از ظرافت زیاد ترسناک میشه. من هنوز هم هر روز از باریکی موبایلم تعجب میکنم که چطور تو همین یه ذره جا انقدر توانایی کار گذاشته شده. بعضی وقتها انقدر این حال حیرت رو دوست دارم که دوست ندارم زیاد بدونم. میدونم که زیادتر فهمیدن حیرت رو بیشتر میکنه و کیفیتش رو بیشتر میکنه ولی حال عوامانه هم یه لذتی داره. البته دارم چرت میگم. خلاصه دلم خواست به دختره بگم تا حالا امتحان کردی؟ شاید بتونی پرواز کنی. یه بال بزن شاید شد.
* از فیلم مومیایی سه
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
کاش کسی منو میخرید
ساعت هشت و نیم شب صدای اخبار تلویزیون طاقتم رو تموم کرد و کتابم رو برداشتم که برم کافه بشینم. تو راه هی فکر میکردم چرا باید برای یه چایی سی تومن پول بدم چون تو خونه تلویزیون کثافت خاموش نمیشه؟ بعد فکر کردم خب من که پول اجاره کردن خونه ندارم عوضش میتونم یه صندلی تو یه جای گرم رو سی هزار تومن کرایه کنم. خیالم راحت شد و یه ربع به نُه رسیدم به ویکافهی فلسطین. خوبی این کافه اینه که وقتی تنهایی میتونی روی کانتری که رو به پیادهرو قرار داره بشینی. چون تو اغلب کافهها جایی برای آدم تنها نیست و به عوض یه میز دراز به نام میز اجتماعی بت میدن که با آدمهای تنهای دیگه دورش بشینی. من اگر میخواستم با کس دیگهای سر یه میز بشینم با یه آشنا مینشستم! خلاصه وارد کافه شدم و دیدم برعکس اغلب اوقات کافه تقریبا خالیه. حدس زدم که بخاطر کرونا مجبورشون کردن که زودتر تعطیل کنن. پرسیدم گفتند که تا نُه و نیم بازند. یعنی چهل و پنج دقیقهی دیگه. فکر کردم جهنم چهل و پنج دقیقه هم چهل و پنج دقیقهاس. کتابم رو درآوردم و یه چایی سفارش دادم. آشفتهحالان بیداربخت رو میخوندم و طبق معمول ساعدی نیاز به زمان زیادی نداره تا تو رو از دنیا جدا کنه. داستانِ «بازی تمام شد». داستان دو تا پسربچهی فقیر در آلونکهایی اطراف شهر. کمی گذشت و چایی را آوردند و سه تا پسربچهای که پشت چراغ قرمز فلسطین کار میکردند آمده بودند روبروی من اونطرف شیشه تو پیادهرو در حال شمردن پولهایشان بودند. برق چشمهاشون رو میشد از دیدن پولها دید. من زیر چشمی همراه اونا پولها رو میشمردم تا ببینم من پولدارترم یا اونا. بعد فکر کردم چه قیاس احمقانهایه تو تو سن اینا کار نمیکردی اونم تو این سرما و تازه معلومه که این پولها به خودشون نمیرسه. من اینورِ شیشه انگار تو ویترین نشسته بودم. دوباره مشغول خوندن کتاب شدم. یکی از پسربچههای توی داستان از باباش کتک سختی خورده بود و داشت به پدرش فحش خواهر مادر میداد و از دوستش میخواست شب با همدیگه باباهه رو بزنن. یه باره یکی گفت اینا رو بردارم؟ دو متر از جام پریدم دیدم از کارگرهای کافهاس اومده لیوان چایی رو ببره. گفتم نه هنوز تموم نکردم و بعد به ساعت نگاه کردم که تازه نُه و ربع بود و گفتم کونگشادها گفته بودند نُه و نیم کافه رو میبندن و حالا یه ربع زودتر میخوان لیوان چایی رو تموم نشده بردارن ببرن که زودتر ببندن. دوباره مشغول کتاب شدم و جایی که شب شده و دو تا پسرها میریزن سر باباهه و در نهایت یه لگد حوالهی تخم باباهه میکنن و فرار میکنن. دوباره با صدای ضربهای به شیشهی روبروم از جا پریدم دیدم یکی از اون بچههاست و داره با اشاره میگه ساعت چنده؟ گفتم نُه. گفت چی؟ با دست عدد نُه رو نشون دادم با سر تشکر کرد و رفت و با صدای خرخری کرکرهی برقی کافه پایین اومد و جلوی دید من به پیادهرو رو گرفت. عصبانی شدم. بلند شدم و چایی رو حساب کردم و رفتم بیرون. فکر کردم اگه الان تابستون بود حداقل میشد بیرون نشست. تمام مغازهها داشتند میبستند. نمیخواستم برم خونه. رفتم به سمت فروشگاه رفاه جمهوری و دیدم که خوشبختانه بازه. از دربون پرسیدم فروشگاه تا چه ساعتی بازه؟ گفت یازده. عاشق گشتن تو این فروشگاههای بزرگم. نیم ساعتی تو فروشگاه رفاه گشتم و یه بیسکویت پتیبور خریدم و بیرون رفتم. ساعت ده بود و دیگه حال راه رفتن نداشتم. برگشتم خونه. تلویزیون داشت اخبار ساعت ده رو میگفت.
