۱۵ آذر ۱۴۰۱

 زندایی‌ام به مادرم میگه: «حالا اینا که روسری‌هاشون رو درآوردن دیگه کی می‌تونه سرشون کنه؟»

۱۲ آذر ۱۴۰۱

ثبت احوال

 نمی‌دونم کار درستیه که تو این روزها از زندگی شخصیم بنویسم یا نه ولی فکر کردم حالا که اینجا نوار مغز و نوار قلب من تو این سال‌ها بوده این روزها رو هم بنویسم. امشب خاله و دو تا زندایی‌ام اومده بودند خونه ما. من توی اتاق کلاس آنلاین داشتم. اون‌ها تو پذیرایی داشتند از ماجراهای این روزها حرف می‌زدند. یه لحظه به خودم اومدم دیدم با اینکه میکروفونم بسته بود ولی نگران بودم نکنه بقیه بفهمن که خانواده‌ی من چقدر احمقند. و کاش فقط احمق بودند. مادرم می‌گفت قراره اونایی که این بسیجی رو "شهید" کرده‌ان اعدام بشن بعد اینا راه افتاده‌ان که اعدام نکنید. خاله‌ام می‌گفت نباید گوش کنن. مادرم می‌گفت نه اینا که گوش نمی‌کنن و اعدامشون می‌کنن ولی ببین چه رویی دارن. بعد هم میگن چهارصد نفر از مردم کشته شده‌ان، به دروغ. بیان ثابت کنن. اون یکی زندایی‌ام می‌گفت انقدر می‌شینم گریه می‌کنم برای این بسیجی‌هایی که کشته شده‌ان. می‌دونید کلمات لحن آدم‌ها رو منتقل نمی‌کنن. اون تمسخری که تو کلام مادرم بود یا حرصی که تو حرف زدن خاله‌ام بود که اینا رو باید بکشن خیلی وحشتناک بود. می‌تونست یکی از "این‌ها" من باشم. و هنوز هم می‌تونه. نفهمیدم سر کلاس چی می‌گفتن. دوربینم رو هم خاموش کردم که قیافه‌ام معلوم نباشه. این حرف‌ها ظاهرش چیزی نیست ولی وقتی یه عمر زندگی مشترک پشتش باشه خیلی ترسناک و وحشتناکه. از اینکه هر کسی که کشته میشه یا زندانی میشه، از شهرهای بزرگ تا هر روستایی، خانواده‌اش دادخواه بچه‌شون می‌شن و محکم‌ و شجاع جلوی ظلم می‌ایستن حسرت می‌خورم. اخیرا هم یکی بم تیکه انداخت که تو اگه می‌تونی خانواده‌ات رو جمع کن نمی‌خواد مبارزه کنی. من ناامید نیستم که بالاخره از شر این حکومت میشه خلاص شد ولی از شر این حماقت چی؟ و این خانواده‌ای که روزی تو بچگی با هم خوش بودیم حالا سعی می‌کنیم نفرت‌مون رو از هم پنهان کنیم تا مرگ این صورت مساله رو یکی یکی برامون پاک کنه.

۱۰ آبان ۱۴۰۱

حضور و غیاب در خیابان

 این روزها راه رفتن تو خیابون یه تجربه‌ی تاریخیه. تعداد زن‌هایی که بدون هیچ حجابی یعنی نه حتی شالی که روی شانه افتاده بدون هیچ حجابی تو خیابون راه میرن داره زیادتر میشه. من مرکز شهر زندگی می‌کنم نمی‌دونم جاهای دیگه‌ی تهران یا شهرستان‌ها چجوریه ولی برای من واقعا شگفت‌انگیزه. بارها این خیابون‌ها رو بدون حجاب تصور کرده بودم ولی دیدنش رو نه با تصور و نه با تصویر نمیشه مقایسه کرد. حالا ببین خودشون چه حسی دارن. حسادت‌انگیزه.

۰۷ آبان ۱۴۰۱

جزئیات کوچک نیستند

 باید یه عمر از خودت مراقبت کنی، ذهنت رو آلوده نکنی، بی‌مسئولیت و بی‌فکر نباشی، حساس باشی، چشمت رو به بد دیدن آلوده نکنی، قلبت رو به سنگدلی آموخته نکنی، تعهدت رو به حقیقت به هیچ چیزی نفروشی، فکر کنی، درست فکرکردن رو یاد بگیری، از هر چیزی سوال کنی و درست سوال کردن رو یاد بگیری، باید زمان رو لحظه به لحظه و حرف رو کلمه به کلمه مراقبت کنی تا وقتی یه لحظه فقط چند ثانیه وقت داری برای تصمیم گرفتن درست تصمیم بگیری. نمیشه یه عمر اشتباه زندگی کنی و یه لحظه درست تصمیم بگیری. این چهل روز پر از این لحظه‌ها بود.

۲۲ مهر ۱۴۰۱

گور بابای هر کی هر طوری خودشو نجات داد

 از بابام بزرگتر شدم. اون سی و هشت سالش بود که مرد. باورم نمیشه عمرم انقدر زیاد شده. همه‌ش فکر می‌کنم چندین سال پیش عمرم رو داده‌ام به کسی که اون ادامه‌اش بده. همه‌ش فکر می‌کنم به همه عذرخواهی بدهکارم. به دوستام، به دوست‌دخترهای سابقم، به خانواده‌ام، به اکسیژن در هوا، به جانوران و گیاهانی که خورده‌م. در کل خیلی ریده‌ام. هزار بار آبروی خودم رو برده‌ام. به قول احمد رنجه تو بی‌پولی همه همسن و سال‌هام اعم از دختر و پسر سر و سامون گرفته‌ان جز من. به قول نقی معمولی من در خانه مادرم سکونت دارم و هیچ ننگی از این بالاتر نیست. همه پولام رو به گا دادم. به گا. روابطمم همینطور. یه بازیگر زنی بود سر یکی از فیلمهایی که کار می‌کردم یه شب مست بود گفت بدبخت همین یه ذره مویی هم که داری بریزه دیگه هیچ دختری بت نمیده. حرفش برام مهم نبود ولی خیلی خوشم اومد که یکی اینجوری بام حرف زده. نهایتا باید یکی رو عصبانی کنم که بم یه حرف واقعی بزنه. همه اطرافیانم بام رودرباسی دارن. یا کلا تخمشون نیست. همه میگن خودت عقل داری زندگی خودته خودت می‌دونی باید چکار کنی. نه والا هیچوقت نمی‌دونستم باید چکار کنم. یعنی هیچکس نگفت مهمترین چیز تو زندگی پوله. الانم که می‌دونم مهمترین چیز پوله فکر می‌کنم عمرم که تموم شد دیگه لازم نیست. ناصر که گفته بودم تو نوجوونی استاد عرفانم بود با لهجه ترکی می‌گفت نوح داشته یه خونه می‌ساخته خیلی کند پیش می‌رفته. نصف خونه رو می‌سازه عزرائیل میاد میگه باید بریم. نوح میگه ای بابا اگه می‌دونستم انقدر زود تموم میشه همین نصفه رو هم نمی‌ساختم. واقعا انصاف نیست عمر همه یه اندازه باشه. کون‌گشادهایی مثل من و نوح باید عمرمون خیلی طولانی باشه تا به یه دستاوردی برسیم. بیچاره بابام که دستاورد زندگیش من بودم.

