۱۰ بهمن ۱۳۸۹

کات
خوب نبود
تو چته؟
دوباره می گیریم
9921 مین روز زندگی من

۰۷ بهمن ۱۳۸۹

کمپین چند تا امضا برای آزادی فیلمفروش محل ما

شما که قطعن یادتون میاد که تا همین هفت هشت سال پیش اگه خوره سینما بودید و شریان حیاتی تون به فیلم بسته بود چه زجری می کشیدید از نایابی فیلم ها. بعد کم کم بازار CD ها و Divx ها و DVD ها چطور زندگی ما رو زیر و رو کرد و به طرفه العینی تاریخ سینما پخش پیاده روی خیابون ولیعصر شد. و الان هم در جریان هستید که به واسطه همین دستفروش ها و «فیلمی ها» جماعتی فیلم بین تربیت شد که با وجود شکاف عمیقی که با سلیقه بصری عوام پیدا کرد ولی میشه گفت حتی در قیاس با طبقه فرهیخته اروپایی و امریکایی، فیلم بیشتری دیده و سلیقه بهتری داره. حالا به راحتی میشه حتی تو یه شرکت مهندسی درباره وودی آلن و جیم جارموش حرف زد و مطمئن بود کسی پیدا میشه که فیلم های این ها رو دیده باشه. 
حالا خواستم به روی خودمون بیارم که چقدر به همین فیلم فروش ها مدیونیم. که بخش زیادی از چس کلاس های ما در کافه ها و این ور و اون ور، اول بخاطر نبودن کپی رایت و دوم صدقه سری این فیلم فروش هاست. مثل همین حسام خودمون که امروز که رفتم ازش فیلم بگیرم بچه ها گفتن سر تخت طاووس گرفتنش و بردنش. می دونم یکی دو روزه آزاد میشه ولی زندگی بعضی آدما خیلی کوچیک و جمع و جوره. همه اش تو یه کوله پشتی جا میشه. میشه برداشت و برد. یه آخر هفته کار نکردن هم برای خودش عددی میشه. تازه بجز تحقیرها و توهین هایی که امشب و فردا می شنوه. بعدش هم مسلمن با این چند ساعت نمی تونه ویزای جایی رو بگیره. برای من خدمتی که حسام به هنر این مملکت کرده بیشتر از خیلی از سینماگرها و منتقدهاست. امیدوارم زود برگرده سر چهارراه.

۰۳ بهمن ۱۳۸۹

انگار بشقاب پرنده دیده ام
هیچ مدرکی ندارم
که باور کند
دلم تنگ شده است

۰۲ بهمن ۱۳۸۹

رنويي كه سربالايي آخر رو نمي كشه

يكي از بچه ها مي پرسه اگه فيلم پنج رو كسي غير از شما ساخته بود و اسم شما پشتش نبود اين قدر مورد توجه قرار مي گرفت؟ جواب ميده اسمم رو از تو لاتاري در نياوردم كه! چهل سال كار كردم. هركس مي خواد بره بسازه.
---
آخر شيرين بش ميگم اون قسمتش كه شيرين ميگه خواهران من اين داستان همه ماست گل درشت نبود؟ بلافاصله ميگه گل درشت بود ولي ... سرش را تكاني مي دهد كه يعني من اينجوري دوست دارم!
---
ازش مي پرسم فيلم تخم مرغ هاي دريا رو چجوري ساختيد؟ ميگه با چند تا نخ نامرئي تخم مرغ ها رو نگه داشته بوديم و يكي يكي رهاشون مي كرديم. سال بعد تو حياط باغ لواسون دارم قدم مي زنم مي شنوم كه داره به يكي از بچه ها ميگه ما هيچ كاري نكرديم گذاشتيم موج خودش يكي يكي تخم مرغ ها رو ببره!
---
تو جشني كه در ستايش هفتاد سالگي اش گرفته اند ميگه آيدين قديمي ترين دوست منه. بش گفتم تو بايد بموني. چون تنها كسي هستي كه مي توني اون روز بري بالا و جلوي جمعيت بدون اينكه نم اشكي به چشمات بياد اون چند كلمه اي كه حق مطلبه بگي. عباس آقا اينجوري نبود. اشك تو چشماي من جمع ميشه.
---
ميگه شمع قبل از خاموش شدنش گر مي گيره. من اون قسمت زندگي ام هستم.
---
انگار خسته شده. ميگه بعد از پنجاه سالگي هيچ سالي با سال قبلش فرق نمي كنه. گاهي آدم ميره سر اصل مطلب، هر چقدر گل درشت.
---
---
كمتر كسي شانس اين رو داره كه در شرايطي قرار بگيره كه مرگ رو به خودش خيلي نزديك ببينه و زندگي خودش رو ورانداز كنه. براي من اون روز كه به عقب نگاه كردم ديدم دلم براي پيچ هاي لواسون، براي اون روزهايي كه با كيارستمي به سر شد تنگ ميشه. بدون اينكه بدونم چرا.

- عنوان اشاره به نماي آخر فيلم زندگي و ديگر هيچ.
کافه شلوغ بود. خواستم از بین آدم ها رد بشم که خوردم به میزی که وسط کافه بود. یه شطرنج بزرگ با مهره های سفالی که روش نوشته شده بود قیمت: 950 هزار تومان. یه سرباز سفالی افتاد زمین و شکست. کافه ساکت شد. همه یه نگاهی به سرباز شکست خوره و یه نگاه به من انداختند. گارسون که جوگیر شده بود دوید به سمت من و پرسید کی اینو انداخت؟ گفتم: من. گفت یه لحظه تشریف بیارید. ماموریتش رو به خوبی انجام داده بود و خاطی رو دستگیر کرده بود. خنده ام گرفته بود. گفتم خسارتش رو بفرمایید بدم. زود گفت سی هزار تومن. فکر کردم 950 هزار تومن رو تو ذهنش به تعداد مهره ها تقسیم کرده و هیچ بین شاه و سرباز فرقی هم نگذاشته. امروز روز آخر ماه بود و من هیچ پولی نداشتم. برگشتم و از ایمان که هنوز سر میز نشسته بود پول گرفتم و دادم و رفتم. یاد هشت نه سال درخشان زندگی ام با بابام افتادم که مثل دو کابوی تنها می گشتیم. از روزهای جنگ که منتظر بودم از جبهه برگرده تا حموم عمومی رفتن و چشمه علی رفتن و استادیوم رفتن با هم و پلکیدن تو نجاری اش. حالا بعد از نوزده سال از مردنش یاد اون جمله همیشگی اش افتادم که «همیشه اونقدری پول تو جیبت باشه که اگه از جلو سفالگری رد شدی و پات خورد به کوزه اش و شکست پولشو داشته باشی بدی» چه عجیب. من پول نداشتم که بابت کوزه شکسته بدم ولی تازه الان دوزاری ام افتاد که حرف بابام درباره «پول» نبود درباره «کوچک نشدن» بود. به خودم گفتم اگه امروز ایمان نبود که ازش پول قرض بگیرم تحمل رفتار تحقیرآمیز گارسون احمق چقدر سخت بود. فهمیدم که اون کابوی منو آزاد بار آورده بود. یه مرد آزاد.