۰۵ مرداد ۱۴۰۳

- مرام همقطارها چیه یولاندا؟

 می‌خواستم ساعت بابام، که فکر می‌کردم گم کرده‌ام و پیداش کرده بودم، رو بدم تعمیر کنن. هر چی فکر کردم دیدم دلم راضی نمیشه ساعت رو دست کسی دیگه بدم. بعد فکر کردم تارانتینو چقدر خوب تو پالپ فیکشن فهمیده بود «ساعت پدر مرده» چقدر به تنهایی مهمه و می‌تونه باعث اون ماجراها بشه. البته که برای توضیح اهمیتش یه داستان مصیبت‌بار و مضحک هم اون وسط گذاشته که دوست پدر بوچ براش تعریف می‌کنه پدرش در دوران اسارت در هانوی، پنج سال ساعت رو در مقعدش پنهان کرده و بعد از مرگ پدرش، دوست پدرش هم دو سال ساعت رو در مقعدش قایم کرده تا اینکه تونسته به دست بوچ برسونه. کلا تارانتینو خیلی چیزها رو خوب می‌فهمه. مثلا اینکه بهترین حالت برای خوردن غذا اینه که غیرمنتظره باهاش مواجه بشی. یعنی لذتی که در «برخورد» با غذا هست در قصد و نیت قبلی یا آگاهی از وجود غذا نیست. اینکه خودت یا کسی دیگه غذا رو کم‌کم بپزه و بوش بیاد و بدونی قراره مثلا دو ساعت دیگه فلان غذا رو بخوری اونقدری حال نمیده که مثلا هفت صبح رفتی چند نفر رو بکشی و می‌بینی که برای صبحانه! دارن همبرگر می‌خورن و ازشون اجازه بگیری و یه همبرگر بخوری و باز اجازه بگیری و یه نوشابه هم بخوری که «بشوره ببره پایین.» یا مثل میا از توالت بیای و غذات روی میزت آماده باشه و بگی «عاشق این نیستی که از دستشویی برگردی و غذات روی میزت باشه؟» من واقعا عاشق اجسام داستان‌دار و معجزات کوچکم.

۰۱ مرداد ۱۴۰۳

به قول سیجل عیاشم لوئی‌چهارده‌طور

من که تو موقعیت بیماری لاعلاج نبودم ولی تنها موقعیت آخرالزمانی‌ای که تجربه کردم همین زندان‌هاییه که رفتم. هر بار آدم میگه بیام بیرون ال می‌کنم بل می‌کنم ولی همین که آزاد میشی بی‌خیالش میشی. من هر دو بار مطمئن بودم که میرم دنیا رو می‌گردم. ولی فقط یه استانبول رفتم. دیروز فرهاد گفت دارم مرداد میام تهران هستی؟ گفتم برج میلاد از تهران بره من از اینجا نمیرم. یه وقت‌هایی هم مثل این چند روز گذشته اُخروی میشم فکر می‌کنم دم‌دمای آخره فکر می‌کنم دلم برای چی تنگ میشه. یعنی دلتنگی که معنا نداره باید گفت برای از دست دادن چه چیزی ممکنه حسرت بخوری؟ الان فکر می‌کنم فیلم‌های بعدی پل توماس اندرسون. ولی چه بسا اون هم مهم نباشه. آرسنال هم که دیگه عمرم رو گایید ولی قهرمان نشد. دیگه چی؟ دیگه فقط می‌مونه خونه داشتن. تازگی کشف کرده‌ام که شاید کلید فهم هدایت تو همین خونه بوده. نمی‌دونم باید تحقیق بیشتری بکنم و نظریه‌ام رو ارائه بدم. چوبک نقل کرده از هدایت که: «من خانه ندارم. خانه‌ی من همین کافه‌ی گه‌آلود است.» منم البته همینطور ولی کافه برام گه‌آلود نیست. خیلی هم جالبه. ولی خب. خلاصه اینکه مثلا وقتی کتاب «مرگ در پاریس» رو می‌خونی مسیرش رو می‌تونی ببینی که از این هتل به اون هتل تو پاریس میره تا اینکه یه جا رو کرایه می‌کنه و میره چند تا قابلمه و اینا می‌خره و به صابخونه میگه لطفا گاز خونه رو وصل کنید از غذا خوردن تو رستوران خسته شده‌م می‌خوام برای خودم نمیرو درست کنم. که خب گاز رو برای نیمرو نمی‌خواسته برای مردن می‌خواسته. یعنی مسیر زندگی‌اش رو از طریق جستجوش برای محل قرار گرفتن ببینی جالبه. آره منم دلم می‌خواد یه هفته حداقل تو خونه‌ی خودم زندگی کنم. این برعکس آرزوی تو زندانمه. اینکه دنیا رو بگردم! حالا آدم آزاد بشه همه چی یادش میره.