۲۰ مهر ۱۴۰۱

مثل یه پروانه حرکت کن، مثل یه زنبور نیش بزن

 سال 96 که دستگیر شده بودم همون روز اول منو از اوین منتقل کردن یه جای دیگه. چشمام بسته بود و اصلا نمی‌دونم کجا بود. برخلاف اوین تو همون بدو ورود باید جلوی یه نفر لخت مادرزاد ‌شدی و برمی‌گشتی و دولا می‌شدی تا طرف همه جات رو ببینه. بعد یه لباس آبی بم دادن که پشتش نوشته بود تحت نظر. یه بازداشگاه کوچک بود با ساختمانی به نسبت قدیمی. دیوارها رو تازه رنگ کرده بودند و گل‌بهی بود. سلول انفرادی‌اش مثل بعضی سلول‌های اوین توالت ایرانی داشت که بالاش یه دوش هم بود و با یه پرده‌ی پلاستیکی از سلول جدا می‌شد. دوربین داشت و یه آیفون که باش می‌تونستی با نگهبان حرف بزنی. منو زمستون گرفته بودند ولی زمین سلول خیلی داغ بود. نمی‌دونم لوله‌ی آب گرمی چیزی از زیرش رد می‌شد یا چی ولی مداوم پنج دقیقه نمی‌شد روی زمین نشست. برای خواب هم دو تا پتویی که داشتم زیرم می‌نداختم که بتونم داغی زمین رو تحمل کنم ولی بیشتر از یه ساعت نمی‌شد خوابید. اغلب شب‌ها مجبور می‌شدم یا دوش بگیرم یا آب به سر و صورتم بزنم. همون روز اول یه نگهبان دید که روی پتوها مچاله شده‌ام گفت «زمین داغه نه؟ خوبه گناهاتو می‌سوزونه.» چیزی که اون بار تو بازجویی‌ها فهمیدم این بود که نسبت به سال 88 شجاع شده بودم. برای خودم هم عجیب بود چون اصلا تو خودم نمی‌دیدم که با این‌ها اونجوری حرف بزنم. راستش تو حالت عادی من هر کسی رو می‌دیدم که لحنش شبیه لحن بازجوها هم بود حالم بد می‌شد و می‌ترسیدم. ولی اونجا خودم رو پیدا کرده بودم. طبعا هر چی بیشتر جواب‌شون رو می‌دادم تهدیدشون رو بیشتر می‌کردن. واقعیت هم این بود که وقتی برمی‌گشتم سلولم خیلی می‌ترسیدم و هی به بدترین چیزهایی که قراره سرم بیاد فکر می‌کردم ولی باز توی بازجویی شجاع می‌شدم. بعد فهمیدم شجاعت چیزیه که آدم تو موقعیت تو خودش کشف می‌کنه. چندان با تصمیم قبلی و برنامه‌ریزی شده سر و کله‌اش پیدا نمیشه. به قول اون دیالوگ سریال ساکسشن که وقتی یکی از بچه‌های اون پدر نمی‌خواست مسئولیت اون شرکت رو قبول کنه و می‌گفت از من برنمیاد اون یکی میگه «قهرمان تو میدون نبرد به دنیا میاد» و راست می‌گفت تا وقتی پات رو توی وضعیت خطرناک نذاری نمی‌تونی بفهمی شجاعت داری یا نه. حالا نه من هیچوقت آدم مهمی بودم نه بازجویی‌هام چیز بزرگی بوده و هر چی که دارم میگم در مقیاس خودم اتفاق افتاده بود. ولی برای خودم انگار یه بازی انتقامی نسبت به سال 88 بود که خیلی ترسیده بودم و گذاشته بودم تحقیر اون‌ها روم کار کنه. باز هم فکر نمی‌کنم الان دیگه نمی‌ترسم ولی چیزی که فهمیدم شجاعت یه مسیره. بار اولی که با کله میری تو دل خطر از طبعات اون کار خبر نداری. بعد که به صخره‌ی سخت اون‌ها برخورد می‌کنی خودت و اطرافیانت خیلی لطمه می‌بینید. اینکه بتونی خودت رو جمع کنی و دوباره به خشم راه بدی که تو رو در بر بگیره کار خیلی سختیه. ولی حتی یه لحظه شجاعت، مثل همین کاری که این روزها دخترها می‌کنن که بدون حجاب بیرون میرن یا هر کار دیگه‌ای حتی کوچیک یه شعله‌ای تو دل آدم روشن می‌کنه. با اینکه ممکنه تاثیری روی دنیای بیرون نذاره یا تاثیرش کم باشه خوبی‌اش اینه که دلت خنک میشه. از بار این همه سال تحقیر و ترس کم می‌کنه. میشه یه انتقام شخصی.

محمد علی بوکسور افسانه‌ای تاریخ، اولین بار تو دوازده سالگی وقتی بوکس رو شروع می‌کنه که دوچرخه‌اش رو می‌دزدن و یکی بش میگه بیا بوکس یاد بگیر که بتونی دوچرخه‌ات رو پس بگیری. بعد از اون 108 مسابقه در دسته‌ی آماتورها داره که بجز سه تای اول همه رو می‌بره. بعد قهرمان المپیک رُم میشه و بعد وارد دنیای حرفه‌ای بوکس میشه و تمام حریف‌هاش رو شکست میده. اون سال‌ها محمد علی معروف بوده به «دهن گشاد» چون خیلی حرف می‌زده و رجز می‌خونده. یه سره می‌گفته من بهترینم. هیچکس نمی‌تونه منو بزنه. با این همه مسابقه‌ای که دادم ولی صورتم مثل یه دختر خوشگله (یعنی آسیبی بش نرسیده). تا اینکه اون مسابقه‌ی معروف با جو فریزر رو می‌بازه. ولی به نظرم این اولین باخت، نقطه عطف زندگی علی نیست. جایی که بعد از تمام مبارزاتش داخل رینگ و مبارزاتش علیه تبعیض نژادی و حرف‌هایی که بابت تغییر مذهب و تغییر اسمش شنیده بود و بابت سر باز زدن از رفتن به جنگ ویتنام سه سال از مسابقه دادن محروم شده بود، حالا بهونه میاره که من آماده نبودم ولی کمی بعدش این بار برای دومین بار در دوران حرفه‌ای‌اش به یه بوکسور ضعیف‌تر به اسم کن نورتون می‌بازه. همون راند اول علی فکش می‌شکنه و به زحمت خودش رو تا راند آخر می‌رسونه ولی می‌بازه. به نظرم نقطه عطف زندگی علی همین جاست. واکنش به باخت. واکنش به تحقیر. اینکه تو مصاحبه‌های بعد تحلیل درست و منطقی از خودش و باختش داره. دیگه از رجزخونی خبری نیست. و این باعث میشه اون مسابقه‌ی بزرگ با جورج فورمن رو تو کنگو مقتدرانه برنده بشه و دوباره قهرمان جهان شه. دوباره با جو فریزر مسابقه بده و این بار شکستش بده. و این‌ها همه بخاطر اون شکست تحقیرآمیز به کن نورتونه. و البته این به معنای پایان شکست‌های علی نیست. ولی شخصیتش انگار کامل میشه. حالا اعتراف می‌کنه که از خیلی از حریف‌هاش قوای جسمانی ضعیف‌تری داره ولی میگه عوضش من مهارت دارم. آزمون زمان رو گذرونده و به بینش درست‌تری رسیده. و وقتی آخرین مسابقه‌ی عمرش رو می‌بازه میگه کار من تمومه، «زمان منو گیر انداخت» و گزارشگر بش میگه از طرف تمام مردم جهان ازت ممنونیم علی.