۰۵ بهمن ۱۴۰۰
معتاد به ترسیدن
من تو خودم گیر کردهم. تو سابقهی زندگیم، روابطی که داشتهم، اصولی که باش زندگی کردم و احساساتم نسبت به همه چی. الان میبینم تعلقی به اونها ندارم. نه این که پشیمونم یا احساسم عوض شده، این که به وجود من نیازی ندارند. من از این همه سال محصولی مثل یه بچه مثل یه تصویر عمومی یا ثروت یا اعتباری ندارم که نیازی به من برای حفظ کردنش باشه. ولی میترسم. وضعیتم درست مثل زندگی تو جمهوری اسلامیه. نه میخوامش نه میدونم نباشه با خر تو خری و انتخاب جایگزینش میتونم روبرو بشم یا نه. تنها چیزی که میدونم اینه که این نه. اینو نمیخوام. به تتلو حسودیام میشه زیاد. هر کاری دلش میخواد میکنه. من تخم ندارم شلوار قرمز بپوشم، اون تمام بدنش رو تتو کرده و هر کاری دلش میخواد میکنه. از کسی خوشم بیاد روم نمیشه برم بش بگم از ترس اینکه برینه بم. تخم ندارم زندگی کنم تخم ندارم بمیرم. به قول عطاران تو بیخود و بیجهت «مثل عنکبوت گیر کردم». عنکبوت خیلی مثال خوبیه چون به اندازهی پاهای شکنندهی عنکبوت ضعیف و در معرض نابودیام.
چند روز پیش اسنپ وانت گرفته بودم که تختی که خواهرم موقع اثاثکشیشون نمیخواست بیارم و جایگزین تخت شکستهی خودم کنم. راننده داشت ماجرای برادر زنش رو تعریف میکرد که تو انگلیس سرطان گرفته بوده و بعد از چند مرحله درمان ازش قطع امید کرده بودند و دیگه درمان رو ادامه ندادند و اینا مجبور شدند بیارنش ایران و به قول خودش ده روز آخر ده میلیون خرجش کنن در حالیکه میدونستن میمیره. یعنی میگفت چه خرج الکیای گذاشت رو دست ما. راست هم میگفت. من همیشه به این خرجهای بیخود بیمارستان فکر میکنم. همهاش فکر میکنم چکار کنم بدنم دست کسی نیفته.
شاید این کلمات بس که خودم استفاده کردهم یا مشکل رایجیه دیگه معنا و اثری نداشته باشه ولی چهار صبح دارم فکر میکنم چرا من انقدر تنهام؟ چرا من انقدر بیپولم؟ چرا از سر تا پای خودم بدم میاد؟ چرا این همه سال این حرفها رو زدم و باز دارم میزنم؟ من اگه بیست سالم بود و این حرفها رو میزدم بیمعنی بود ولی بعد از این همه زندگی وقتی به اینجا میرسی به خودت میگی چه گهی خوردی که اینجوری شد؟ وقتی مثل سگ از اومدن فردا میترسی چون یه شب سخت دیگه منتظرته. حتی گریهات نمیگیره. فقط ساعتی یه بار به خودت میگی چرا خودتو نمیکشی؟ بعد بیوجودی خودت یه بار دیگه میشه روی خودت.
فکر میکنی یه پیرمردی که ده ساله زمینگیر شده وقتی میمیره کسی چندان ناراحت نمیشه. حتی میگن راحت شد. انگار میگن زندگیشو کرده بود. ولی یه آدم سی و چند ساله که چندین ساله داره زجر میکشه رو به رسمیت نمیشناسن. که بگن خب خوبه راحت شد. ده سال هم اضافه خرج گذاشت رو دست خانواده. حتی ممکنه به اون پیرمرده کمک هم بکنن که بمیره. که چند وقت دیگه عمر نمیکنه بجای بیمارستان بیاریمش خونه جایی که راحته بمیره.
