۲۸ آبان ۱۴۰۰

اژدها رو بیدار کن

مادرم تلفن رو قطع کرد و به برادرم گفت چه خوبه که ما تو خونه آرامش داریم خونه‌های بقیه... و شروع کرد از ماجراهایی که پای تلفن شنیده تعریف کردن با مضمون آشفتگی خانواده‌ها. برای من خنده‌دار بود که به این اوضاع می‌گفت آرامش. یعنی خب اگر بدونه تو مغز من چی می‌گذره به این اوضاع می‌گفت وضعیت جنگی. ولی من یه کار رو خوب بلد باشم اینه که از ظاهرم درونم پیدا نیست. خیلی سخت‌جونم در تحمل سختی‌ها و خیلی خوددارم در بروز احساسات. ولی می‌دونم که طوفان‌ها از راه می‌رسند. این خونه پوسیده شده و هر روز یه جاش عیب می‌کنه. مرگ منتظر ماست. بالاخره یکی از ما سه نفر زودتر خواهد مرد. خامنه‌ای خواهد مرد و این اتفاق مهمی تو این خونه خواهد بود. آخرین باری که مادرم مریض شده بود می‌گفت من برای هر اتفاقی آماده‌ام. به مرگ تک‌تک‌مون فکر کرده‌م و می‌دونم بعدش باید چکار کنم. ولی دروغ میگه. همین چند ماه پیش رفته بودم خونه فرهاد و شب مست بودم و خوابم برده بود و پنج صبح بیدار شدم دیدم پونزده بار زنگ زده و نمی‌دونم چند بار اسمس داده که کجایی و همون موقع که رفتم خونه بیدار مونده بود و نگران. نه تنها آماده نیست بلکه با کوچکترین بادی این خونه نابود خواهد شد. من تا حالا انقدر احساس خفقان نکرده بودم. انگار تو ده لایه دیوار حبسم. خانواده، جامعه، حکومت و خود زندگی. دوست دارم یجوری منفجر بشم که مثل اون صحنه‌ی ترمیناتور یک (فکر کنم) که موج انفجار همینجوری تمام شهر رو نابود می‌کنه، هیچ موجود زنده‌ای باقی نذاره. روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو چه معنی داره وقتی نمی‌دونی مرگ از کجا قراره سر برسه. نه که تخم کشتن خودم رو نداشته باشم، نمی‌خوام این "آرامش" این خانواده رو به بدترین شکل به هم بزنم. اینم خودش تناقض عجیبیه. من از همه متنفرم ولی کاری هم علیه‌شون نمی‌کنم. واقعا اگر دهان به حرف زدن باز کنم از دهانم آتیش بیرون میاد. سالهاست اینجوریه ولی هیچ اتفاقی نمی‌افته. چه زرنگ بودن اونایی که رفتند خارج یا به هر روشی پولدار شدند. من هیچوقت عقلم کار نکرد که خودم رو مثل اینا نجات بدم. به قطع احمق‌ترین آدم نسل خودم هستم.

۱۱ آبان ۱۴۰۰

چند روز پیش با فریاد بلندی از خواب بیدار شدم. خودم صدای خودم رو نشنیدم ولی همه رو، حتی برادرم رو که خواب سنگینی داره بیدار کرده بود و هراسان اومده بودند بالای سر من. فقط یادمه تو خواب ماه داشت غروب می‌کرد و من تو جاده تاریکی داشتم راه می‌رفتم و سگ‌های وحشی با چشم‌های قرمز دوره‌ام کرده بودند. مدتیه تو خواب آدمها یا موجودات اذیتم می‌کنن و من فکم قفل میشه و نمی‌تونم داد بزنم. این بدترین خوابم نبود ولی نمی‌دونم چرا اونجوری واکنش نشون داده بودم. فرداش فکر کردم خوابْ هر احساساتی رو که بروز نمیدی رو بجات بروز میده. چند وقت قبل هم خواب دیدم یکی می‌خواد بم تجاوز کنه خواستم با مشت بزنمش مشتم خورد به دیوارِ بغل تختم و از دردِ دستم بیدار شدم. مامان و داداشم در توصیف داد زدنم فقط میگن وحشتناک بود. یاد اون دیالوگ پله آخر افتادم که می‌گفت «زندگی‌اش پُر بود از این جزئیات. زندگی خسرو بسیار خالی، بسیار معمولی و بسیار وحشتناک بود. و ح ش ت ن ا ک». 

چند شبه داداشم شب‌ها بیدار میشه و گریه می‌کنه. شب اولش بم اسمس داد که «محمد بیا». رفتم گفت حالم بده. پیشش نشستم و نوازشش کردم. گفت چند روز دیگه با مامان می‌خوان برن مشهد و از الان استرس گرفته. گفتم استرس قبل از سفر معمولیه. گفت نه مثل همیشه نیست. شبیه اون باری شدم که تو زاهدان بودی من حالم بد شده بود و اربعین رفتم دم مرز و برگشتم. فهمیدم حالش بده چون اون بار بعدش بستری شد. گفت نمی‌دونم تو کوپه اگه آدمِ غریبه باشه و بپرسه شغلت چیه چی جواب بدم. منم نمی‌دونم این موقع چی باید بگم. مادرم خوب بلده آسمون ریسمون ببافه و استرسش رو کم کنه. من ولی همه‌ش فکر می‌کنم این چیزی که دارم میگم درسته یا نه. من فقط ازش تعریف کردم که بابا تو خیلی خوش‌مشرب و خوش‌صحبتی همین هفته پیش که مریم اینا اومده بودن من مثل هویج ساکت نشسته بودم ولی تو اونا رو می‌خندوندی و باشون حرف می‌زدی. الکی گفت حالم بهتر شده ولی شب‌های بعد هم صدای گریه‌اش می‌اومد.

صدای مامانم از اون اتاق میاد که پای تلفن داره داد زدن من تو خواب و حال بد داداشم رو برای یه نفر تعریف می‌کنه و میگه «من فکر می‌کنم بخاطر خرمالوهای باغ مهرداد شوهر مریمه. اینجا که اومدن برامون یه جعبه خرمالو آوردن و بچه‌ها از این خرمالوها خوردن. چون تو باغ مهرداد اینا موسیقی پخش میشه و تو باغشون گناه هست و این موسیقی روی خرمالوها نشسته و حال ما رو بد کرده. باید از این به بعد موقع خوردن خرمالوها «انا انزلنا» بخونیم و فوت کنیم بهشون». مطمئنم داداشم با این کار فردا حالش بهتر میشه.

من که هیچوقت نتونستم با حرف‌هام حال کسی رو خوب کنم. یعنی اگر بیل‌زن بودم باغچه خودم رو بیل می‌زدم. یعنی بیل‌زن هستم ولی دوست دارم باغچه‌ی کسی که دوستش دارم رو بیل بزنم نه خودم رو. ولی نمی‌تونم. عوضش مادر و برادرم با دین و هر چرندی که دین تحویلشون داده از پس رنج‌های روزمره‌شون برمیان. حتی با انا انزلنا خوندن و فوت کردن به خرمالو.