به نظرم این مسیر و مواجه شدن با ترس‌ها و شجاعت‌ها همیشه یه مسیر شخصی و منحصربه‌فرده. هر کسی باید به روش خودش این مسیر رو بره. از خیلی چیزها میشه الهام گرفت ولی هر یه نفری که زندگی می‌کنه داستانش مال خودشه. من دوست داشتم مسیر زندگیم به شجاعت و ترس و این ماجراهای گل‌درشت نیاز نداشته باشه. اون روزهایی که تو بازداشت بودم همه‌اش فکر می‌کردم چرا انقدر کم خوش گذشت؟ من زندگی حلزونی و آروم کنار دریا و زیر نور خورشید و ملال کامل دلم می‌خواست ولی فعلا که این نصیبم شده. حالا ولی از اینکه این روزهای مهر 1401 رو تجربه می‌کنم راضی‌ام. داستان داره کامل میشه.

*عنوان جمله‌ی معروفیه از محمد علی.

۱۸ مهر ۱۴۰۱

سارینا

 می‌خوام پیشنهاد کنم برید یوتیوب سارینا اسماعیل زاده رو ببینید. می‌دونم از بیرون چقدر غم‌انگیز می‌تونه باشه ولی برای من همین چند تا ویدئو پیروزی ساریناست. من الان فکر می‌کنم سارینا دوست منه. خیلی با ویدئوهاش خندیدم. خیلی بامزه و نکته‌سنج و واقعیه. راستش با شونزده سالگی خودم که هیچ با الان خودم هم مقایسه می‌کنم خیلی خیلی از من عاقل‌تر و بی‌عقده‌تر و باحال‌تره. به نظرم مرگ همیشه به چیزهای قبل از خودش معنا میده. حالا به تک‌تک ثانیه‌های ویدئوهای سارینا هم معنا داده. این به نظر من یه گنجه. با سارینا دوست بشید.

۱۴ مهر ۱۴۰۱

به زیبایی بدهکاریم

چند وقت پیش یکی از بچه‌ها که امروز دستگیر شد داشت می‌گفت وقتی کار تموم شد باید دادگاه اینا برگزار بشه ولی در نهایت باید عفو عمومی اعلام بشه. من همون موقع شک داشتم که این ایده‌ی خوبیه یا نه. و البته که نظر خانواده‌ی کشته شده‌های تاریخ این حکومت مهمتره. ولی چند روز بعدش یه لحظه‌ای اتفاق افتاد، داشتم اون ویدئویی رو می‌دیدم که فکر کنم تو اصفهان چند تا لباس شخصی ریخته بودن سر یه پسره و بدجوری می‌زدنش و وقتی رهاش کردن پسره مثل کسی که داره جون می‌ده بدنش تکون می‌خورد و دقیقا همزمان مادرم داشت پای تلفن یکی رو ارشاد می‌کرد که تو واتساپ استوری علیه حکومت گذاشته بود و داشت بش می‌گفت خانواده‌ی مهسا امینی عضو کوموله‌ان و بچه‌شون رو طعمه قرار داده‌ان که این وضعیت رو درست کنن. تا حالا تو زندگیم اینقدر عصبانی نشده بودم. فقط عقلم رسید زود لباس بپوشم و برم بیرون تا کاری دست خودم ندم. و فقط تکرار می‌کردم باید بمیرید باید همه‌تون بمیرید. این همه اتفاق رو دیده بودم و باعث نشده بود همچین حسی داشته باشم ولی این همزمانی یهو منو شعله‌ور کرد. خیلی از ما تجربه‌های شخصی یا نزدیک بهمون رو داشته‌ایم که باطن این آدم‌ها رو بمون نشون داده ولی لازم بود این به یه تجربه‌ی جمعی تبدیل بشه. کافیه به زندگی و مرگ و پس از مرگ نیکا شاکرمی نگاه کنیم تا همه چیز دست‌مون بیاد. الان دیگه مساله حتی میزان شقاوت جمهوری اسلامی هم نیست. مساله اینه که «انسان» به چه حدی از درندگی و جنایت سازمان‌یافته می‌تونه برسه. یهو یه دره‌ی عمیق تاریک رو می‌بینی و حیرت می‌کنی. زندگی برات پوچ میشه. شاید بخاطر همینه که این روزها همه‌ش دلم می‌خواد یه موزیک یا فیلم یا اثر هنری اصیل ببینم. انگار ناخودآگاه می‌خوام باور نکنم که زندگی و انسان انقدر پوچ و کثافت می‌تونه باشه. باید به همدیگه بخصوص به بچه‌ها نشون بدیم که زندگی فقط همین نیست. زندگی فقط جمهوری اسلامی نیست. باید این نکبت رو از بین برد. باید به نفع زیبایی خراب کرد.

۰۶ مهر ۱۴۰۱

تو از کجا شکفتی، تو از کجای قصه؟

 تو گردبادی از عواطف و احساساتم. از صبح تا شب گریه می‌کنم، می‌خندم، می‌ترسم، شجاع میشم، شک می‌کنم و مطمئن میشم. چیزی که از زندگی می‌خواستم همین بود. راستش با اینکه خیلی روزهای سختیه ولی از ته دل شعف و سرخوشی دارم. از اینکه بالاخره بیرون شبیه درونم شده. که انقدر این قصه رو پیگیری کردم که به جای جالبش رسیدم بالاخره. حالا بعدش چی میشه؟ نمی‌دونم. تمام چرخش‌های این داستان از هوش و شجاعت من فراتر بوده. پس خودم رو بش می‌سپارم. به قول بهروز افخمی جالب‌ترین داستان، داستان زن زجرکشیده‌ است.

