۱۲ فروردین ۱۳۹۱

چیزی برای دونستن نیست

آخرِ فیلم چیزهایی هست که نمی دانی لیلا حاتمی به علی مصفا این نخ رو میده که نظری به‏ش داره. حالا تو طول فیلم اسم همو نپرسیدن. مرد وقتی اینو می فهمه که دیگه زن رفته فرودگاه که بره. میره فرودگاه و به اطلاعات میگه می خوام یکی از مسافرها رو صدا کنید تا نرفته. خانومه میگه اسمشون چیه؟ مصفا میگه نمی دونم. اینجای فیلم تو سالن سینما همه می‏خندن. چهار بار فیلم رو دیدم می دونم. اینکه یه نفر اینجور چشم بسته میره دنبال یکی رو داشته باشید تا بگم.

دوست دخترِ 22 تا 26 سالگی ام اسمش مریم بود. لاغر بود و هم‏قد من که وقتی بغل هم بودیم صورتمون روبروی هم بود. خودش رو آدم ساده ای نگه می داشت. یعنی ورودی های زندگیش کم و غیرپیچیده بود. فیلمِ سخت نمی دید موزیکِ غیرمعمول گوش نمی کرد، وارد هیچ بحثی نمی شد و عضو هیچ شبکه اجتماعی اینترنت نبود. کار می کرد و هر شب ساعت نه تا ده و نیم تلفنی حرف می زدیم. من که نه، اون حرف می زد. تمام جزئیات روزش رو تعریف می کرد و سر ساعت می خوابید و من تازه شبم شروع می شد. چهار سال تقریبن بدون استثنا هر شب. هر چیزی به ذهنش می رسید در لحظه می گفت و در همون لحظه هم از حافظه اش پاک می شد. علاقه ای نداشت از نمودار پرنوسان و پر از عقده‏ی زندگی و فکرهای من سر دربیاره. منم که آرزو داشتم مثل اون ذهن خلوتی داشته باشم راه نجاتم نزدیک موندن به‏ش بود. مادرم از همون سال اول فهمیده بود و مشکلی با ماجرا نداشت. از سال اول به بعد که همدیگه رو شناخته بودیم رابطه ما دیگه وارد تنش های عاطفی شدید نشد. مثل زن و شوهرهای میانسال نه به هم خیلی ابراز احساسات می کردیم نه نگران خیانت و این چیزها بودیم. بدن هم رو می شناختیم و همه چیز توی رختخواب خوب بود. فقط هر چه بزرگ تر می شدیم فشار هر دو - مادرم و دوست دخترم - برای ازدواج بیشتر می شد که منم حرف گوش نمی کردم. مادرم سال به سال مذهبی تر می شد و دوست دخترم هم که گفتم هیچ مدل غیرمعمولی رو برای زندگی برنمی تابید.

