زنداییام به مادرم میگه: «حالا اینا که روسریهاشون رو درآوردن دیگه کی میتونه سرشون کنه؟»
۱۵ آذر ۱۴۰۱
۱۲ آذر ۱۴۰۱
ثبت احوال
نمیدونم کار درستیه که تو این روزها از زندگی شخصیم بنویسم یا نه ولی فکر کردم حالا که اینجا نوار مغز و نوار قلب من تو این سالها بوده این روزها رو هم بنویسم. امشب خاله و دو تا زنداییام اومده بودند خونه ما. من توی اتاق کلاس آنلاین داشتم. اونها تو پذیرایی داشتند از ماجراهای این روزها حرف میزدند. یه لحظه به خودم اومدم دیدم با اینکه میکروفونم بسته بود ولی نگران بودم نکنه بقیه بفهمن که خانوادهی من چقدر احمقند. و کاش فقط احمق بودند. مادرم میگفت قراره اونایی که این بسیجی رو "شهید" کردهان اعدام بشن بعد اینا راه افتادهان که اعدام نکنید. خالهام میگفت نباید گوش کنن. مادرم میگفت نه اینا که گوش نمیکنن و اعدامشون میکنن ولی ببین چه رویی دارن. بعد هم میگن چهارصد نفر از مردم کشته شدهان، به دروغ. بیان ثابت کنن. اون یکی زنداییام میگفت انقدر میشینم گریه میکنم برای این بسیجیهایی که کشته شدهان. میدونید کلمات لحن آدمها رو منتقل نمیکنن. اون تمسخری که تو کلام مادرم بود یا حرصی که تو حرف زدن خالهام بود که اینا رو باید بکشن خیلی وحشتناک بود. میتونست یکی از "اینها" من باشم. و هنوز هم میتونه. نفهمیدم سر کلاس چی میگفتن. دوربینم رو هم خاموش کردم که قیافهام معلوم نباشه. این حرفها ظاهرش چیزی نیست ولی وقتی یه عمر زندگی مشترک پشتش باشه خیلی ترسناک و وحشتناکه. از اینکه هر کسی که کشته میشه یا زندانی میشه، از شهرهای بزرگ تا هر روستایی، خانوادهاش دادخواه بچهشون میشن و محکم و شجاع جلوی ظلم میایستن حسرت میخورم. اخیرا هم یکی بم تیکه انداخت که تو اگه میتونی خانوادهات رو جمع کن نمیخواد مبارزه کنی. من ناامید نیستم که بالاخره از شر این حکومت میشه خلاص شد ولی از شر این حماقت چی؟ و این خانوادهای که روزی تو بچگی با هم خوش بودیم حالا سعی میکنیم نفرتمون رو از هم پنهان کنیم تا مرگ این صورت مساله رو یکی یکی برامون پاک کنه.