۳۰ شهریور ۱۴۰۱

 با ویدئوهایی که امشب دیدم از خودم خجالت می‌کشم. این همه آدم شجاع و قوی که دارند با دست خالی مبارزه می‌کنند بدون اینکه کسی اونا رو بشناسه. دو روز دیگه سهمی از هیچ قدرتی نخواهند داشت ولی ما شاهد بودیم که این‌ها خط‌شکن بودند. این‌ها پوشالی بودن قدرت حاکم رو به بقیه نشون دادند. این‌ها شجاعت رو از مبارزان قبل از خودشون گرفتند و یه قدم جلو بردند. امیدوارم امشب سالم به خونه‌هاشون برگشته باشند. درود به بدن‌های خسته‌شان.

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

محافظت از شعله‌های خشم

 مادرم سه روزه داره با دوستاش تلفنی حرف می‌زنه و قانعشون می‌کنه که تقصیر گشت ارشاد نبوده. می‌شینه پای بیست و سی و اونها هر چی میگن رو تایید می‌کنه و وقتی بخشی از حرف‌های تلویزیون‌های ضدانقلاب رو پخش می‌کنن بهشون پوزخند می‌زنه. من فقط هدفون تو گوشمه که نشنوم. اومده میگه باز بیرون نری بگیرنت دوباره ماجرا درست کنی. من هیچی نمیگم. این چند روز هیچی نگفتم. هیچی ننوشتم. فقط دارم از خشمم محافظت می‌کنم. حتی امروز تجمع هم نرفتم. حس می‌کنم اینها منو راضی نمی‌کنه. مثل انفجار وسط صحراست. فقط شنبه رفتم بیرون و تو خیابون گریه کردم. ولی یه قدرتی می‌خواست اشک‌هام رو به چشمم برگردونه. نباید خالی بشم. تا همین جاش هم خیلی اشتباهات کرده‌ام. وقت عصبانیت به خودم گفته‌م که الان وقت تصمیم گرفتن نیست. الان وقت حرف زدن نیست. بذار آروم شی که منطقی باشی. چقدر به عصبانیت‌هام خیانت کرده‌ام. مادرم چند ساله که روز به روز تندروتر میشه. امروز پشت تلفن داشت می‌گفت اینها به هیچی راضی نمی‌شن فقط می‌خوان ما رو بکشن. اینها یعنی کسانی که امروز رفته بودند تو خیابون برای اعتراض. بعد فکر کردم من و مادرم دیگه کاملا به روبروی هم رسیدیم. چون خودش رو اونور ماجرا می‌دونه و من هم اینورم. فکر می‌کنم این رویارویی به گردن حکومت و دینه. تمام ماجرا جز اینه که یه عده دارن میگن به کار ما کاری نداشته باشید؟ انقدر ساده. بعد کار به جایی برسه که یه طرف جونش به لبش برسه و حاضر شه بمیره ولی تن به این وضعیت نده. 

هی برمی‌گردم به عقب همه چی رو مرور می‌کنم. یعنی از مهسا امینی به قبل به قبل به قبل‌تر. همزمان ارتباط خودم و مادرم رو مرور می‌کنم. هی میگم چرا نمی‌فهمم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی مثل یه فیلم بده؟ چرا امروز بدتر از اون روزیه که بش می‌گفتم بدترین روز زندگیم؟ چرا مادرم به چشمش نابودی بچه‌اش رو دید و پرید تو بغل شکنجه‌گرش؟ 

دوستم چند سال پیش داشت می‌رفت آمریکا و قبلش می‌گفت دوست دارم اون روز که برسه تو خیابون‌های تهران باشم. منم دوست داشتم باشم ولی اگه بم بگن دو تا گزینه داری یکی اینکه رفتن اینا و آزادی رو ببینی و اینکه بری جایی که دیگه اسمی از این کشور نشنوی من دومی رو انتخاب می‌کردم. حالا ولی هیچکدوم از این دو گزینه روی میز نیست. تنها چیزی که هست و بهش امیدوارم اینه که یه روز این عصبانیت من بد کاری دستشون بده.

۲۳ شهریور ۱۴۰۱

خلاصه چون می‌ترسم مهربونم

 خوابی دیدم که بصورت نمادینی زندگی این روزهام رو شرح می‌داد. خواب دیدم جایی تو جنگل با یه ببر و چند تا توله‌اش مواجه شده‌م و در لحظه فکر کردم می‌گن اگه نترسی و باشون مهربون باشی کاری بت ندارن. آروم شدم و اونا هم خیلی آروم دورم می‌گشتن و گاهی روی سر و کولم می‌اومدن. بعد فکر کردم نه این کافی نیست اونا می‌فهمن که دارم تظاهر به مهربونی می‌کنم باید عمیق‌تر و واقعی‌تر باهاشون خوب باشم. تلاشم نتیجه داده بود و بام راحت بودن که یکهو داد زدم «من از اینا می‌ترسم» و خودمو از خواب بیدار کردم.

۰۴ شهریور ۱۴۰۱

حالا زد و شد

 امروز تو مترو یه پیرمرده غوز کرده بود و با سرعت خیلی کم و با انگشت دومش داشت اینستاگرامش رو تورقی می‌کرد و فقط هم قسمت مسیج‌ها. به ردیف، عکس دخترهای خوشگل سمت راست بود و با همون انگشت نامطمئن روی هر کدوم که می‌زد صفحه‌ای باز می‌شد پر از قلب‌های گنده به قاعده‌ی پرتقال و گل‌های سرخ اندازه‌ی کف دست که هیچ جوابی هم نداشت. بی‌نوا برای تک تک دخترها همان گل و قلب‌های غول‌آسا را فرستاده بود و دریغ از یک فحش در جواب.

۲۶ تیر ۱۴۰۱

 مدتیه خواب می‌بینم بابام زنده‌اس. هیچوقت نمرده. تمام این سی سال جای دیگه‌ای داشته زندگی می‌کرده و فقط نمی‌خواسته کسی رو داشته باشه. دلش می‌خواسته تنها باشه.

۱۲ تیر ۱۴۰۱

بخارِ خون

 دستت رو ببر توی شکمم. هم بزن. جوری که نعره بزنم از درد. داد بزنم از خوشحالی ناشی از درد. از اشک‌هایی که از درد. دستت رو ببر و قلبم رو با ناخنت چنگ بزن. که خون گرم تا آرنجت رو گرم کنه. دستت رو ببر توی بدنم و همه چی رو بیرون بکش. 

۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱

یه رگ کوتاه

 دیشب جعبه قرص خوابم رو گم کردم. مطمئن بودم هنوز چند تایی دارم ولی پیداش نمی‌کردم. از تمام قرص‌هایی که این چند سال خورده‌م به این آمی‌تریپتیلین رسیده بودم که بام سازگارتر بود. مثل معتادها تمام خونه رو ریختم به هم و پیدا نکردم. کلونازپام داشتم ولی نمی‌خواستم از اون بخورم چون خیلی غمگینم می‌کنه. فرداش هم جمعه بود و از ترس ناراحتی فردا نمی‌خواستم بخورم. در نهایت مجبور شدم همون کلونازپام رو بخورم. تا ساعت چهار عصر خوابیدم. وقتی قرص خوابت رو عوض می‌کنی اینجوری می‌شه یهو زیاد می‌خوابی. بیدار شدم و از ترس ناراحتیِ کلونازپام و عصر جمعه و تنهایی رفتم بیرون. مادر و برادرم یه هفته‌ای هست رفته‌ن مسافرت. لحظه به لحظه‌ی تنها بودن تو خونه لذت‌بخشه. خلاصه به دو بهونه رفتم بیرون. خریدن شابلون مستطیلی و قرص آمی‌تریپتیلین. شابلونی که می‌خواستم پیدا نکردم. همه داروخونه‌ها بسته بودند. رفتم داروخونه رامین تو میدون فلسطین. زنه اولش نمی‌خواست بدون نسخه بده ولی گفتم حداقل یه ورق بده. باز مثل معتادها شده بودم. یه ورق رو داد. گفتم تا اینجا اومدم برم کفش‌فروشی‌های فردوسی رو هم ببینم. کفشم مدت‌هاست پاره پوره شده. قیمت‌ها خیلی زیاد بود. این کفش پاره رو من پنجاه تومن خریده بودم. الان زیر پونصد تومن چیزی نیست. برگشتم چهاراه ولیعصر. هوا ابری بود. از بین دستفروش‌ها که یه دالان درست کرده بودند گذشتم. یکی‌شون به اون یکی گفت «الانه که بزنه» یعنی بارون. جلوتر یکی دیگه گفت «یه رگ می‌زنه» یعنی رگبار. یکی دیگه گفت بهتره جمع کنیم. گرسنه ام بود و فکر کردم چی می‌تونم بگیرم با این رژیمم؟ روبروی خونه‌مون یه بقالی یه نونوایی لواشی و یه میوه‌فروشی هست. رفتم میوه‌فروشی گفتم پیازچه داری؟ پیرمرده گفت نه. پیازچه‌ها رو بش نشون دادم گفتم داری که. گفت مال سبزی خوردنه. دو تا سیب و دو تا پرتقال خریدم. رفتم تو بقالی داشتم جنس‌ها رو نگاه می‌کردم دیدم پیرمرد میوه‌فروش با یه دسته پیازچه اومد و گذاشت‌شون تو پلاستیکم و رفت. دنبالش تا در مغازه‌اش رفتم گفتم حساب کن گفت نمی‌خواد. همون لحظه یکی زد به شونه‌ام کلیدم رو بم داد. تو راه انگار از دستم افتاده بود. خیلی خوشحال شدم. اگه کلید خونه رو گم می‌کردم مصیبت بود. پسره برگشت تو صف نونوایی و من رفتم زدم پشتش گفتم دمت گرم گفت چاکرم. لطف پسره لطف پیرمرده رو از یادم برده بود. برگشتم از پیرمرده هم تشکر کردم. نم بارونی شروع شده بود. برگشتم خونه.

۲۴ فروردین ۱۴۰۱

با این فرق که من آدم باحالی نیستم

 فکرش را نمی‌کردم که روزی چاقی مشکل من هم شود. یک ماهی است که رژیم گرفته‌م و بجز دو هفته‌ی اول که پنج کیلو کم کردم بقیه اش بی‌حاصل بود. می گویند باید استقامت داشته باشم. دارم. آنقدر از خودم بدم آمده که تا وقتی لاغر لاغر نشوم دست برنمی‌دارم. یعنی یک بار جلوی آینه دو دو تا چهار تا کردم که به صرفه‌ترین تغییر جهت بهتر کردن حالم همین لاغر شدن است. هم خرج کمتر هم هیکل بهتر. امروز از بانک که برمی‌گشتم گرسنه بودم. رفتم فروشگاه رفاه و دیدم تمام آن قفسه‌هایی که مونس شب‌های تارم بودند غریبه شده‌اند. دیگر نمی‌شود چیزی خرید. همه یا قند دارد یا کربوهیدرات. رفته بودم بانک که کارت بانکی‌ای که به نام من بود را تمدید کنم. یعنی سال‌هاست برای یکی از همکارهای قدیمم که افغانی است و نمی‌تواند حساب بانکی داشته باشد به نام خودم حساب باز کرده‌ام و او با کارتی که اسم من روی‌ش است زندگی می‌کند. این بار گفته بود که رمز پویای کارت را هم فعال کنم و شماره تلفنی که به آن رمز پویا فرستاده می‌شود را از تلفن زنش به تلفن خودش تغییر دهم. هر بار که می‌روم و کارهای بانکی این دوستم را انجام می‌دهم حس می‌کنم می‌خواهم بانک بزنم. کارمند بانک گفت برای دریافت پیامک رمز پویا فقط می‌توانی خطی را معرفی کنی که به نام خودت باشد. برگشتم و به این همکار سابقم زنگ زدم که قضیه اینطوری است. گفتم پیشنهاد می‌کنم یک خط به نام من برای تو بگیریم که پیامک‌ها به آن خط بیاید. گفت نه برو به رئیس شعبه بگو اگر می‌شود استثنا قائل شود و این حرف‌ها. تلفن را قطع کردم و فکر کردم یعنی عقلش نمی‌رسد که همچین چیزی نباید از من بخواهد؟ بعد فکر کردم که گناه دارد اگر من هم جای دیگری از دنیا بودم لابد انتظار داشتم کمکم کنند. بعد از آن که بهانه‌ای برای نرم شدن پیدا کردم به خودم گفتم البته تو هیچ‌وقت کاری نمی کنی که به لطف دیگران نیاز داشته باشی. نه من از ترس اینکه روزی محتاج کسی شوم زندگی‌ام را کوچک و محدود کرده‌ام. بیشتر از هر چیزی در زندگی از منت کشیدن و محتاج بودن و تحقیر فراری‌ام. مارگزیده‌ای هستم که نه تنها از ریسمان سیاه و سفید که از ریسمان، از سفیدی و از سیاهی هم می‌ترسم. یعنی وقتی طوری فکر می‌کنی و طوری زندگی می‌کنی که درش پول نیست منزلت نیست مقبولیت نیست خب خودت را به دردسر نباید بیندازی. به قول فیلم «بی‌خود و بی‌جهت» آنجا که احمد مهرا‌ن‌فر به زنش می‌گوید انقدر درباره بی‌پولی غر نزند و گفته بوده که کارش دلقک شدن و نمایش برای بچه‌هاست و زنش که نگار جواهریان است می‌گوید: «دلقک! دلقک! دلقک زن نمی‌گیره دلقک بچه‌دار نمی‌شه.»