۳۱ تیر ۱۴۰۳

یه روز دو روز نبوده / عمری که بی تو سر شد

دلم برای بابام تنگ شده. یعنی برای تصوری از محبت. من که دیگه به یادش نمیارم ولی دلم می‌خواد اینجوری تصورش کنم. مثل ساختن یه خدای شخصیه. ولی چند تا چیز رو یادم میاد. یکی گرمای باک موتورش وقتی من رو روش می‌نشوند و تو سرما با هم بیرون می‌رفتیم. وقتی جلوی تاکسی می‌نشستیم و من روی پاش می‌نشستم و زبری ته‌ریشش رو روی سرم حس می‌کردم. وقتی شیفتش بود و من می‌رفتم از کمدش پیرهنش رو درمی‌آوردم و بو می‌کردم. وقتی من رو با خودش می‌برد نجاری و بوی چوب بود و صدای وسایلی که باش کار می‌کرد و رهایی مطلق. وقتی با هم می‌رفتیم حموم عمومی یا می‌رفتیم چشمه علی. وقتی با هم می‌رفتیم استادیوم آزادی و بدون بلیت می‌رفتیم داخل و از دیواره‌ی شیب‌دار استادیوم بالا می‌کشیدیم و از روی دیوار طبقه دوم می‌پریدیم و از بالاترین نقطه فوتبال رو نگاه می‌کردیم. وقتی شب‌ها برای گربه‌ها غذا می‌ریخت تو حیاط و یه بار از پشت پنجره دیدم حیاط پر از گربه شده. پُر پُر از گربه. وقت‌هایی که ظهر جمعه تلویزیون رو می‌آورد تو بالکن تا هم ما تو حیاط آب‌بازی کنیم هم نیک و نیکو نگاه کنیم. وقتی لیوان حلبی رو با پیچ‌گوشتی و چکش سوراخ‌سوراخ می‌کرد تا بشه دوش و از بند رخت آویزونش کنه و شلنگ آب رو توش بذاره و راه‌آب رو ببنده تا آب جمع شه و ما آب‌بازی کنیم. وقتی قبل از مهر برای من و خواهرم لوازم‌التحریر می‌خرید و روی زمین تو دو قسمت جدا می‌چید و روی هر کدوم‌شون یه روسری مامانم رو می‌ذاشت و من و خواهرم رو می‌آورد تو اتاق و می‌گفت انتخاب کنید و ما خیلی هیجان‌زده نمی‌دونستیم کدوم رو انتخاب کنیم. وقت‌هایی که حقوق می‌گرفت و با موز و نارگیل می‌اومد خونه و دسته‌ی پنجاهی پول‌ها رو باز می‌کرد و مثل بارون روی سرمون پخش می‌کرد و ما فکر می‌کردیم چقدر پولداریم. وقتی از پشت پنجره دیدم که طلبکار اومده بود دم در و بابام عوض طلبش موتورش رو بهش داد و بعدش دیگه ما وسیله‌ای نداشتیم. وقتی ما تو بن‌بست خراسانی قلعه‌حسن‌خان فوتبال بازی می‌کردیم و اون بعد از شیفتش از دور با لباس آبی نیرو هوایی می‌اومد و قبل از اینکه بره خونه با ما فوتبال بازی می‌کرد. 

چند روز پیش تو مدارک کشو دنبال چیزی می‌گشتم رسیدم به نامه‌های جبهه‌اش. هیچوقت جرأت نکرده بودم نامه‌هاش رو بخونم. نامه‌ها تو کاغذهای مخصوص اون زمان رزمنده‌ها نوشته شده بود. فقط چشم چرخوندم که ببینم اسمی از من آورده یا نه. یه جا نوشته بود: «آقا محمد لُپو را سلام می‌رسانم» یه جای دیگه هم گفته بود مادرم به «محمد جان» سلام برسونه. یه بار هم آخرین جمله‌اش این بوده که: «آقا محمد نقاشی بکش» که یعنی من نقاشی بکشم براش بفرستم که تو نامه‌ی مادرم هم در جواب در آخرین خط نوشته شده بود: «مراد محمد نقاشی نمی‌کشد [می‌گوید] که بلد نیستم.» بعد نشستم زار زار گریه کردم که محمد غلط کرده گفته بلد نیست. 

