آقای صمدپور معلم دوم و سوم دبستان من بود. جوان بود و خوشچهره و به رسم مردهای دههی شصت سیبیل پرپشتی داشت و صورتی همیشه تراشیده. مدرسهی ما در انتهای یک جادهی خاکی در قلعهحسنخان بود. سه شیفت کلاس داشت و کلاسها پر از بچه. هر روز بساط کتککاری بود. یا بچه ها هم را میزدند یا معلمها و ناظمها بچهها را. من هپروتی و ساکت بودم. گاهی حتی فکر میکردم دیده نمیشوم بجز روزی که یکی تو حیاطِ خیلی شلوغ مدرسه جلوی من را گرفت و گفت تو چقدر شبیه میمونی. و این را برای شروع دعوا نگفت. کاملا یک جملهی خبری بود مثل این که بگوید تو چقدر شبیه دایی منی.
یک روز آقای صمدپور در کلاس نبود و بچهها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. صمدپور با یک شلنگ وارد شد و همه ساکت شدند. پیش از این زیاد دیده بودم که شاگردها با خطکش و شلنگ و گوش پیچاندن و مداد لای انگشت گذاشتن تنبیه شده بودند ولی من بجز یک بار که سال اول دبستان به تقلید از بابام که در نجاریاش مداد را پشت گوشش میگذاشت مدادم را پشت گوشم گذاشته بودم و معلم همان مداد را لای انگشتانم گذاشت و فشار داد و با خطکش زد دیگر کتک نخورده بودم. آقای صمدپور وارد کلاس شد و گفت همه بایستند و دستهایشان را جلو بیاورند. یکییکی از جلوی کلاس شروع کرد به زدن بچهها. کلاس شلوغ بود و باید همه از دم تنبیه میشدند. شلنگ قرمز و سفید کلفتی بود. به من که رسید دستم را بالا نیاوردم. گفت دستتو بیار بالا. گفتم من کاری نکردم. گفت میگم بیار بالا. گفتم کاری نکردم. با تضرع نمیگفتم، ساده و خبری میگفتم. من نه برای «انضباط» که کلن ساکت بودم. مادربزرگم همیشه به لری به من میگفت لُ خاموش. یعنی لبخاموش. یک بار هم بچهتر که بودم مادرم مرا برده بود پیش دکتر که آقای دکتر این بچه ی من لاله؟ هیچ حرفی نمیزنه. آقای صمدپور به زور دستم را بالا آورد و با شلنگ به جفت دستهایم زد.
شبش به مادرم ماجرا را گفتم. فردا در کلاس نشسته بودم که صمدپور آمد دم در و اشاره کرد بیا بیرون. انتهای راهروی نیمه روشن مادرم را دیدم که داشت دفتر مدرسه را ترک میکرد. آقای صمدپور خط کش بلندی دستش داشت. مرا کنار دیوار گذاشت و خط کش را به من داد و جلوی من زانو زد. دستهایش را باز کرد و گفت بزن. مبهوت مانده بودم. گفت خواهش میکنم بزن. در چشمانم نگاه میکرد و میگفت محمد بزن. هیچوقت آن نگاه ملتمسانه را یادم نمیرود. من گریهام گرفته بود. بغلم کرد و گفت منو ببخش.
بعد از آن روز رابطه ی ما خوب شد. یک بار آقای صمدپور مرا به خانهاش دعوت کرد. خانهی مجردی با سه دانشجوی دیگر که چند خیابان با ما فاصله داشت. با تربیت امروز، مادرم نباید اجازه میداد من بروم ولی من رفتم و خیلی آن روز خوش گذشت. صمدپور خوشخط بود و جداگانه به من درس خوشنویسی میداد و بم یاد داد که چطور پوست گردو را از وسط باز کنم و با یک نصفه پوست گردو و یک نخود لاک پشت درست کنم.
سال سوم دبستان سر امتحانهای ثلث اول بود که پدرم در جادهای در جنوب در تصادفی مُرد. ماجرا را قبلا تعریف کردم. مادر و پدر و برادر کوچکم در تصادف بودند و من و خواهرم تهران مانده بودیم برای امتحانهایمان. به من و خواهرم گفتند مادربزرگتان حالش بد است و باید برویم اهواز. من کتاب قرآنم را برداشتم چون چند روز بعد امتحان قرآن داشتم ولی دیگر به تهران برنگشتیم. در اهواز فهمیدم که پدرم مرده و ما باید از این به بعد در خانهی پدربزرگم در اهواز زندگی کنیم.
چند ماه بعد نامه ای از آقای صمدپور برایم رسید که در آن نوشته بود همراه نامه کارتنی میفرستد پر از کتابهایی که بچههای مدرسه برای من جمع کردهاند. آن کارتن هیچوقت به دستم نرسید و در پست گم شد ولی آقای صمدپور در نامههای بعدی برایم کتاب میفرستاد و برایم با خط خوش مینوشت و من را تا روزها بعد از نامههایش خوشحال میکرد. هر بار دلداری میداد و از من تعریف میکرد و میدانم که بخش زیادی از تسکین آن روزها از نامههای آقای صمدپور میآمد. بعدها آقای صمدپور را گم کردم.
دلم برای تازگیِ آن گریه تنگ شده در راهروی مدرسه. خیلی پیچیده و کدر شدم. اینجایش را نخوانده بودم آقای صمدپور.