۲۹ اسفند ۱۴۰۰

بعد از اون بی‌تونشستن‌ها

 دیشب رفته بودیم خونه‌ی خواهرم که تولدش رو جشن بگیریم. مادرم یه سری عکس از خواهرم داده بود که من یه کلیپ شاد بسازم که بش نشون بدیم. من هم یه چیز بامزه با جوک‌های بین خودمون درست کردم که خواهرم از همون ثانیه‌ی اولش زد زیر گریه و مامانم شروع کرد دست زدن و رقصیدن که خواهرم رو خوشحال کنه خودش هم وسط دست زدن گریه‌اش گرفت. نمی‌دونم تو خونه‌های دیگران چجوریه ولی تو خانواده‌ی ما چند سالیه که یه گریه‌های وقت خوشحالی میاد. امروز هم بعد از سال تحویل عموی متوسطم زنگ زد و تا گفتم الو زد زیر گریه. نکته‌اش اینه که انگار هر دو معنی این گریه رو می‌دونیم. یعنی من نمی‌پرسم عمو چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ یعنی گریه فی‌نفسه یه چیزهایی میگه که زبون نمی‌تونه بگه و تو این موارد پیچیده خوشبختانه جور زبان رو می‌کشه. توی عقد داداشم هم همه گریه می‌کردند. زندایی‌ام هم می‌گفت دایی جواد زنگ می‌زنه به دایی عباسم و هر دو گریه می‌کنن. شاید اگه داستان این دو تا دایی یه سریال بود سر سیزن پنج تازه می‌شد فهمید چرا گریه می‌کنن. باید یه تاریخ پنجاه ساله رو دونست که این رفتار رو بشه فهمید. کلاً بعضی گریه‌ها قابل مطالعه و تحلیل‌اند. مثل مهارت فهمیدن مشکل بچه از گریه‌اش. البته که باید به اون نوزاد گفت هنوز هیچی ندیدی بمون ببین چی قراره بشه.

۱۶ اسفند ۱۴۰۰

Shift + Delete

سال 67 سال آخر جنگ بود. من دو تومن داده بودم یه بسته پودر نخودچی از حیدر خریده بودم. یه پاکت پلاستیکی کوچیک بود که از یه گوشه یه نی کوچیک توش می‌کردی و باش پودر نخودچی رو می‌مکیدی. خیلی ملنگ و خوشحال تو کوچه راه می‌رفتم. خیالم راحت بود که ماشینی از کوچه رد نمیشه چون تمام کوچه رو حجله گذاشته بودند. اون موقع یه حجله‌هایی بود که مکعبی و بزرگ بود و وسط کوچه می‌ذاشتن. و چند تا حجله‌‌ی معمولی که اول و آخر کوچه می‌ذاشتن و چراغ‌های رنگی‌شون کوچه رو روشن می‌کرد. اینا برای محمد پسرخاله‌ام بود که شهید شده بود. همه فامیل و همسایه‌ها جمع شده بودند خونه‌ی خاله‌ام. خونه ما هم دو کوچه اونورتر بود. اون سال شابدولعظیم زندگی می‌کردیم. چند روز قبلش علی پسرخاله‌ام با پیکانش اومده بود دم در و ما بچه‌ها و مادرم رو سوار ماشین کرده بود. فهمیده بودیم چیزی شده چون برای دو کوچه هیچکس سوار ماشین نمیشه. تا در رو بستیم علی زد زیر گریه. گفت محمد شهید شده. همین علی چند سال بعد خبر مرگ بابام رو آورد. نمی‌دونم چرا اینو همه‌ش می‌فرستادن. خودش زودتر از بقیه گریه‌اش می‌گرفت. رفتیم دم خونه‌ی خاله‌ام. خاله‌ام روی پله‌ها نشسته بود و بدون اشک و بدون صدا با مشت می‌کوبید به سینه‌اش. اگه چند روز دیگه به سلامت گذشته بود جنگ تموم شده بود ولی همون روزهای آخر محمد شهید شده بود. شونزده سالش بود و فکر کنم بخاطر همین سن کمش بود که تو حجله‌ها نقل می‌ریختن که یعنی ناکام رفته. منم نقل‌ها رو می‌خوردم. بخشی از خوشحالی من هم این بود که شهید همنام بودم. اسم من رو همه جا می‌گفتند. محمدرضا هم که بعدها خلبان شد و برادرش همون اوایل جنگ شهید شده بود نوحه می‌خوند. من خیلی دوست داشتم محمدرضا نوحه بخونه. مثل کویتی‌پور می‌خوند. موقع خاکسپاری هم یاران چه غریبانه خونده بود و مردم گریه می‌کردند. من ولی یادم نمیاد تو اون دوران گریه کرده باشم یا حتی ناراحت باشم. طبعا بچه پنج ساله مرگ نمی‌فهمه چیه. ولی حالا فکر می‌کنم اگر هیچوقت نمی‌فهمیدم مرگ چیه چقدر خوب بود. یعنی حتی به تقلید از بقیه فکر نمی‌کردم مرگ حتما حتما ناراحت‌کننده‌اس. مثل خیلی چیزهای دیگه که انقدر تو بچگی میخ‌شون محکم کوبیده شده که به راحتی نمیشه تغییرشون داد. هنوز هم از اصالت خیلی از احساسات خودم مطمئن نیستم. اینکه چرا مردن یه آدم بیست ساله از یه پیرمرد نود ساله بیشتر ناراحتم می‌کنه. یا کسی که سالها مریض بوده مردنش کمتر ناراحتم می‌کنه تا کسی که یهو می‌میره. انقدر خانواده و جامعه‌ای که توش بزرگ شدم بی‌عقل و اشتباه بوده که به هر چیزی که از اون‌ها میاد شک دارم. باید همه چی خراب شه حتی اگه دوباره ساخته نشه.

۲۶ بهمن ۱۴۰۰

اسم رمز: نگاه به آسمان آفتابی*

 امروز تو کافه یه دختره بود که خیلی لاغر و کوچیک بود و من هی فکر می‌کردم یعنی این هم همون سیم‌کشی بقیه رو داره؟ چطور تو همچین بدن ظریفی همه چی هست. معده و چند متر روده و قلب و شُش و اینا. بعد یهو یه خاطره‌ی فراموش شده رو به یاد آوردم. اینکه بچه که بودم تو اهواز از مدرسه که تعطیل می‌شدیم با چند تا از دوستام می‌رفتیم یه خرابه‌ای که خودمون کشف کرده بودیم که ته خرابه یه درخت بود که اطرافش پر از سنجاقک بود. تصویرش الان مثل انیمیشن می‌مونه. من متخصص زدن حشرات با کش بودم. یه کش ساده‌ی ده پونزده سانتی داشتم و مگس و زنبور رو روی سطوح و سنجاقک رو روی هوا می‌زدم. یه روز یه سنجاقک رو زدم و برداشتم نگاهش کردم. چیزی که تو کافه یادم اومد حیرتم از دیدن سنجاقکه بود. چشم‌های بزرگ و بدن خیلی خیلی باریک و بال‌های ظریفی داشت و من هر تلاشی برای نگه داشتنش می‌کردم باعث آسیب بهش می‌شد. مثل نوزاد که از ظرافت زیاد ترسناک میشه. من هنوز هم هر روز از باریکی موبایلم تعجب می‌کنم که چطور تو همین یه ذره جا انقدر توانایی کار گذاشته شده. بعضی وقت‌ها انقدر این حال حیرت رو دوست دارم که دوست ندارم زیاد بدونم. می‌دونم که زیادتر فهمیدن حیرت رو بیشتر می‌کنه و کیفیتش رو بیشتر می‌کنه ولی حال عوامانه هم یه لذتی داره. البته دارم چرت میگم. خلاصه دلم خواست به دختره بگم تا حالا امتحان کردی؟ شاید بتونی پرواز کنی. یه بال بزن شاید شد.