تا اینکه رفتم زندان. دستگیری من ناگهانی بود و تا مدتی خانواده ام هم خبر نداشتند که کجام. در طول پنجاه روز اولِ بازداشت که انفرادی بودم فقط سه بار تونستم به خونه زنگ بزنم. ولی می دونستم که به لطف تلویزیون همه دیگه می دونن من کجام. برای من بهترین و بدترین قسمت انفرادی خواب ها بودن. خواب ها خیلی ملموس و واقعی بودن. اگه خوب بودن حالم بهتر می شد و اگه بد بودن چیزی از اون بدتر نمی شد. یک بار خواب دیدم که به مریم زنگ زدم و اون گفته که منو نمی شناسه. انقدر صداش رو واضح می شنیدم که باورم شده بود. بعد از پنجاه روز رفتم قرنطینه اندرزگاه هفت. بند خیلی شلوغ بود. چهار تا تلفن بود چهار تا اتاق و هر اتاق شصت تا هفتاد نفر آدم. به هر کسی با خوش شانسی روزی پنج دقیقه تلفن می رسید اونم در صورتی که همون لحظه ای که تماس می گیری طرفت برداره. من فقط به خونه زنگ می زدم و دل تو دلم نبود که از مریم خبر بگیرم. شنیدم خدماتی ها سهمیه تلفن بیشتری دارن. به مسئول خدمات گفتم من می خوام بیام کار کنم. شدم مسئول جارو زدن و تی کشیدن بند. روزی سه بار. صبح بعد از آمار، بعدازظهر موقع آمار، شب قبل از خاموشی. اول جارو می کشیدم و بعد تی. باید تو پخش کردن غذا هم کمک می کردم و شستن دیگ ها، عوض همه اینها بعد از خاموشی پونزده دقیقه وقت تلفن داشتم. خوابی که تو انفرادی دیده بودم تو ذهنم تکرار می شد و استرس زنگ زدن به مریم رو بیشتر می کرد. بالاخره یه شب زنگ زدم. گفت معلوم هست کجایی؟ گفتم نمی دونی کجام؟ گفت می دونم ولی چرا زنگ نمی زنی؟ گفتم که هر چیزی در لحظه به ذهنش می رسید می گفت. توضیح دادم چرا زنگ نزدم. یکم سکوت کرد و گفت دیگه بم زنگ نزن. من ساکت بودم. تو بند خاموشی زده بودند و از اون همه آدم صدایی در نمی اومد. گفت من الان با یکی دیگه ام. گفتم ببین نگران نباش مشکلی برای تو پیش نمیاد لازم نیست این حرف ها رو بزنی. گفت نه واقعن با کس دیگه ام. بعد شروع کرد درباره پسره حرف زدن که کجا دیدش و براش نوکیای ان فلان خریده و این چیزها. می شناختمش بلد نبود داستان ببافه. کارم تموم بود. آدمی تو شرایط من مثل غریقی که به آب چنگ می زنه که فقط یه لحظه نفس بگیره به امید نیاز داشت و اون نمی فهمید. این برآیند همه‏ی حرف هایی بود که باش نزده بودم و اون روی دیگه زندگی من بود که حوصله اش رو نداشت. به خیال خودم تا اون موقع مقاومت کرده بودم و به حبس و شکنجه باج نداده بودم. تازه فهمیدم زندان از وقتی برات شروع میشه که اون بیرون فراموش بشی. که یارت دیگه دوستت نداشته باشه. فرداش خواستم از خدمات بیرون بیام. مسئول خدمات که حال منو دیده بود گفت بمون برات خوبه. راست می گفت برام خوب بود. خسته می شدم و شب می خوابیدم. گاهی هم شب ها به داداشم زنگ می زدم و پشت تلفن برام  موزیک می ذاشت. آلبوم جدید نامجو درومده بود و اون تیکه هایی که می شد رو برام می ذاشت. برای بچه ها می گفتم نامجو یه چیزی خونده میگه همش دلم میگیره همش تنم اسیره. اونا هم یاد گرفته بودن و نشنیده می خوندنش.

یکی دو ماه بعد تو یکی از ملاقات ها مادرم گفت که روزهای اول بازداشتم به مریم زنگ زده که برو دنبال زندگیت این پسر معلوم نیست کی بیرون بیاد. من خشکم زده بود. هی می گفتم آخه به شما چه ربطی داشت؟ چرا اینجوری می کنید؟ وقت ملاقات تموم شده بود و پرده بین ما پایین می اومد و من همینجوری بهت زده بودم. رفتم قرنطینه و به مسئول اتاق گفتم نوبت تلفن منو زودتر بده. زنگ زدم به مریم گفتم خودت از من جدا شدی یا بخاطر حرف مامانم این کارو کردی؟ گفت قرار بود بت نگه این چیزا رو. گفت هم بخاطر حرف اون هم بخاطر خودش که تکلیفش معلوم نبوده تو زندگی. یادمه هی تکرار می کردم چرا اینجوری می کنید؟ و مخاطبم دقیقن معلوم نبود. تلفنو قطع کردم و باز روز از نو روزی از نو.

