۱۷ مهر ۱۳۹۲

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

اگه همه‌ی سوپاپ‌های آدم بسته باشه و از هیچ جا هیچ چیزی بروز نده چی میشه؟  بصورت واقعی و عینی چی میشه؟ سوالم که مشکل داره چون وقتی کسی واقعن هیچی بروز نده کسی نمی‌فهمه که چی توش می‌گذره و سرانجامش هم معلوم نیست. ما فقط سرانجام آدم‌هایی رو می‌دونیم که یه منافذی برای خودشون باز گذاشتند. وقتی میگیم ته افسردگی داریم به یه قدم مونده به تهش اشاره می‌کنیم. وقتی میگیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست داریم به رنگی که نمی‌بینیم اشاره می‌کنیم. که ممکنه باشه. وقتی یه نفر یه آهنگ غمگین یا فیلم غمگین می‌سازه نمیشه بش گفت سیاه چون داره همون چیزو بروز میده. به هیچ اثری نمیشه گفت پوچ چون داریم درباره یه اثر حرف می‌زنیم. ما صداها رو داریم می‌شنویم و سکوت‌ها رو متوجه نمیشیم. کسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگین‌ترین آهنگش رو می‌سازه. کی می‌دونه؟ 

۱۰ مهر ۱۳۹۲

سفارت سوییس، حافظ منافع مادرم در ایران

باید تا چند روز دیگه برای کاری برم سوییس و منتظر ویزام. مامانم از وقتی فهمیده فکر می‌کنه من می‌خوام برم و برنگردم. اولش که گفت تو که پول نداشتی چجوری می‌خوای بری؟ گفتم خرجشو من نمیدم. گفتم حالا معلوم هم نیست ویزا بدن. گفت چطور؟ گفتم باید یه مدارکی بشون بدم که نشون بده برمی‌گردم. گفت مثلن چی؟ گفتم خونه‌ای اینجا داشته باشم یا هر وابستگی دیگه‌ای. خب معلومه که وابستگی به اینجا ندارم. خودم دستی دستی شکش رو بیشتر کردم. مستقیم نمیگه ولی هر روز نگران‌تر میشه. یه روز در میون می‌خواد منو ببینه. مستقیم منظورش رو نمیگه که منم بگم بابا اگه می‌خواستم برم که همون چهار سال پیش می‌رفتم که برام راحت‌تر هم بود. انگیزه‌ام هم برای زندگی بیشتر بود. الان دیگه؟ عموم این مدت دو بار بم گفته نری دردسر درست کنی برامون. میگم چه دردسری؟ برای کار میرم و دو هفته‌ای برمی‌گردم. تازه فهمیده‌ام که چقدر تو این چهار سال منتظر بودن من یه جا منفجر بشم. یه کاری بکنم که همه‌ی اون خشمی که درونمه بیرون ریخته بشه. هر چی گذشته و من ساکت‌تر شدم، نگرانی اونها هم بیشتر شده. بجز سفارت، باید به خانواده‌ام هم تضمین بدم که برمی‌گردم. این یکی سخت‌تره چون منو می‌شناسن. با حساب بانکی و خونه و ماشین به جایی بند نمیشم. یه دیوار بلند بی‌اعتمادیِ شیشه‌ای بین ماست که گهگاهی فقط تمیزش می‌کنیم که متوجه‌اش نشیم.