* از فیلم مومیایی سه

۱۲ بهمن ۱۴۰۰

کاش کسی منو می‌خرید

ساعت هشت و نیم شب صدای اخبار تلویزیون طاقتم رو تموم کرد و کتابم رو برداشتم که برم کافه بشینم. تو راه هی فکر می‌کردم چرا باید برای یه چایی سی تومن پول بدم چون تو خونه تلویزیون کثافت خاموش نمیشه؟ بعد فکر کردم خب من که پول اجاره کردن خونه ندارم عوضش می‌تونم یه صندلی تو یه جای گرم رو سی هزار تومن کرایه کنم. خیالم راحت شد و یه ربع به نُه رسیدم به ویکافه‌ی فلسطین. خوبی این کافه اینه که وقتی تنهایی می‌تونی روی کانتری که رو به پیاده‌رو قرار داره بشینی. چون تو اغلب کافه‌ها جایی برای آدم تنها نیست و به عوض یه میز دراز به نام میز اجتماعی بت میدن که با آدم‌های تنهای دیگه دورش بشینی. من اگر می‌خواستم با کس دیگه‌ای سر یه میز بشینم با یه آشنا می‌نشستم! خلاصه وارد کافه شدم و دیدم برعکس اغلب اوقات کافه تقریبا خالیه. حدس زدم که بخاطر کرونا مجبورشون کردن که زودتر تعطیل کنن. پرسیدم گفتند که تا نُه و نیم بازند. یعنی چهل و پنج دقیقه‌ی دیگه. فکر کردم جهنم چهل و پنج دقیقه هم چهل و پنج دقیقه‌اس. کتابم رو درآوردم و یه چایی سفارش دادم. آشفته‌حالان بیداربخت رو می‌خوندم و طبق معمول ساعدی نیاز به زمان زیادی نداره تا تو رو از دنیا جدا کنه. داستانِ «بازی تمام شد». داستان دو تا پسربچه‌ی فقیر در آلونک‌هایی اطراف شهر. کمی گذشت و چایی را آوردند و سه تا پسربچه‌ای که پشت چراغ قرمز فلسطین کار می‌کردند آمده بودند روبروی من اونطرف شیشه تو پیاده‌رو در حال شمردن پول‌هایشان بودند. برق چشم‌هاشون رو می‌شد از دیدن پول‌ها دید. من زیر چشمی همراه اونا پول‌ها رو می‌شمردم تا ببینم من پولدارترم یا اونا. بعد فکر کردم چه قیاس احمقانه‌ایه تو تو سن اینا کار نمی‌کردی اونم تو این سرما و تازه معلومه که این پول‌ها به خودشون نمی‌رسه. من اینورِ شیشه انگار تو ویترین نشسته بودم. دوباره مشغول خوندن کتاب شدم. یکی از پسربچه‌های توی داستان از باباش کتک سختی خورده بود و داشت به پدرش فحش خواهر مادر می‌داد و از دوستش می‌خواست شب با همدیگه باباهه رو بزنن. یه باره یکی گفت اینا رو بردارم؟ دو متر از جام پریدم دیدم از کارگرهای کافه‌اس اومده لیوان چایی رو ببره. گفتم نه هنوز تموم نکردم و بعد به ساعت نگاه کردم که تازه نُه و ربع بود و گفتم کونگشادها گفته بودند نُه و نیم کافه رو می‌بندن و حالا یه ربع زودتر می‌خوان لیوان چایی رو تموم نشده بردارن ببرن که زودتر ببندن. دوباره مشغول کتاب شدم و جایی که شب شده و دو تا پسرها می‌ریزن سر باباهه و در نهایت یه لگد حواله‌ی تخم باباهه می‌کنن و فرار می‌کنن. دوباره با صدای ضربه‌ای به شیشه‌ی روبروم از جا پریدم دیدم یکی از اون بچه‌هاست و داره با اشاره میگه ساعت چنده؟ گفتم نُه. گفت چی؟ با دست عدد نُه رو نشون دادم با سر تشکر کرد و رفت و با صدای خرخری کرکره‌ی برقی کافه پایین اومد و جلوی دید من به پیاده‌رو رو گرفت. عصبانی شدم. بلند شدم و چایی رو حساب کردم و رفتم بیرون. فکر کردم اگه الان تابستون بود حداقل می‌شد بیرون نشست. تمام مغازه‌ها داشتند می‌بستند. نمی‌خواستم برم خونه. رفتم به سمت فروشگاه رفاه جمهوری و دیدم که خوشبختانه بازه. از دربون پرسیدم فروشگاه تا چه ساعتی بازه؟ گفت یازده. عاشق گشتن تو این فروشگاه‌های بزرگم. نیم ساعتی تو فروشگاه رفاه گشتم و یه بیسکویت پتی‌بور خریدم و بیرون رفتم. ساعت ده بود و دیگه حال راه رفتن نداشتم. برگشتم خونه. تلویزیون داشت اخبار ساعت ده رو می‌گفت.

۰۵ بهمن ۱۴۰۰

معتاد به ترسیدن

من تو خودم گیر کرده‌م. تو سابقه‌ی زندگی‌م، روابطی که داشته‌م، اصولی که باش زندگی کردم و احساساتم نسبت به همه چی. الان می‌بینم تعلقی به اون‌ها ندارم. نه این که پشیمونم یا احساسم عوض شده، این که به وجود من نیازی ندارند. من از این همه سال محصولی مثل یه بچه مثل یه تصویر عمومی یا ثروت یا اعتباری ندارم که نیازی به من برای حفظ کردنش باشه. ولی می‌ترسم. وضعیتم درست مثل زندگی تو جمهوری اسلامیه. نه می‌خوامش نه می‌دونم نباشه با خر تو خری و انتخاب جایگزینش می‌تونم روبرو بشم یا نه. تنها چیزی که می‌دونم اینه که این نه. اینو نمی‌خوام. به تتلو حسودی‌ام میشه زیاد. هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه. من تخم ندارم شلوار قرمز بپوشم، اون تمام بدنش رو تتو کرده و هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه. از کسی خوشم بیاد روم نمیشه برم بش بگم از ترس اینکه برینه بم. تخم ندارم زندگی کنم تخم ندارم بمیرم. به قول عطاران تو بی‌خود و بی‌جهت «مثل عنکبوت گیر کردم». عنکبوت خیلی مثال خوبیه چون به اندازه‌ی پاهای شکننده‌ی عنکبوت ضعیف و در معرض نابودی‌ام.

