خانوادهی دایی عباسم که شیراز زندگی میکنن از بچگی برای من مظهر بچهپولدار سوسول بودن. منم از بچگی دوست داشتم بچهپولدار سوسول باشم. از اونایی بودند که از مرغ فقط رون میخوردن و مامانشون همون اول رونهای غذا رو برای بچههاش جدا میکرد ما هم با حیرت نگاه میکردیم که مگه اینجوری نیست که باید هر چی گذاشتن جلومون تا دونه آخر برنجش رو بخوریم و حرف نزنیم؟ اونها بودند که عطر میخریدن و عطر میزدن و صورتشون رو تیغ میزدن و آهنگ خارجی گوش میکردن. خلاصه الگوی من بودند همیشه. امروز ظهر حالم خوب بود بعد یه نسیمی از یه خاطرهی بد حالم رو دگرگون کرد بعد یاد پیمان پسر همین دایی عباسم افتادم که دانشگاه آزاد قبول شده بود شهر لار و داشت از گرمای لار برای ما تعریف میکرد (برای ما که بچه اهواز بودیم!) میگفت ممد جون انقدر آفتابش تیزه که من زنگ خونهمون رو که میزنن تا در حیاط که میخوام برم که درو باز کنم عینک آفتابی میزنم. امروز فکر کردم مثل اون موقع پیمان، اندازهی همون چند قدم تو آفتاب راه رفتن، کمتحمل شدهام.
*عنوان از دوبلهی فارسی پالپ فیکشن (ویدئو)