دستام رو باز میکنم و چشمام رو میبندم و به حضار میگم اجازه بدید اجازه بدید و همه که ساکت شدند فکر میکنم که چی شد تا اینجای کار، و بعد میگم خب از اول.
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
تحمل نکن
اولین بار با شعر مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش روی دیوار سلولم مواجه شدم. چقدر در اون لحظه آرامشبخش بود و کسی که نوشته بود حتما میخواست به چون منی امید بده. من هم روی دیوار سلول دیگهای نوشتمش. و تحمل هم کردم. هم زندان رو هم هر ناملایمتی بعد از اون رو. حالا بعد از این چند سال امروز صبح فکر کردم چه حرف چرت و بزدلانهای. کدام مرغ توی دام تحمل کرده؟ چرا باید تحمل کرد؟ بطور غریزی آدم توی سختی صداش درمیاد. اگه کلهات رو با چرندیات پر نکرده باشن و طبیعی زندگی کنی نباید تحمل کنی. اتفاقا اونایی که تحمل نکردن اونایی که صداشون درومده و اونایی که خودشون رو به در و دیوار قفس کوبوندن باعث تغییر شدن. و باعث شدن یه روزی درها باز بشه و اون تحملکنندگان آزاد بشن. این چند روز همش به این فکر میکردم که خشمی که تو من مونده کی قراره بیرون بزنه؟ ازش میترسم که انقدر داره دیر بیرون میاد. شاید خشم بیمصرف ویرانگری بشه. فقط چون تو لحظاتی که باید بروزش میدادم ترسیدم یا فکر کردم درستش این نیست. ده سال پیش همین روزها که داشتن ما رو با مینیبوس از اوین میبردن ارک یا هر جایی که یادم نیست و محل دادگاههای فرمایشی بود، دستهامون بسته بود و پردههای مینی بوس کشیده بود و چند تا ماشین پلیس ما رو همراهی میکردن و من که دو ماه بود از بیرون خبر نداشتم با هر بدبختی بود از لای پرده بیرون رو نگاه کردم و یادم نمیره چشمام از تعجب باز مونده بود که مردم صبح دارن میرن سر کار. هی به خودم میگفتم مگه میشه بعد از اون همه اتفاق باز بری سر کار؟ مگه کارناوال بود که تموم شد؟ حالا ولی خودم توی اجتماعم و تعجب نمیکنم که زندگی ادامه داره و مردم میرن سر کار. زنها حجاب دارن و مردم مثل من از خبر آدمهایی که تحمل نکردن و دارن میمیرن رد میشن که روزشون خراب نشه. راستش منم نمیدونم باید چکار کرد و چطوری و چقدر خشم رو بروز داد و منم عاقل این قوم نیستم ولی فقط امروز صبح فهمیدم که تحمل کردن فضیلت نیست وقتی داره بت ظلم میشه. برای سلامت روانت هم که شده باید داد بزنی.
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
اثرات فقدان یا محصولات جنون
تلویزیون پیرزنی رو نشون میداد که چیزی از جسد پسرش رو بعد از سی و شش سال براش آورده بودند. رفتم خبرش رو خوندم دیدم همون روزهای اول رفیقهاش خبر شهادتش رو به مادرش داده بودند ولی مادرش منتظر بود. اسیرها که آزاد شدن امیدوار شده بود ولی باز حالش بدتر شده بود. براش مراسم هم گرفته بودند ولی باز مادرش منتظر بود. حالا بعد از سی و شش سال یه چیزی به اندازهی قنداق بچه براش آورده بودند که بغل کرده بود و قبول کرده بود. به هر حال این کلمهها مال دوران ماست و شاید آیندگان براشون معنای ملموسی نداشته باشه: مفقود الاثر، شهید گمنام، تخریبچی، مفقود الجسد.
تجربهی فقدان، گم کردن کسی، کم شدن احتمال و کم شدن امید به کمتر از عقل سلیم، به نزدیک شدن ایمان به دیوانگی، تجربهی کمیابیه. مال عشاقه و گمشدگان و آوارگان. ولی داشتم فکر میکردم بین پیوندهای خونی و غیرخونی چقدر اختلاف هست؟ مادرها و پدرها منتظر بچهشون میمونن و کسی هم در سلامت عقل و روانشون شک نمیکنه ولی کسی که عاشق کسی باشه و گمش کنه چی؟ چقدر ممکنه منتظر بمونه؟ و آیا اگر منتظر بمونه کسی هست که بش توصیه نکنه ول کن برو زندگیتو بکن؟
بچه که بودم تو اهواز هروقت سر ظهر با دوچرخه میرفتم بیرون و برمیگشتم مادرم میگفت دیوونهای مگه مثل فریدون آواره میری بیرون. فریدون آواره تو اهواز معروف بود. یه موتور سهچرخه داشت و از اسمش هم معلوم بود که آواره بود. بچهها دنبالش میدوییدن و داد میزدن فریدون آواره. بخاطر دختری که دوست داشت آواره شده بود. تازگی داییم یه کلیپ ازش پیدا کرده که رفته دزفول و تو یه پارک زندگی میکنه و مثل تتلو تمام بدنش رو خالکوبی کرده. به قول ایرج بیپولی حرف مردم اینا رو اینجوری میکنه. حتی به مولانا هم میگن دست از جستجوی شمس برداره، ما و فریدون آواره که کسی نیستیم.
پسرخالهام تو بیمارستان کار میکنه. میگه یه روز میره تو آسانسور و میبینه یه خانواده داغدار تو آسانسورن و دارن گریه میکنن و یه پیرزنی که زن مرحوم بوده همش میگفته «دیدید آخر ناهید رو دید و منو ندید؟». پسرخالهام بالا که میرسه از پرستار خصوصی متوفی میپرسه قضیه چیه. میگه این مرحوم آلزایمر داشته و روزهای آخر همش میگفته بگید ناهید بیاد به دیدنم. ناهید عشق جوونیاش بوده. زنِ خودش رو نمیشناخته. یه روز یه پیرزن با یه پیرزن دیگه که دخترش بوده میاد تو و اون گریه و بیمار ما گریه. پرستار میگه چی شده؟ پیرمرد میگه مگه نمیبینی ناهید اومده؟ ناهید میاد و طرف رو میبینه و پاش رو که از خونه بیرون میذاره پیرمرد میمیره.
نیروی فقدان نیروی بزرگیه. باش میشه خیلی کارها کرد. بعضی آدمها رو به خیلی چیزها میکشونه که فکرش رو هم نمیکردن. مولانا میگه «بعد از این من این سخن مدفون کنم / آن کِشنده میکشد من چون کنم؟». ممکنه آدم رو شاعر کنه. ممکنه آدم رو شعر کنه. تمام عمر میتونی خواب ببینی خوابهایی که از واقعیت جالبترن. میتونه داستان آدم رو جالب کنه. ولی نمیدونم به تجربهی سختش میارزه یا نه. خیلی خیلی سختش. شاید یه ساعت مونده به مرگ باید از آدم پرسید، شاید کمتر از یه ساعت.
اشتراک در:
پستها (Atom)