چند روز پیش اسنپ وانت گرفته بودم که تختی که خواهرم موقع اثاث‌کشی‌شون نمی‌خواست بیارم و جایگزین تخت شکسته‌ی خودم کنم. راننده داشت ماجرای برادر زنش رو تعریف می‌کرد که تو انگلیس سرطان گرفته بوده و بعد از چند مرحله درمان ازش قطع امید کرده بودند و دیگه درمان رو ادامه ندادند و اینا مجبور شدند بیارنش ایران و به قول خودش ده روز آخر ده میلیون خرجش کنن در حالیکه می‌دونستن می‌میره. یعنی می‌گفت چه خرج الکی‌ای گذاشت رو دست ما. راست هم می‌گفت. من همیشه به این خرج‌های بی‌خود بیمارستان فکر می‌کنم. همه‌اش فکر می‌کنم چکار کنم بدنم دست کسی نیفته. 

شاید این کلمات بس که خودم استفاده کرده‌م یا مشکل رایجیه دیگه معنا و اثری نداشته باشه ولی چهار صبح دارم فکر می‌کنم چرا من انقدر تنهام؟ چرا من انقدر بی‌پولم؟ چرا از سر تا پای خودم بدم میاد؟ چرا این همه سال این حرف‌ها رو زدم و باز دارم می‌زنم؟ من اگه بیست سالم بود و این حرف‌ها رو می‌زدم بی‌معنی بود ولی بعد از این همه زندگی وقتی به اینجا می‌رسی به خودت میگی چه گهی خوردی که اینجوری شد؟ وقتی مثل سگ از اومدن فردا می‌ترسی چون یه شب سخت دیگه منتظرته. حتی گریه‌ات نمی‌گیره. فقط ساعتی یه بار به خودت میگی چرا خودتو نمی‌کشی؟ بعد بی‌وجودی خودت یه بار دیگه میشه روی خودت. 

فکر می‌کنی یه پیرمردی که ده ساله زمین‌گیر شده وقتی می‌میره کسی چندان ناراحت نمیشه. حتی میگن راحت شد. انگار میگن زندگی‌شو کرده بود. ولی یه آدم سی و چند ساله که چندین ساله داره زجر می‌کشه رو به رسمیت نمی‌شناسن. که بگن خب خوبه راحت شد. ده سال هم اضافه خرج گذاشت رو دست خانواده. حتی ممکنه به اون پیرمرده کمک هم بکنن که بمیره. که چند وقت دیگه عمر نمی‌کنه بجای بیمارستان بیاریمش خونه جایی که راحته بمیره. 

من گیر کرده‌م تو خودم و زندگی‌ای که اطرافمه. اختیار بودن و نبودنم، اختیار بدنم، اختیار هیچی‌ام رو ندارم در حالیکه در عمل تنهای تنهام. شاید بهتره انقدر این حرف‌ها رو بزنم تا یه روزی یه اتفاقی بیفته.

۱۷ دی ۱۴۰۰

خانه سیاه است

نمی‌دونم چه چیزی تو ماجرای هواپیما بود که تکلیف من رو با این حکومت و با دین مشخص کرد. با اون همه چیزی که می‌دونستم و مهمتر، اون همه بلایی که سرم اومده باز چیزی که منو از حکومت و دین متنفر کرد ماجرای هواپیما بود. کسانی که منو می‌شناسن یا حتی همون‌هایی که از این وبلاگ منو می‌شناسن، هر کدوم بخشی از بلاهایی که به واسطه‌ی دین و جمهوری اسلامی سرم اومده رو می‌دونن. و من هم تاریخ سیاه این حکومت رو خونده و شنیده‌ و دیده‌ام ولی هیچکدوم منو با کسی دشمن نکرده بود. حالا ولی همه‌ی اون حرف‌ها درباره‌ی مدارا و گفتگو و فهم همدیگه برام بی‌معنی و لوسه. به نظرم نمیشه یه طرف ماجرا روز به روز وحشی‌تر شه و طرف دیگه همچنان لبخند بزنه. اگر تا قبل به اصلاحات و هر نوعی تلاش برای درک متقابل معتقد بودم نه تنها الان نیستم بلکه به نظرم اون موقع اشتباه کردم. هر جایی که بخاطر مصلحت، کاری که درسته رو انجام نمیدی اشتباه کردی. نه تنها اشتباه کردی بلکه به دیگران هم ظلم کردی. من چند سالی هست که دیگه اخبار رو دنبال نمی‌کنم، حتی با آدم‌های همفکر خودم هم درباره‌ی سیاست حرف نمی‌زنم. چون برای من همه چی تموم شده. نه خودم رو جزئی از این جامعه می‌دونم نه مزخرفی به نام کشور برام معنی داره. فقط دیگه در مقابل چیزی که زندگی شخصی منو تهدید کنه کوتاه نمیام. دیگه تظاهر به همدلی یا احترام به احمق‌های معتقد به دین و این حکومت هم نمی‌کنم، چه خانواده‌ی خودم باشه چه هر کس دیگه. راستش هیچ علاقه‌ای به زندگی هم ندارم و کاش بجای اون آدم‌های عزیزی که تو هواپیما بودند و بعدتر فهمیدم چه شوری به زندگی داشتند، من توی هواپیما بودم. به هر کسی که هنوز جانی و زبان شیوایی برای مبارزه با این آدم‌ها داره حسادت می‌کنم. حتی اگه این نوشته خارج از انصاف هم باشه مشکلی ندارم چون زندگی ما رو به گه کشیده‌اند و من عصبانی‌ام. هر روز عصبانی‌ام.

۱۳ دی ۱۴۰۰

بین زمین و خورشید

یه لحظه‌ای هست که گاهی یادم میاد. یه لحظه‌‌ی خیلی کوتاه. باد سرد صبح زمستون تو تی‌شرت زرد تیم ملی برزیلی که تنم کردم می‌پیچه و پوست دستم رو دون‌دون می‌کنه. ترکیب باد سرد و آفتاب گرم صبح زمستون اهواز تو حیاط مدرسه راهنمایی نزدیک بنگله‌های راه‌آهن، وقتی که تمام بچه‌های مدرسه روی دیوارها و دور زمین فوتبال و پشت پنجره‌های کلاس‌ها منتظرند که بازی فوتبال دوم راهنمایی که ما باشیم با تیم سوم راهنمایی شروع بشه و قهرمانِ سالِ مدرسه معلوم بشه و یه لحظه قبل از سوت معلم ورزش من عقب زمین ایستاده‌ام. خیلی خوشحال و هیجان‌زده‌ام. مطمئنم که می‌بازیم ولی می‌دونم که من دفاع خوبی‌ام.