صابکارم خواسته بود بجای ده ساعت، یازده ساعت در روز سر کار باشم. خواستم بگم نمیخوام این همه سر کار باشم ولی گفتم یکم ملایمترش کنم بگم نمیتونم این همه ساعت کار یدی بکنم. بعد فکر کردم خب واقعا میتونم و بدم هم نمیآد که یه ساعت بیشتر خونه نباشم ولی مساله این بود که نمیخواستم تمام روزم بره برای کاری که به من مربوط نیست. از یه مقدار ساعت بیشتر تنها نباشم دیوونه و وحشی میشم. آخرش براش نوشتم برای یازده ساعت در روز کار کردن پیرم. یه ایموجی خنده هم گذاشتم.
قبلا هم تو رابطههام همین مشکل رو داشتم که بیشتر از یه زمانی نمیتونستم با کسی وقت بگذرونم حتی اگه آدم صددرصد دلخواهی هم برام میبود. چه دعواها که سر همین نداشتهم با آدمهای مختلف. الان حتی فکر میکنم چطور آدمها تو یه خونه با هم زندگی میکنن؟ یا روی یه تخت میخوابن؟ همین رئیسم چند وقت پیش در تلاشی احمقانه داشت سعی میکرد بگه چرا یه کاری نمیکنی تنها نباشی. گفتم مشکل من اینه که چرا به حد کافی تنها نیستم.
با امروز دو بار شده که از کار که میام بیرون یه پسری رو میبینم که پونزده شونزده سال پیش با هم همکار بودیم و همسن هم بودیم و خیلی هم با هم شوخی داشتیم. پسر خنگی بود. خنگ واقعی. هر دو بار از جلوی هم رد شدیم و به هم نگاه کردیم و به روی هم نیاوردیم که همدیگه رو میشناسیم. حالا من هیچی، از اون خنگ بعید بود عقلش برسه سلام و علیک نکنه. بعد از شونزده سال ازش خوشم اومد. سر کلاس جمعه صبحها هم یه پسره هست که از آمریکا تو کلاس شرکت میکنه و اون هم همون سالها تو همون شرکت همکارم بود. خوشبختانه این یکی هم به روی خودش نمیاره که منو میشناسه. یا همه عاقل شدهان یا همه از من بدشون میآد. اولی احتمالش بیشتره!
اسکار امسال چیز خاصی نداشت ولی باز من باش گریه کردم. چمه واقعا؟ جان سینا که لخت اومد روی صحنه گفتم بابا تو دیگه چقدر دلگندهای مرد. من سکس نمیکنم که لخت نشم. فیلمهای امسال خیلی خوب بودند و من همهشون رو با دیدن روی لپتاپ حروم کردم. دوستهای خارجنشینم هم که یا سینما نمیرن یا براشون هیچ چیز ویژهای نیست. (یکیشون که موقع دیدن dune 2 خوابش برده). خدایا چرا همه احمقان و من پول ندارم؟