۱۱ فروردین ۱۳۹۰

اگه بخوام بمیرم با این کوله بار تجربه ام چکار کنم؟

۰۸ فروردین ۱۳۹۰

فکر کنید زندگی من مثل ترومن شو، با همه جزئیاتش، حتی با چیزهایی که الان از ذهنم می گذره، جلوی چشم شما بود. این سکوتی که فقط صدای فن کامپیوتر رو داره. این نصف شبی که صدایی از بیرون نمیاد. حتی تصور کنید می تونستید بفهمید وقتی از تنهایی حرف می زنم یعنی چی. وقتی این صحنه رقت انگیز رو می بینید که من از ترس تنهایی گریه ام گرفته. حتی سینما انقدر پیشرفت کرده که موقع تماشای من مثل من سردرد بگیرید و باز بفهمید از چه جور سردردی حرف می زنم. ساعت ها به تصویر من زل می زنید و من گوشه یک خونه خالی و بی صدا نشسته ام و حتی فکری از ذهنم عبور نمی کنه که شما رو سرگرم کنه. چه انتظاری دارم؟ پاشید سالن سینما رو ترک کنید. بگید ارزش دیدن نداره. ولی نگید می گذره. این لحظات نمی گذره. هر بار تجربه این لحظه ها مثل پا گذاشتن آرمسترانگ به کره ماه یکه و تکرارناپذیرن. وقتی این هوا روشن شه، من آدم دیشب نیستم. 
هنر هیچ وقت انقدر پیشرفت نمی کنه که بفهمید تنهایی یعنی چی. دانشمندها تأثیر یک شب تا صبح تنهایی رو بر سلامتی انسان نمی تونن اندازه بگیرن. هر واقعه تکرارنشونده ای در تاریخ ثبت نمیشه. هیچ انتظاری نیست. فقط کاش هر معشوقی انقدر سخاوت داشته باشه که بذاره بعد از رفتنش «یادش» بمونه.

۲۶ اسفند ۱۳۸۹

داداشم رفته شیراز. من موندم و مامانم. دایی عباس گفته بود بیا یه عرقی با هم بزنیم من گوش نداده بودم. شیراز برای من یعنی اولین بار که سیبیلم رو زدم، یعنی اولین بار که عرق خوردم، یعنی پینک فلوید. یعنی آخرین عکسی که با سیامک گرفتم تو باغ ارم و فرداش دم عوارضی کرج مرده بود. از چند روز پیش که حمید به شوخی گفته بود این چه وضع دندونه؟ همین روزاست که یهو همه دندونات بیاد تو دهنت، همه اش این تصویر تو ذهنم میاد. چند روزیه نه تنها دندونام که همه فکم درد می کنه. روزی صد بار به حمید فحش میدم. مامانم به هر بهونه ای می خواد که حرف بزنیم. من هیچ وقت تو خونه حرفم نمیاد. مگه موقع دعوا. الان تو پذیرایی نشسته و به هر چیز بامزه ای که از تلویزیون پخش میشه واکنش نشون میده. یعنی تو هم بیا ببین. من اینجا نشستم و دارم به همه آدم های زندگی ام فکر می کنم. به همه اتفاق هاش. به روزهایی که قراره با مامانم تنها باشم. به دندون دردم. دیشب خواب یکی از دوست های قدیمم رو دیدم. سرمو گذاشتم رو شونه اش و کلی گریه کردم. اصلن نپرسید چی شده. منم هیچ دلیلی نداشتم. به این فکر می کنم که آدمی که بچه ای به دنیا آورده دیگه نمی تونه برگرده به دوره ای که بچه نداشته، آدمی که چشم هاش رو از دست داده دیگه برنمی گرده به همون چشم ها، من چی؟ برمی گردم به روزهای گذشته؟ به بهار شیراز؟

۲۱ اسفند ۱۳۸۹

بازگشت ناپذیر

قرار بود برای سومین بار «مری و مکس» رو ببینم و من علاقه ای نداشتم. فیلم رو دوست نداشتم و تلاشم برای دیر رسیدن به کلاس هم نتیجه ای نداشت! این بار به نظرم سیاه ترین فیلمی بود که دیدم. هیچ جا حتی تو جزئیات هیچ باجی به مخاطب نمیده. شاید همین بوده که من فیلم رو دوست نداشتم. فکر می کردم تو اوضاع و احوال این روزهام منم اگه بخوام (و بلد باشم) فیلم بسازم همینجوری میشه. مجید اسلامی می گفت فیلم همه درها رو روی تماشاگر بسته. با همه تلخی های فیلم، باز هم در آخر مری از دنیای رنگی استرالیا به دنیای سیاه و سفید نیویورک میاد و با مُرده ی مکس روبرو میشه. بعد اسلامی یه چیزی گفت که من دارم این روزها بش فکر می کنم. که فیلمسازی که به نظرش انقدر همه چیز سیاه و نامیدکننده است چرا فیلم می سازه؟ اگه به آرمانی، ارزشی اعتقاد نداره فیلمش چه کارکردی داره؟ اگه دنیا براش قطعاً و بدون هیچ راه فراری سیاهه پس چه چیزی باعث شده فیلم بسازه؟
انقدر این کلمه های آرمان و ارزش برای ما بدکاره شده ان که در نظر اول برای من و بقیه غیرمنطقی بود. ولی دیدم خود منم بخاطر همین دستم به دوربین نمیره. هر ایده ای که میاد لحظه ای بعد از بین میره. همین جا هم بدون فکر قبلی می نویسم. هر چه به ذهنم میاد در لحظه می نویسم و اگه چند دقیقه تو ذهنم بمونه مثل پیغام های رئیسِ کارآگاه گجت خود به خود نابود میشه! بیشتر از فیلم ساخته شده فیلم تموم نشده دارم. اگر لذتی بوده همون موقع فیلمبرداری حس شده. بقیه اش به جبر عوامل بستگی داشته که خوشبختانه از جایی به بعد یه نفره فیلم ساختن همین جبر رو هم ازم گرفت.
نمی دونم حرف اسلامی درسته یا نه ولی برای من آدمی که هنوز کار هنری می کنه، هنوز می نویسه، هنوز درباره هنر حرف می زنه، هنوز دوست داره به زندگی اش ادامه بده. حتی اونی که یادداشت خودکشی می ذاره هنوز به جاودانگی فکر می کنه. احساس می کنم دارم مسیر حسن کچل رو برعکس طی می کنم. داره همه انگیزه ها یکی یکی کم میشه. دارم برمی گردم به پستو. شاید اگه به همین حرف های خودم اعتقاد داشتم همین ها رو هم نمی نوشتم.

۱۸ اسفند ۱۳۸۹

دایی عباس: چطوری دایی؟ کجایی هیچ خبری ازت نیست؟
من: خوبم دایی مرسی
دایی عباس: شدی مث این بچه ها که وقتی صداشون در نمیاد رفتن یه گوشه دارن می رینن به خودشون؟
من: آره دایی