۱۰ دی ۱۳۹۰

امروز استعفا دادم. تا عيد بيشتر نميرم سر كار. هيچ تصوري ندارم كه بعدش چي ميشه. انگار همه جا رو مه گرفته.

۲۹ آذر ۱۳۹۰

پدر من بد منو نگاه مي كنه

شب يلداي سال هفتاد شنبه بود. در واقع شنبه ي متصل به يكشنبه. امتحان هاي ثلث اول كلاس سوم. من و خواهرم خونه حليمه خانوم همسايه مون بوديم. شوهرش ممد آقا بازيكن تيم گسترش بود كه اون سال دسته اول بازي مي كرد. من و پسراش رو معمولن با ژيانش مي برد آزادي فوتبال تماشا كنيم. اون موقع بازيكناي فوتبال پسراي همسن من داشتن، هشت نه ساله. ما منتظر بابا و مامان و داداشم بوديم كه رفته بودن سفر و قرار بود اون شب برگردن. حليمه خانوم هي مي گفت امشب بلندترين شب ساله و براي آدم منتظر خود منتظر شدن شب يلداس. صبح شد. پسرخاله ام اومد به حليمه خانوم يه چيزي گفت و اونم پغي زد زير گريه و اومد به ما گفت مادربزرگتون حالش بده بايد بريد اهواز. من باهوش بازي درآوردم به خواهرم گفتم آجي مرده اينا ميگن حالش بده. كتاب قرآنم رو برداشتم كه وسط مراسم و اينا بخونم واسه امتحان. با كلي از فاميلا با قطار رفتيم اهواز. يه ميني بوس اومد دنبالمون يه راست رفتيم بهشت آباد. جمعيت زيادي بود. من از وسطشون رد مي شدم و با رد شدن من صداي گريه جمعيت بيشتر مي شد. عمه ام بلندم كرد با گريه گفت اين پسرشه و ملت دوباره زدن زير گريه. فكر كن مثل علي اصغر بلند كردن تو تعزيه. جلوتر مادربزرگمو تو جمعيت ديدم. فرضيه ام از بين رفته بود و هيچ گزينه ي ديگه اي هم نداشتم. حتي متوجه حرف عمه ام نشده بودم. به خاك تازه اي رسيدم كه مرده توش بود و روش پلاكي بود كه اسم بابام رو نوشته بود. از اينجا رو تا خونه يادم نيست. اين نحوه ي مواجه كردن يه بچه هشت ساله با مرگ پدرش فقط تو اين كلوني احمق ها ممكنه. كه كل مراسم خاكسپاري و عزاداري تو اين مملكت يه مراسم مازوخيستيه. كتاب قرآنم رو همونجا گم كردم و ديگه به تهران برنگشتم و يك ماه بعد همون اهواز رفتم مدرسه. كارتن كتاب هايي كه بچه هاي مدرسه قبلي م برام فرستاده بودن تو پست گم شد و فقط نامه ي معلمم آقاي صمدپور به دستم رسيد كه گفته بود همه دوستم دارن و به فكرم هستن.
يه دوستي داشتم كه تمام عمرش رو تو يه خونه ويلايي قديمي زندگي كرده بود و وقتي مي رفتي در خونه، مثل همون خونه هاي قديمي بايد زنگ بلبلي خونه رو مي زدي و طرف مي اومد در رو باز مي كرد و تازه با باز كردن در متوجه مي شد كي پشت دره. مي گفت من هيچ تصوري از آيفون صوتي هم ندارم چه برسه به تصويري. تصور اينكه قبل از باز كردن در بدوني كي پشت دره. فكر مي كنم منم به همون ميزان تصوري از زندگي با پدر ندارم. يه چيزهاي محوي مثل يادآوري يه فيلم قديمي تو خيالم هست. از اون يادآوري ها كه نه يه تصوير متحرك كه فقط عكس هايي رو بخاطر مي آري. مثل وقتي كه توي تاكسي روي پاش نشستم و ته ريشش به صورت مي خوره و من هي صورتم رو كنار مي كشم. يا وقتي روي موتورش نشستم و گاهي سرم رو بالا ميارم و تصوير سر و تهش رو مي بينم كه باد به صورتش مي خوره. يا وقتي دير رسيديم به استاديوم و داريم ديواره ي پرشيب كنار استاديوم رو بالا ميريم كه به طبقه دوم برسيم. يا وقتي رفته سركار و من ميرم پيرهنش رو از كمد برمي دارم و بو مي كنم. انقدر همه چيز دور شده كه اگه كسي پيدا بشه و مدتي بم تلقين كنه كه اينا همه خيالات منه باور مي كنم.
حالا چيزي كه بعنوان بابام مي شناسم كسيه كه سالها تو ذهنم ساختم. نه مي تونم بگم وجود نداره نه مي تونم ثابت كنم اين مرد همون آدميه كه بيست سال پيش مرده. آدمي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم احضارش كردم و ازش خواستم بام حرف بزنه. برام تجسم يه مرد كامل بوده و هميشه وجدان من. مدت هاست هيچ چيز راضي كننده اي براي بابام نداشتم. فكر مي كنم ديگه ازم قطع اميد كرده. سنگيني نگاهش رو حس مي كنم. سيگار وينستونش و ساعتي كه موقع تصادف از كار ايستاده هنوز تو كمده. ولي من جرات ندارم بشون سر بزنم. همين حالا كه اين كلمات رو دارم تايپ مي كنم دستم مي لرزه. يك بار پدرم منو ساخته و حالا اين منم كه پدرم رو مي سازم و هيچ كدوم از هم گريزي نداريم. من هميشه پسرش هستم و اون هميشه كنار اتاق سيگار مي كشه.

