۰۶ مرداد ۱۴۰۳

عجیبه که محیط من رو دربرگرفته نه من محیط رو

 گرمای این روزهای تهران من رو یاد اهواز می‌ندازه. بیشتر ظهر اهواز. چون ما خانواده‌ای نبودیم که شب بیرون بریم (اصلا با وقت زیاد تابستون‌مون چکار می‌کردیم؟) ظهرهای تابستون همه خواب بودند و کوچه‌ها خلوت بود. «خلوت» هر جایی یه معنی می‌ده. من اصرار داشتم که مقاومت خودم رو در مقابل گرما بسنجم. نمی‌دونم چرا ولی بعید نبود که از داستانی می‌اومد که خونده بودم. شیر آب رو باز می‌کردم تا آب داغ بگذره و خنک بشه بعد دمپایی داغم رو زیر آب خنک می‌کردم بعد دوچرخه‌ام رو برمی‌داشتم و بدون اینکه دست و بدنم به فلزش بخوره سوار می‌شدم و تو کوچه‌ها آروم آروم گشت می‌زدم. خلوت اهواز و اون کوچه‌های عریضش اینجوری بود که صدای رکاب زدن، صدای لاستیکی که روی آسفالت راه می‌رفت و صدای کج کردن فرمون دوچرخه شنیده می‌شد. خیلی لحظات عجیبی بود. من فقط هشت سال از عمرم رو اهواز زندگی کرده‌ام ولی خودم رو اهل اونجا می‌دونم چون شخصیت من تو همین لحظات ساخته شد.

پ‌ن: یه نفر بهم گفت «این روزها زیاد پست می‌ذاری حالت خوبه؟»

۰۵ مرداد ۱۴۰۳

- مرام همقطارها چیه یولاندا؟

 می‌خواستم ساعت بابام، که فکر می‌کردم گم کرده‌ام و پیداش کرده بودم، رو بدم تعمیر کنن. هر چی فکر کردم دیدم دلم راضی نمیشه ساعت رو دست کسی دیگه بدم. بعد فکر کردم تارانتینو چقدر خوب تو پالپ فیکشن فهمیده بود «ساعت پدر مرده» چقدر به تنهایی مهمه و می‌تونه باعث اون ماجراها بشه. البته که برای توضیح اهمیتش یه داستان مصیبت‌بار و مضحک هم اون وسط گذاشته که دوست پدر بوچ براش تعریف می‌کنه پدرش در دوران اسارت در هانوی، پنج سال ساعت رو در مقعدش پنهان کرده و بعد از مرگ پدرش، دوست پدرش هم دو سال ساعت رو در مقعدش قایم کرده تا اینکه تونسته به دست بوچ برسونه. کلا تارانتینو خیلی چیزها رو خوب می‌فهمه. مثلا اینکه بهترین حالت برای خوردن غذا اینه که غیرمنتظره باهاش مواجه بشی. یعنی لذتی که در «برخورد» با غذا هست در قصد و نیت قبلی یا آگاهی از وجود غذا نیست. اینکه خودت یا کسی دیگه غذا رو کم‌کم بپزه و بوش بیاد و بدونی قراره مثلا دو ساعت دیگه فلان غذا رو بخوری اونقدری حال نمیده که مثلا هفت صبح رفتی چند نفر رو بکشی و می‌بینی که برای صبحانه! دارن همبرگر می‌خورن و ازشون اجازه بگیری و یه همبرگر بخوری و باز اجازه بگیری و یه نوشابه هم بخوری که «بشوره ببره پایین.» یا مثل میا از توالت بیای و غذات روی میزت آماده باشه و بگی «عاشق این نیستی که از دستشویی برگردی و غذات روی میزت باشه؟» من واقعا عاشق اجسام داستان‌دار و معجزات کوچکم.