فقط یه پیرهن ازش مونده که دیگه بویی هم نداره. هر چی رژیم می‌گیرم باز برام کوچیکه. چطور ممکنه من از بابام بزرگ‌تر باشم؟ خوب شد با هم بزرگ نشدیم. نمی‌خوام باور کنم بابام واقعی بوده، که محبتی تو این دنیا وجود داره. محبت خرافاته.
 


۲۲ تیر ۱۴۰۳

امشب یا امروز صبح، یعنی سر کلاسی که به وقت آمریکای شمالی هشت شب و به وقت من سه و نیم صبح برگزار میشه، (بله ز گهواره تا گور، حتی نیمه‌شب، دانش بجوی)، کنار دفترم نوشتم «چقدر قبلا آدم نرم‌تری بودم» و بخاطر آدم‌هایی بود که سر کلاس حرف می‌زدند و در آینه‌ی اون‌ها خودِ چند سال پیشم رو می‌دیدم که مثل اون‌ها شفاف‌تر و راحت‌تر بودم. نمی‌دونم چطوری میشه توضیحش داد، در حالیکه آدم‌ها دارند در مورد یه موضوع غیرشخصی حرف می‌زنند ولی لحن و حرکات و نگاه‌شون چیزهایی در موردشون میگه. یهو مثل دیدن یه عکسی از خودت که از وجودش خبر نداشتی، با گذر زمان و تغییراتت مواجه میشی و دوربینت رو خاموش می‌کنی و سرت رو روی میز می‌ذاری و از خودت خسته میشی. چرا من دیگه نرم نیستم؟

۱۹ تیر ۱۴۰۳

سوار تاکسی که میشم میگم دو نفر حساب کن

 امروز فهمیدم برای اینکه کم خرج کنی باید پول زیاد داشته باشی! یعنی اگه بخوای روی خرج کردن کنترل داشته باشی و هر چرت و پرتِ نالازمی رو نخری باید اضطراب مالی نداشته باشی (اصلا همچین اصطلاحی داریم؟) یعنی پول که داشته باشی اضطرابت کمتره و احتمالا اعتمادبه‌نفست بیشتره و سلامت روانت هم بیشتره و می‌تونی وضعیت رو کنترل کنی. من بیشترین خرج و بدترین کنترل روی اوضاع مالی رو در بدترین شرایط مالی داشته‌ام. مثلا امروز رفته بودم کافه. انقدر استرس داشتم که نه چیزی تونستم بخونم نه چیزی بنویسم. فقط در و دیوار رو نگاه کردم و بلند شدم و اومدم بیرون. بعد، از اینکه بابت زل زدن به در و دیوار پول خرج کرده‌ام عصبانی بودم. به خودم گفتم چند روز خرجی نمی‌کنی که بابت امروز خودت رو سرزنش نکنی. تو راه برگشت رفتم داروخونه که یه ورق استامینوفن بگیرم. بعد نمی‌دونم چرا فکر کردم نباید شبیه کسی باشم که میاد یه استامینوفن می‌گیره و میره. برای همین یه شامپوی ضد ریزش مو هم گرفتم. عقلم می‌گفت آخه تو کی از این گه‌خوری‌ها می‌کردی؟ شامپو ضد ریزش مو؟ ولی دستم کارت رو می‌کشید و می‌گفت بشاش تو پولت، راحت باش.

۱۵ تیر ۱۴۰۳

حرف بزن راحت باش خجالت هم نکش به زودی می‌میری

چقدر آدم‌هایی که تصویر خودشون رو تغییر می‌دن جالب‌ان. مخصوصا اون‌هایی که به‌واسطه‌ی اون تصویر اعتباری، کم یا زیاد، بدست آورده باشن و تصویر بعدی کاملا اون اعتبار رو ازشون بگیره. منظورم اینه که بدون ارزشگذاری، اینکه این تغییر خوب بوده یا بد، طرف از جای امن خودش خارج شده و ترجیح داده یه کار دیگه بکنه که در نگاه اول معلومه که فحش می‌خوره و همون اعتبار قبلی هم ممکنه ازش پس گرفته بشه. مثال زیاده ولی مثال نمی‌زنم چون اصل مطلب بد فهمیده میشه. یا اصولا آدم‌هایی که کاری می‌کنن که ریسک توش زیاده برام جالب‌ان و کلا جدا از بقیه ارزیابی می‌کنم. به قول معروف تو یه لیگ دیگه. من هنوز به اون حد از بی‌پروایی نرسیده‌ام که کارهایی که دلم می‌خواد بکنم. دعواهام کنترل شده‌اس، لاس‌هام محافظه‌کارانه‌اس، تیپم جلب توجه نمی‌کنه، حتی حرفی نمی‌زنم که به کسی بربخوره. با اینکه خودم رو از وقتی یادمه انقلابی می‌دونستم و کله‌خر ولی الان که به گذشته نگاه می‌کنم زیر خط کله‌خری بوده‌ام. جالبه همین محافظه‌کارتر شدنم باعث شده منزوی‌تر هم بشم. پس نه دنیا رو داشته‌ام نه آخرت رو. شاید آخرین مأموریتم تو این زندگی این باشه که کاری کنم که ازم بعید باشه. در واقع باید استعداد معجزه کردن داشته باشم. ناسلامتی پیامبر خدام.