من گیر کردهم تو خودم و زندگیای که اطرافمه. اختیار بودن و نبودنم، اختیار بدنم، اختیار هیچیام رو ندارم در حالیکه در عمل تنهای تنهام. شاید بهتره انقدر این حرفها رو بزنم تا یه روزی یه اتفاقی بیفته.
۱۷ دی ۱۴۰۰
خانه سیاه است
نمیدونم چه چیزی تو ماجرای هواپیما بود که تکلیف من رو با این حکومت و با دین مشخص کرد. با اون همه چیزی که میدونستم و مهمتر، اون همه بلایی که سرم اومده باز چیزی که منو از حکومت و دین متنفر کرد ماجرای هواپیما بود. کسانی که منو میشناسن یا حتی همونهایی که از این وبلاگ منو میشناسن، هر کدوم بخشی از بلاهایی که به واسطهی دین و جمهوری اسلامی سرم اومده رو میدونن. و من هم تاریخ سیاه این حکومت رو خونده و شنیده و دیدهام ولی هیچکدوم منو با کسی دشمن نکرده بود. حالا ولی همهی اون حرفها دربارهی مدارا و گفتگو و فهم همدیگه برام بیمعنی و لوسه. به نظرم نمیشه یه طرف ماجرا روز به روز وحشیتر شه و طرف دیگه همچنان لبخند بزنه. اگر تا قبل به اصلاحات و هر نوعی تلاش برای درک متقابل معتقد بودم نه تنها الان نیستم بلکه به نظرم اون موقع اشتباه کردم. هر جایی که بخاطر مصلحت، کاری که درسته رو انجام نمیدی اشتباه کردی. نه تنها اشتباه کردی بلکه به دیگران هم ظلم کردی. من چند سالی هست که دیگه اخبار رو دنبال نمیکنم، حتی با آدمهای همفکر خودم هم دربارهی سیاست حرف نمیزنم. چون برای من همه چی تموم شده. نه خودم رو جزئی از این جامعه میدونم نه مزخرفی به نام کشور برام معنی داره. فقط دیگه در مقابل چیزی که زندگی شخصی منو تهدید کنه کوتاه نمیام. دیگه تظاهر به همدلی یا احترام به احمقهای معتقد به دین و این حکومت هم نمیکنم، چه خانوادهی خودم باشه چه هر کس دیگه. راستش هیچ علاقهای به زندگی هم ندارم و کاش بجای اون آدمهای عزیزی که تو هواپیما بودند و بعدتر فهمیدم چه شوری به زندگی داشتند، من توی هواپیما بودم. به هر کسی که هنوز جانی و زبان شیوایی برای مبارزه با این آدمها داره حسادت میکنم. حتی اگه این نوشته خارج از انصاف هم باشه مشکلی ندارم چون زندگی ما رو به گه کشیدهاند و من عصبانیام. هر روز عصبانیام.
۱۳ دی ۱۴۰۰
بین زمین و خورشید
یه لحظهای هست که گاهی یادم میاد. یه لحظهی خیلی کوتاه. باد سرد صبح زمستون تو تیشرت زرد تیم ملی برزیلی که تنم کردم میپیچه و پوست دستم رو دوندون میکنه. ترکیب باد سرد و آفتاب گرم صبح زمستون اهواز تو حیاط مدرسه راهنمایی نزدیک بنگلههای راهآهن، وقتی که تمام بچههای مدرسه روی دیوارها و دور زمین فوتبال و پشت پنجرههای کلاسها منتظرند که بازی فوتبال دوم راهنمایی که ما باشیم با تیم سوم راهنمایی شروع بشه و قهرمانِ سالِ مدرسه معلوم بشه و یه لحظه قبل از سوت معلم ورزش من عقب زمین ایستادهام. خیلی خوشحال و هیجانزدهام. مطمئنم که میبازیم ولی میدونم که من دفاع خوبیام.
۲۱ آذر ۱۴۰۰
اگه به من بود
من واقعا وقتی با یه آدم درست حرف میزنم، یه سفر خوب میرم، طبیعت رو میبینم، میرم جایی که تو شب بتونم ستارهها رو ببینم یا هر چیز خوب دیگهای میفهمم که مشکل از من نیست که افسردهام مشکل از شرایطیه که توش زندگی میکنم. اگه من افسرده و نالان و زشتم و همیشه دارم غر میزنم، اینها نشانهی افسردگی من نیست، نشانهی داغونی این دنیاست. وگرنه من شادی رو روی هوا میزنم. من اگه آزادی رو ببینم میشناسم. این من نیستم که باید قرص بخورم و باید فکرم رو عوض کنم، وضعیت باید عوض شه. اگه به این کثافت تن دادم اونوقت باید دیگران نگران من بشن نه الان. من تا وقتی که دارم ناله میکنم یعنی سالمم.