۰۱ مرداد ۱۴۰۳

به قول سیجل عیاشم لوئی‌چهارده‌طور

من که تو موقعیت بیماری لاعلاج نبودم ولی تنها موقعیت آخرالزمانی‌ای که تجربه کردم همین زندان‌هاییه که رفتم. هر بار آدم میگه بیام بیرون ال می‌کنم بل می‌کنم ولی همین که آزاد میشی بی‌خیالش میشی. من هر دو بار مطمئن بودم که میرم دنیا رو می‌گردم. ولی فقط یه استانبول رفتم. دیروز فرهاد گفت دارم مرداد میام تهران هستی؟ گفتم برج میلاد از تهران بره من از اینجا نمیرم. یه وقت‌هایی هم مثل این چند روز گذشته اُخروی میشم فکر می‌کنم دم‌دمای آخره فکر می‌کنم دلم برای چی تنگ میشه. یعنی دلتنگی که معنا نداره باید گفت برای از دست دادن چه چیزی ممکنه حسرت بخوری؟ الان فکر می‌کنم فیلم‌های بعدی پل توماس اندرسون. ولی چه بسا اون هم مهم نباشه. آرسنال هم که دیگه عمرم رو گایید ولی قهرمان نشد. دیگه چی؟ دیگه فقط می‌مونه خونه داشتن. تازگی کشف کرده‌ام که شاید کلید فهم هدایت تو همین خونه بوده. نمی‌دونم باید تحقیق بیشتری بکنم و نظریه‌ام رو ارائه بدم. چوبک نقل کرده از هدایت که: «من خانه ندارم. خانه‌ی من همین کافه‌ی گه‌آلود است.» منم البته همینطور ولی کافه برام گه‌آلود نیست. خیلی هم جالبه. ولی خب. خلاصه اینکه مثلا وقتی کتاب «مرگ در پاریس» رو می‌خونی مسیرش رو می‌تونی ببینی که از این هتل به اون هتل تو پاریس میره تا اینکه یه جا رو کرایه می‌کنه و میره چند تا قابلمه و اینا می‌خره و به صابخونه میگه لطفا گاز خونه رو وصل کنید از غذا خوردن تو رستوران خسته شده‌م می‌خوام برای خودم نمیرو درست کنم. که خب گاز رو برای نیمرو نمی‌خواسته برای مردن می‌خواسته. یعنی مسیر زندگی‌اش رو از طریق جستجوش برای محل قرار گرفتن ببینی جالبه. آره منم دلم می‌خواد یه هفته حداقل تو خونه‌ی خودم زندگی کنم. این برعکس آرزوی تو زندانمه. اینکه دنیا رو بگردم! حالا آدم آزاد بشه همه چی یادش میره.

