امشب دو تا چیز منو نجات دادند. یکی یه پیرمردی تو خیابون و یکی هم مراسم گلدن گلوب. حالم خیلی بد بود داشتم تو سرمای خیلی زیاد برمیگشتم خونه که یه پیرمرد نه چندان ژنده پوش با صدایی خیلی آروم اومد جلو گفت میشه یه چایی نبات برای من بخری؟ گفتم البته. به صاحب دکه گفتم یه چایی بده بعد به پیرمرده گفتم چیزی میخواید باش بخورید؟ خجالتزده گفت گرون میشه. داشت گریهام میگرفت. گفتم نه بگید. یه کیک نشون داد. اونم گرفتم و قبل از اینکه اشکم بریزه رفتم. خیلی تشکر کرد. خواستم بگم بابا من سگ کی باشم که ازم تشکر کنی. خاک بر سر من که تو برای چایی نبات تشکر کنی. تو قلب منو رئوف کردی.
بعد هم اومدم خونه دیدم مراسم گلدن گلوب برای دانلود اومده. من عاشق مراسمهای سینماییام. امی و گلدن گلوب و اسکار. همه دورهها رو دیدهام. عاشق لباسها و لبخندها و دروغها و اداهاییام که تو این مراسمهاست. اون روشنایی زیاد و خوشگلی غیرمعمولی. خود سینماست. چیزی که تمام عمر عاشقش بودم. ادای اینو درمیارن انگار خبر ندارن دنیا چه کثافتیه. حتی برای فیلمهای اغلب تخمی دست میزنن و به ساختنشون افتخار میکنن. من باشون خوشحال میشم و به حرفهای تکراریشون گوش میدم. امیدوارم هیچکس تو مراسم امسال اشارهای به مسائل ایران نکرده باشه. بذار فکر کنیم ما وجود نداریم. ما کابوس این دنیاییم. بقیه خوبن. اصلا خوبی وجود داره. مهم نیست دروغ باشه یا نه.
نیاز دارم یکی به پوستم دست بزنه.