۱۷ آذر ۱۳۹۰

آی دلم وای وای وای دلم

من معمولن از مرخصی هام استفاده نمی کنم. سالی یه ماه مرخصی دارم که بیشترش دست نخورده می مونه. آخر سال نُه روزش به سال بعد منتقل میشه و معادل بقیه اش بم پول میدن. هشت سال گذشته - و من روی هشت سال که تاکید می کنم چون هشت سال منو یاد جنگ می ندازه، کی میتونه جلوم رو بگیره که مقایسه نکنم - همونقدر فرسایشی و همونقدر سخت. نه که دلم نخواد برم مرخصی نه که از کار خوشم بیاد متنفرم اصلن ولی انگار مسخ شدم، بی حس شدم. هر روز صبح با سر میرم تو همونجا که بدم میاد. مدت های زیادی شعاع عمودی آفتاب رو نمی بینم. صبح که میرم و عصر که برمی گردم آفتاب مایل و کم رمقه. می دونم «این که کاری نداره» «کارتو عوض کن» ولی شما نمی دونید آدم یه وقت هایی چجور یه جا گیر می کنه. همین جاست که نمیشه توضیح داد که یه بخشی  از زندگی من تحت رادیکال ترین تصمیم های ممکن داره پیش میره و یه جایی مثل اینجا اینجوری مستاصلم. منم که آدم طول و تفصیل دادن نیستم. می دونید مرخصی یا استعلاجیه یا استحقاقی. از استحقاقیم که گفتم استفاده نمی کنم. دلیلی ندارم برای استفاده. آدم بدون قصد خاصی مرخصی بگیره بیشتر حوصله اش سر میره. یکی هست که هی بت میگه خب مرخصی گرفتی که چکار کنی؟ فقط یه بار که از دوست دخترم جدا شدم سه روز سر کار نرفتم که اونم فرقی با مرخصی استعلاجی نداشت. اصولن از لحاظ فیزیکی هیچیم نمیشه. یعنی مرخصی استعلاجی هم نمی تونم بگیرم. گاهی خودمو تصور می کنم که از خیابون رد میشم و ماشین بم می زنه و پام می شکنه و می مونم تو خونه. شما باور نمی کنید من تو زندگیم حتی بالا نیاوردم. نه جاییم بخیه خورده نه مریضی سختی گرفتم نه جاییم شکسته. عوضش تا دلتون بخواد دلم... دلم...