۲۸ خرداد ۱۴۰۳

مهتاب! کو ماه‌ات؟

 فاجعه خیلی خوبه. آدم رو از ابتذال نجات میده. برای من آخرین‌اش مهرجویی بود. بعدش به نظرم همه چی مبتذل و پست بود. هنوز هم هست ولی کمتر. یعنی خب راه‌حل ابتذال این نیست که منتظر فاجعه بمونی ولی خب تو آثار تراژیک تاریخ هم قهرمان آخرش راه صد ساله‌ی آگاهی رو یه شبه طی می‌کنه. یعنی اگه یه‌ذره امید هنوز مونده باشه همون یه‌ذره نمی‌ذاره تغییر مهمی اتفاق بیفته. بین آدم‌ها هم اغلب دو مدل وجود داره: اونایی که یه لباسی رو تا جایی که ممکنه رفو می‌کنن و هر بار ازش یه چیز قابل استفاده یا حتی جالب درمیارن و آدم‌هایی که اولین نشونه‌های پوسیدگی و پارگی رو که می‌بینن از همون درز، لباس رو جر میدن تا خودشون رو مجبور کنن یه چیز جدید بخرن. من بین این دو تام. نه درستش می‌کنم نه دور می‌ندازم. واقعا در مورد لباس دارم حرف می‌زنم. چون به نظر می‌رسه در مورد روابط انسانی دارم حرف می‌زنم. آدم‌ها بالاخره جوراب نیستن.

اینستاگرامم پر از آدم‌هاییه که یا از قدیم می‌شناختم یا کسانی که یک بار باهاشون دیت رفتم و نمی‌دونم تو رودرباسی یا کنجکاوی پاک‌شون نکرده‌ام. اغلب مهاجرت‌کرده و ازدواج‌کرده و بچه‌دارشده و تغییرظاهرداده و بعضا تغییرجنسیت‌داده. یعنی بامزه‌اس که دیت‌های موفقم تو اینستاگرامم نیستن چون منجر به ارتباطی شده‌ان و دعوایی و قطع ارتباطی. آدم‌های دورم جمع روابط نافرجام و در بهترین حالت بی‌خاصیتی‌ان که ضرری برای هم نداریم. بعد از مرگ صادق هدایت یکی از روزنامه‌های فرانسه یه نقل‌قولی ازش میاره که: «آدم‌هایی پیدا می‌شوند چنان عاری از احساسات که همه‌ی عمرشان را می‌گذرانند که به کسی بدی نکنند.» آره این مشکل بزرگ زندگی منه: مماشات. تردید. ترس. باید احساسات داشته باشم. باید بدی کنم. الان دارم درباره‌ی روابط انسانی حرف می‌زنم چون به جوراب‌ها نمیشه بدی کرد.