۳۱ تیر ۱۴۰۳

یه روز دو روز نبوده / عمری که بی تو سر شد

دلم برای بابام تنگ شده. یعنی برای تصوری از محبت. من که دیگه به یادش نمیارم ولی دلم می‌خواد اینجوری تصورش کنم. مثل ساختن یه خدای شخصیه. ولی چند تا چیز رو یادم میاد. یکی گرمای باک موتورش وقتی من رو روش می‌نشوند و تو سرما با هم بیرون می‌رفتیم. وقتی جلوی تاکسی می‌نشستیم و من روی پاش می‌نشستم و زبری ته‌ریشش رو روی سرم حس می‌کردم. وقتی شیفتش بود و من می‌رفتم از کمدش پیرهنش رو درمی‌آوردم و بو می‌کردم. وقتی من رو با خودش می‌برد نجاری و بوی چوب بود و صدای وسایلی که باش کار می‌کرد و رهایی مطلق. وقتی با هم می‌رفتیم حموم عمومی یا می‌رفتیم چشمه علی. وقتی با هم می‌رفتیم استادیوم آزادی و بدون بلیت می‌رفتیم داخل و از دیواره‌ی شیب‌دار استادیوم بالا می‌کشیدیم و از روی دیوار طبقه دوم می‌پریدیم و از بالاترین نقطه فوتبال رو نگاه می‌کردیم. وقتی شب‌ها برای گربه‌ها غذا می‌ریخت تو حیاط و یه بار از پشت پنجره دیدم حیاط پر از گربه شده. پُر پُر از گربه. وقت‌هایی که ظهر جمعه تلویزیون رو می‌آورد تو بالکن تا هم ما تو حیاط آب‌بازی کنیم هم نیک و نیکو نگاه کنیم. وقتی لیوان حلبی رو با پیچ‌گوشتی و چکش سوراخ‌سوراخ می‌کرد تا بشه دوش و از بند رخت آویزونش کنه و شلنگ آب رو توش بذاره و راه‌آب رو ببنده تا آب جمع شه و ما آب‌بازی کنیم. وقتی قبل از مهر برای من و خواهرم لوازم‌التحریر می‌خرید و روی زمین تو دو قسمت جدا می‌چید و روی هر کدوم‌شون یه روسری مامانم رو می‌ذاشت و من و خواهرم رو می‌آورد تو اتاق و می‌گفت انتخاب کنید و ما خیلی هیجان‌زده نمی‌دونستیم کدوم رو انتخاب کنیم. وقت‌هایی که حقوق می‌گرفت و با موز و نارگیل می‌اومد خونه و دسته‌ی پنجاهی پول‌ها رو باز می‌کرد و مثل بارون روی سرمون پخش می‌کرد و ما فکر می‌کردیم چقدر پولداریم. وقتی از پشت پنجره دیدم که طلبکار اومده بود دم در و بابام عوض طلبش موتورش رو بهش داد و بعدش دیگه ما وسیله‌ای نداشتیم. وقتی ما تو بن‌بست خراسانی قلعه‌حسن‌خان فوتبال بازی می‌کردیم و اون بعد از شیفتش از دور با لباس آبی نیرو هوایی می‌اومد و قبل از اینکه بره خونه با ما فوتبال بازی می‌کرد. 

چند روز پیش تو مدارک کشو دنبال چیزی می‌گشتم رسیدم به نامه‌های جبهه‌اش. هیچوقت جرأت نکرده بودم نامه‌هاش رو بخونم. نامه‌ها تو کاغذهای مخصوص اون زمان رزمنده‌ها نوشته شده بود. فقط چشم چرخوندم که ببینم اسمی از من آورده یا نه. یه جا نوشته بود: «آقا محمد لُپو را سلام می‌رسانم» یه جای دیگه هم گفته بود مادرم به «محمد جان» سلام برسونه. یه بار هم آخرین جمله‌اش این بوده که: «آقا محمد نقاشی بکش» که یعنی من نقاشی بکشم براش بفرستم که تو نامه‌ی مادرم هم در جواب در آخرین خط نوشته شده بود: «مراد محمد نقاشی نمی‌کشد [می‌گوید] که بلد نیستم.» بعد نشستم زار زار گریه کردم که محمد غلط کرده گفته بلد نیست. 

فقط یه پیرهن ازش مونده که دیگه بویی هم نداره. هر چی رژیم می‌گیرم باز برام کوچیکه. چطور ممکنه من از بابام بزرگ‌تر باشم؟ خوب شد با هم بزرگ نشدیم. نمی‌خوام باور کنم بابام واقعی بوده، که محبتی تو این دنیا وجود داره. محبت خرافاته.
 