آزاد که شدم موبایل و کامپیوترم هنوز دست زندان بود. یکی دو روز گذشته بود که دیدم شب یه نفر به تلفن خونه زنگ می زنه و مامانم که برمی داره حرف نمی زنه. مامانم گفت با تو کار داره بردار. دفعه بعد من برداشتم و مریم بود. شروع کرد بد و بیراه گفتن که چرا به من زنگ نمی زنی و چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتی و این حرف ها. من حرف نمی زدم. دیگه سادگیش داشت به حماقت می زد. گفت می دونی اون بار آخری که زنگ زدی و اونجوری حرف زدی من چقدر پشیمون شدم. بعدش هی خواستم بات حرف بزنم تو زنگ نزدی. از 118 شماره زندان اوین رو گرفتم زنگ زدم گفتم می خوام با یکی از زندانی هاتون حرف بزنم. مسئولش کلی خندید گفت نمیشه. با این جملات آخرش کاملن منقلب شده بودم. هیچ وقت کسی رو اینجوری نخواسته بودم که چشم بسته و انقد بی منطق برم دنبالش. مثل اینکه زنگ بزنی بهشت زهرا بگی می خوام با یکی از مرده هاتون حرف بزنم. اون صحنه ای از فیلم که تعریف کردم منظورم اینجا بود. برای تماشاچی خنده دار بود و تعریف کردن همین ماجرای من هم مضحکه. واسه خودم ولی مثل مرثیه می مونه. گفت از پسره جدا شده و می خواد برگرده. برگشت. ولی دیگه ما اون آدمهای قبل نبودیم. آدمی که میره وقتی برمی گرده باید یه بار دیگه ساخته بشه. نمی تونی با خاطره های قبل معاشرت کنی. من می خواستم که ندیده بگیرم اون شش ماه رو. می خواستم حرف بقیه رو باور کنم که اینم یه تجربه ای بود و تموم شد. اینکه اتاقت دست نخورده مونده باشه معنیش این نیست که داری به همون زندگی برمی گردی. اولین و آخرین باری که بعد از زندان باش خوابیدم به بدنش چنگ می زدم که نذارم دور شه. نذارم جدا شیم. هر چه نزدیک تر می شدیم بیشتر می فهمیدم که دیگه راهی برای نزدیکی نیست. تو بغلش گریه ام گرفته بود. صورتم توی موهاش بود ولی فهمیده بود. اونم فهمیده بود که ما از هم جدا میشیم.

تمام مشکل من این دو سال و خورده ای اینه که زندگی قبلی رو از دست دادم و بلد نیستم چیز جدیدی جاش بذارم. راستش هر مدلی از زندگی حتی اونی که آرزوشو داشتم به نظرم احمقانه میاد. دوست دارم باور کنم که به آخر خط رسیدم ولی می دونم که آخر خطی در کار نیست. برای ادامه دادن به کمی حماقت نیاز دارم که بگم خب زندگی همینه و برای تموم کردنش هم به همون حماقت نیاز دارم که بگم دیگه تمومه. نمی دونم توضیح دادن زندگیم انقدر سخت شده یا کسی رو پیدا نمی کنم که براش بگم. چند وقت پیش که برای تسویه حساب رفته بودم شرکت دوست داشتم در ادامه امور مالی و انبارداری و فلان راه می افتادم و برگه تسویه رو جلوی هر کسی که منو می شناخت می گرفتم که امضا کنه که دیگه با من کاری نداره، بدون اینکه بخواد چیزی بدونه.

بعد التحریر: خواستم این نوشته رو پاک کنم دیدم چه فایده داره؟ کسی که نوشته خودمم و خودمو که نمی تونم پاک کنم متاسفانه. آدمی که دلش به حال خودش می سوزه و انقدر همه چیز رو جدی می گیره مشکلش با حرف نزدن و پاک کردن حل نمیشه. شاید هم لازمه همه‏ی حرف های جدی زده بشه تا بشه بعد بشون خندید. به هرحال بله، همه‏ی ماجرا یه کمدی تلخه از حماقت های ما.