۱۲ آذر ۱۳۹۰

داستان پسري كه كمرنگ شد

فقط يه بار تو زندگيم چاق شدم. البته بعد از تپلي گريزناپذير بچگي. همون سالهاي اولي بود كه اومده بودم شركت. يه پسري بود كه تو امور مالي كار مي كرد. هيكل گنده اي داشت و بدنسازي كار مي كرد. هميشه منو واسه لاغر بودنم مسخره مي كرد و منم تو دلم مي گفتم عوضش شعورم بيشتره. تا سر و كله يه دختره پيدا شد. اوايل روبروي منشي مي نشست و از اونجا كه خيلي خوشگل بود هر كي از در مي اومد راست مي رفت سراغش. اونم كه ديگه عادت كرده بود با انگشت منشي رو نشون مي داد كه يعني اونوري. مجبور شدن جاش رو عوض كنن و راست انداختنش روبروي من. پسره هر روز مي اومد و منو جلوي اين مسخره مي كرد. كم كم ديدم شعور بيشترم به دردم نمي خوره و مهمتر از اون عكسي بود كه من و پسره با هم انداختيم. تو عكس من شكل يه ني باريك بودم جلوي اون. تو نگاه اول اصلن ديده نمي شدم. بعد يه روز پسره اومد يه بسته مثل ساندويچ گذاشت جلوم گفت اين پودر اشتها آوره. هر روز بعد از غذا با شير بخور. مقاومتي نكردم. كم كم اشتهام زياد شد و براي اولين بار تو زندگيم به حجم غذا بيشتر از مزه اش توجه مي كردم. تو غذاخوري متوجه نگاه بچه ها مي شدم و گاهي صداي خنده شون. كم كم چاق مي شدم. بازوهام بزرگ تر مي شد و آستين تي شرت بش مي چسبيد. رون هام بزرگ تر مي شد و موقع نشستن به هم مي رسيدن. صورتم گرد شده بود و موقع تراشيدن تيغ راحت روي سطح صافش حركت مي كرد. و از همه مهمتر اينكه شكم داشتم. شكمي كه وقتي توي حموم از بالا نگاه مي كردم چيز ديگه اي پايينش معلوم نبود. اساسن معيارم براي چاقي اين شد كه تو حموم از بالا نگاه كني و غير از شكمت چيزي نبيني. حالا پسره چاق شدنم رو مسخره مي كرد و اينكه مثل نقاشي با يكم پودر هيكلمو بزرگ تر كرده براش خنده دار بود. همه البته مي گفتن بهتر شدم. راستش خودمم حس خوبي داشتم. انگار فونتم درشت تر شده بود. انگار ديده مي شدم. مي دونيد كه ديده شدن چقدر مهمه. تا اينكه يه بار پسره از دختر خوشگله روبروم پرسيد اگه دختر داشته باشي به من ميدي يا به اين. دختره گفت به اين. يعني من. نمي دونستم متوجه شعور بيشترم شده يا چون چاق شدم گفته يا مثل بقيه دخترا جوابش اساسن برعكسه. يعني مثل رونالدينهو به من نگاه كرده و به اون پاس داده. ولي خب همين شد كه پسره ديگه به من پودر نداد و من دوباره لاغر شدم. بازم برگشتم به همون آدم نامرئي. دختره رفت آمريكا و پسره هم از شركت رفت. چند وقت پيش دختره رو تو فيس بوك اد كردم. به يه نفر پيغام داده بود كه به فلاني بگو بخاطر اين اكسپت نكردم كه نمي خوام تو رفت و آمدم به ايران برام مشكلي پيش بياد. گفتم چه احمق من كه خودم رفتم خارج و اومدم. اين كه اينجا بود حقيقت وجودي منو درك نكرد، حالا كه ديگه رفته خارج كه ازش توقعي نيست.
من ديگه مثل اون موقع لاغر نشدم ولي هنوز احساس مي كنم كه وجود ندارم. گاهي يه چيزايي رو تو زندگيم انگولك مي كنم كه ببينم بقيه هم منو مي بينن يا نه. مثلن يه بد و بيراهي بار كسي مي كنم. گاهي فكر مي كنم بهترين راه مردن اينه كه كم كم كمرنگ بشي. از جلوي چشم مردم بري بدون اينكه بفهمن. يهو رفتن ديگران رو شوكه مي كنه. اونم الكي. بعضيا يه خالي تو صورتشون دارن يا يه دماغ نامعمول يا مثل جارموش موهاي ذاتن سفيد. به نظرم نبايد عملش كنن چون ديگه كسي نمي بيندشون. مثل بقيه مي شن. همه هم كه نمي فهمن تو چقدر باشعوري.