۲۲ تیر ۱۴۰۳

امشب یا امروز صبح، یعنی سر کلاسی که به وقت آمریکای شمالی هشت شب و به وقت من سه و نیم صبح برگزار میشه، (بله ز گهواره تا گور، حتی نیمه‌شب، دانش بجوی)، کنار دفترم نوشتم «چقدر قبلا آدم نرم‌تری بودم» و بخاطر آدم‌هایی بود که سر کلاس حرف می‌زدند و در آینه‌ی اون‌ها خودِ چند سال پیشم رو می‌دیدم که مثل اون‌ها شفاف‌تر و راحت‌تر بودم. نمی‌دونم چطوری میشه توضیحش داد، در حالیکه آدم‌ها دارند در مورد یه موضوع غیرشخصی حرف می‌زنند ولی لحن و حرکات و نگاه‌شون چیزهایی در موردشون میگه. یهو مثل دیدن یه عکسی از خودت که از وجودش خبر نداشتی، با گذر زمان و تغییراتت مواجه میشی و دوربینت رو خاموش می‌کنی و سرت رو روی میز می‌ذاری و از خودت خسته میشی. چرا من دیگه نرم نیستم؟

۱۹ تیر ۱۴۰۳

سوار تاکسی که میشم میگم دو نفر حساب کن

 امروز فهمیدم برای اینکه کم خرج کنی باید پول زیاد داشته باشی! یعنی اگه بخوای روی خرج کردن کنترل داشته باشی و هر چرت و پرتِ نالازمی رو نخری باید اضطراب مالی نداشته باشی (اصلا همچین اصطلاحی داریم؟) یعنی پول که داشته باشی اضطرابت کمتره و احتمالا اعتمادبه‌نفست بیشتره و سلامت روانت هم بیشتره و می‌تونی وضعیت رو کنترل کنی. من بیشترین خرج و بدترین کنترل روی اوضاع مالی رو در بدترین شرایط مالی داشته‌ام. مثلا امروز رفته بودم کافه. انقدر استرس داشتم که نه چیزی تونستم بخونم نه چیزی بنویسم. فقط در و دیوار رو نگاه کردم و بلند شدم و اومدم بیرون. بعد، از اینکه بابت زل زدن به در و دیوار پول خرج کرده‌ام عصبانی بودم. به خودم گفتم چند روز خرجی نمی‌کنی که بابت امروز خودت رو سرزنش نکنی. تو راه برگشت رفتم داروخونه که یه ورق استامینوفن بگیرم. بعد نمی‌دونم چرا فکر کردم نباید شبیه کسی باشم که میاد یه استامینوفن می‌گیره و میره. برای همین یه شامپوی ضد ریزش مو هم گرفتم. عقلم می‌گفت آخه تو کی از این گه‌خوری‌ها می‌کردی؟ شامپو ضد ریزش مو؟ ولی دستم کارت رو می‌کشید و می‌گفت بشاش تو پولت، راحت باش.

۱۵ تیر ۱۴۰۳

حرف بزن راحت باش خجالت هم نکش به زودی می‌میری

چقدر آدم‌هایی که تصویر خودشون رو تغییر می‌دن جالب‌ان. مخصوصا اون‌هایی که به‌واسطه‌ی اون تصویر اعتباری، کم یا زیاد، بدست آورده باشن و تصویر بعدی کاملا اون اعتبار رو ازشون بگیره. منظورم اینه که بدون ارزشگذاری، اینکه این تغییر خوب بوده یا بد، طرف از جای امن خودش خارج شده و ترجیح داده یه کار دیگه بکنه که در نگاه اول معلومه که فحش می‌خوره و همون اعتبار قبلی هم ممکنه ازش پس گرفته بشه. مثال زیاده ولی مثال نمی‌زنم چون اصل مطلب بد فهمیده میشه. یا اصولا آدم‌هایی که کاری می‌کنن که ریسک توش زیاده برام جالب‌ان و کلا جدا از بقیه ارزیابی می‌کنم. به قول معروف تو یه لیگ دیگه. من هنوز به اون حد از بی‌پروایی نرسیده‌ام که کارهایی که دلم می‌خواد بکنم. دعواهام کنترل شده‌اس، لاس‌هام محافظه‌کارانه‌اس، تیپم جلب توجه نمی‌کنه، حتی حرفی نمی‌زنم که به کسی بربخوره. با اینکه خودم رو از وقتی یادمه انقلابی می‌دونستم و کله‌خر ولی الان که به گذشته نگاه می‌کنم زیر خط کله‌خری بوده‌ام. جالبه همین محافظه‌کارتر شدنم باعث شده منزوی‌تر هم بشم. پس نه دنیا رو داشته‌ام نه آخرت رو. شاید آخرین مأموریتم تو این زندگی این باشه که کاری کنم که ازم بعید باشه. در واقع باید استعداد معجزه کردن داشته باشم. ناسلامتی پیامبر خدام.