۲۴ خرداد ۱۴۰۳

بسیار نزدیک به دیوانگی و مرگم عزیزم

 تو فقیرترین دوران زندگی‌ام از لحاظ داشتن دوست و آشنام. هیچ دوره‌ای تو بزرگسالی‌ام انقدر تنها و بی‌دوست نبوده‌ام. یعنی همون چندتایی هم که بودند یا مهاجرت کرده‌ان (اعم از مهاجرت داخلی و خارجی) یا ازدواجی چیزی کرده‌ان که عملا ارتباط رو اجق‌وجق کرده، یا اینکه گرفتاری کار و زندگی‌شون باعث میشه عملا سالی دو سه بار بشه دیدشون. و من هم همونطور که قبلا گفتم خیلی تو این مدت تغییر کرده‌ام و اگه کسی رو مثلا یه ساله ندیده‌ باشم باید بش بگم عزیزم بیا با هم آشنا شیم چون اطلاعاتی که از من داری منقضی شده. امروز رفته بودم یه نمایش فیلم و دیدم آدم‌های اونجا چقدر همدیگه رو می‌شناسن و با هم شوخی دارن. یا توی کافه‌ها ارتباط آدم‌ها جالبه. حتی تو پیاده‌روها. من دیگه از تنهایی همه‌ش یاد زندان می‌افتم که چقدر حال می‌داد آدم‌ها ادای دوستی و رفاقت درمی‌آوردن. طبعا من با هیچکدوم از اون آدم‌ها بیرون از زندان دوست نموندم ولی اون جو دروغی که همه باورش کرده بودند برای من بهترین بود. یه وقت‌هایی از بی‌کسی اولین نفری که گیر میارم هر چی در مورد زندگی و هنر و مرگ و فلان فکر می‌کنم بهش میگم. حالا یارو شوت و پوت. انقدر که از خودم عصبانی میشم. می‌خوام برگردم یقه‌اش رو بگیرم بگم بخاطر حرف‌هایی که شنیدی باید بم پول بدی. الان همینجوری مفتی بهت وحی منتقل کردم. از طرفی هم انقدر خودم رو به مرگ نزدیک می‌بینم که به خودم میگم حالا لازمه با کسی آشنا شی؟ شبیه اینه که داره موعد اجاره‌‌ی خونه‌ات می‌رسه و مطمئن نیستی وسیله‌ی جدیدی برای خونه‌ات بخری یا نه.

۲۰ خرداد ۱۴۰۳

با تو از شادی و بی تو همه‌ش از غم گفتم

تو خواب تو جمع نامتجانسی بودم شبیه چند همکار که با هم ماموریتی رفته بودیم به شهرستانی و زیر آفتاب حومه‌ی شهر منتظر ماشین بودیم که به جایی برگردیم که می‌دونستم اونجا دختری هست که من می‌خوام خودم رو آماده کنم که جلوی اون جالب به نظر برسم. جالب یعنی اظهارفضل کردن مثلا. بعد انقدر رسیدن ماشین طول می‌کشه که بی‌اختیار شروع می‌کنم برای همون جمعی که هستند اظهارفضل کردن. اون‌ها هم یا از فضایل من یا از اینکه این پسره که تا حالا یه کلمه حرف نزده بود چی شده که انقدر بلبل‌زبونی می‌کنه متعجب شده‌اند و به من گوش می‌دن. در حین حرف زدن، خودم به یه نکته‌ی جالبی پی می‌برم که احساس می‌کنم حیفه تو این جمع گفته بشه و هدر بره ولی حالا که این‌ها تا اینجای حرف رو شنیده‌اند خوبه که اون حکمت طلایی که خودم هم تا چند دقیقه پیش از وجودش بی‌خبر بودم رو بشنون. که همون‌جا یه مزاحم پیدا میشه و وسط حرف من شروع می‌کنه چیزهای بی‌اهمیتی گفتن. من منتظرم زودتر حرفش تموم شه، یا بقیه بگن حرف نزن ما داشتیم حرف‌های جالبی از این آقا می شنیدم، تا من اون نکته‌ی جالب رو بگم. ولی اون‌ها چیزی نمیگن، زمان می‌گذره، آفتاب گرم و گرم‌تر میشه و ما از نیومدن ماشین بی‌حوصله‌تر و کلافه‌تر می‌شیم و من کم‌کم حکمت مهمی که به نظرم رسیده بود یادم می‌ره. حالا که مرد مزاحم هم رفته من دارم شر و ورهایی سر هم می‌کنم شاید برسم به جایی که اون حرف مهم بهم الهام شده بود ولی دیگه نمی‌رسم. آدم‌ها از حرف‌های زیاد من تو اون گرما خسته شده‌ان و در حالیکه تا چند ساعت پیش من یه آدم ساکت دلپذیر مرموز بودم، حالا یک وراج چرت و پرت‌گوی مزاحم شده‌ام. در حالیکه حتی این‌ها اونی نبودند که می‌خواستم خودم رو جلوش جالب نشون بدم. و از همه بدتر اینکه بعد از بیداری هم یادم نمی‌آد اون حرف جالب و اون حکمت متعالی چی بود.

۱۰ خرداد ۱۴۰۳

به شعر نیاز دارم. می‌تونی یه چیزی بخونی؟

 آیا ممکنه آدم بخاطر ضعیف شدن حافظه‌اش یادش بره که اضطرابش بخاطر چیه؟