۲۳ دی ۱۴۰۱

دروغ زیاد، محبت زیاد، سرمای شدید

 امشب دو تا چیز منو نجات دادند. یکی یه پیرمردی تو خیابون و یکی هم مراسم گلدن گلوب. حالم خیلی بد بود داشتم تو سرمای خیلی زیاد برمی‌گشتم خونه که یه پیرمرد نه چندان ژنده پوش با صدایی خیلی آروم اومد جلو گفت میشه یه چایی نبات برای من بخری؟ گفتم البته. به صاحب دکه گفتم یه چایی بده بعد به پیرمرده گفتم چیزی می‌خواید باش بخورید؟ خجالت‌زده گفت گرون میشه. داشت گریه‌ام می‌گرفت. گفتم نه بگید. یه کیک نشون داد. اونم گرفتم و قبل از اینکه اشکم بریزه رفتم. خیلی تشکر کرد. خواستم بگم بابا من سگ کی باشم که ازم تشکر کنی. خاک بر سر من که تو برای چایی نبات تشکر کنی. تو قلب منو رئوف کردی.

بعد هم اومدم خونه دیدم مراسم گلدن گلوب برای دانلود اومده. من عاشق مراسم‌های سینمایی‌ام. امی و گلدن گلوب و اسکار. همه دوره‌ها رو دیده‌ام. عاشق لباس‌ها و لبخندها و دروغ‌ها و اداهایی‌ام که تو این مراسم‌هاست. اون روشنایی زیاد و خوشگلی غیرمعمولی. خود سینماست. چیزی که تمام عمر عاشقش بودم. ادای اینو درمیارن انگار خبر ندارن دنیا چه کثافتیه. حتی برای فیلم‌های اغلب تخمی دست می‌زنن و به ساختن‌شون افتخار می‌کنن. من باشون خوشحال میشم و به حرف‌های تکراری‌شون گوش میدم. امیدوارم هیچکس تو مراسم امسال اشاره‌ای به مسائل ایران نکرده باشه. بذار فکر کنیم ما وجود نداریم. ما کابوس این دنیاییم. بقیه خوبن. اصلا خوبی وجود داره. مهم نیست دروغ باشه یا نه. 

نیاز دارم یکی به پوستم دست بزنه.

۱۳ دی ۱۴۰۱

بعیده هانا آرنت هم بدونه

 اگه چیزی بعنوان ذات بشر وجود داشته باشه، چیزی که تو همه مشترکه، لابد همینه که جمهوری اسلامی داره. یه رذالت کامل و خلل‌ناپذیر. مدت‌هاست یه دستگاه عریض و طویل با کلی آدم در حال کشتن و شکنجه و سرکوب و خفقان و وحشی‌گری‌ان و هیچ موقعی صدایی نمیاد که یکی‌شون پشیمون شده باشه یا خودش رو جدا کنه. نه این سه ماه، بلکه کل این چهل و چند سال. بعد ما با یکی حرف‌مون میشه تا نیم ساعت بعدش می‌گیم حقش بود، یه ساعت بعد می‌گیم زیاده‌روی کردم و بعد از دو ساعت دیگه می‌افتیم به گه‌خوری که این چه رفتاری بود کردم. حالا این‌ها صبح به قصد شکنجه کردن بیرون میرن، کارت می‌زنن، شوخی می‌کنن، چایی می‌خورن، شکنجه می‌کنن و برمی‌گردن خونه با بچه‌شون بازی می‌کنن. فردا از اول. شاید ذات بشر همینه. ماییم که تو یه قرارداد صلح تصمیم گرفته‌ایم به کسی کاری نداشته باشیم. یا حداقل زورمون نمی‌رسه. چرا ما تو همه چیزمون مرددیم و اون‌ها تو این وحشی‌گری مداوم و سازمان‌یافته انقدر مطمئنن؟ اگه یه گروه کوچیک بودن یه توجیهی داشت ولی این همه آدم از شرق تا غرب، همه با اسلحه‌های یکسان، با روش‌های هماهنگ تو دروغ گفتن و آزار مداوم. اصلا نمی‌فهمم چطور ممکنه. یه فامیل داشتیم که سپاهی بود. امنیت پرواز بود خونه‌اش پر از صنایع دستی کشورهای مختلف بود. خودش تعریف می‌کرد یه بار تو تهران دم سحر رفته کله‌پاچه بخوره، میز کناری‌اش دو نفر داشته‌ان حرف می‌زدن یکی‌شون یه فحشی به خامنه‌ای داده. فامیل ما هم دستاشو پاک کرده اسلحه رو کشیده گذاشته رو سر یارو که به رهبر مملکت فحش میدی؟ پاشو بریم. یارو کله صبح افتاده به پاش که گه خوردم ولم کن. یعنی می‌خوام بگم فرق ما تو اینه که اسلحه تو جیب کدوم‌مونه؟ واقعا نمی‌دونم.