۲۸ خرداد ۱۴۰۳

مهتاب! کو ماه‌ات؟

 فاجعه خیلی خوبه. آدم رو از ابتذال نجات میده. برای من آخرین‌اش مهرجویی بود. بعدش به نظرم همه چی مبتذل و پست بود. هنوز هم هست ولی کمتر. یعنی خب راه‌حل ابتذال این نیست که منتظر فاجعه بمونی ولی خب تو آثار تراژیک تاریخ هم قهرمان آخرش راه صد ساله‌ی آگاهی رو یه شبه طی می‌کنه. یعنی اگه یه‌ذره امید هنوز مونده باشه همون یه‌ذره نمی‌ذاره تغییر مهمی اتفاق بیفته. بین آدم‌ها هم اغلب دو مدل وجود داره: اونایی که یه لباسی رو تا جایی که ممکنه رفو می‌کنن و هر بار ازش یه چیز قابل استفاده یا حتی جالب درمیارن و آدم‌هایی که اولین نشونه‌های پوسیدگی و پارگی رو که می‌بینن از همون درز، لباس رو جر میدن تا خودشون رو مجبور کنن یه چیز جدید بخرن. من بین این دو تام. نه درستش می‌کنم نه دور می‌ندازم. واقعا در مورد لباس دارم حرف می‌زنم. چون به نظر می‌رسه در مورد روابط انسانی دارم حرف می‌زنم. آدم‌ها بالاخره جوراب نیستن.

اینستاگرامم پر از آدم‌هاییه که یا از قدیم می‌شناختم یا کسانی که یک بار باهاشون دیت رفتم و نمی‌دونم تو رودرباسی یا کنجکاوی پاک‌شون نکرده‌ام. اغلب مهاجرت‌کرده و ازدواج‌کرده و بچه‌دارشده و تغییرظاهرداده و بعضا تغییرجنسیت‌داده. یعنی بامزه‌اس که دیت‌های موفقم تو اینستاگرامم نیستن چون منجر به ارتباطی شده‌ان و دعوایی و قطع ارتباطی. آدم‌های دورم جمع روابط نافرجام و در بهترین حالت بی‌خاصیتی‌ان که ضرری برای هم نداریم. بعد از مرگ صادق هدایت یکی از روزنامه‌های فرانسه یه نقل‌قولی ازش میاره که: «آدم‌هایی پیدا می‌شوند چنان عاری از احساسات که همه‌ی عمرشان را می‌گذرانند که به کسی بدی نکنند.» آره این مشکل بزرگ زندگی منه: مماشات. تردید. ترس. باید احساسات داشته باشم. باید بدی کنم. الان دارم درباره‌ی روابط انسانی حرف می‌زنم چون به جوراب‌ها نمیشه بدی کرد.

۲۴ خرداد ۱۴۰۳

بسیار نزدیک به دیوانگی و مرگم عزیزم

 تو فقیرترین دوران زندگی‌ام از لحاظ داشتن دوست و آشنام. هیچ دوره‌ای تو بزرگسالی‌ام انقدر تنها و بی‌دوست نبوده‌ام. یعنی همون چندتایی هم که بودند یا مهاجرت کرده‌ان (اعم از مهاجرت داخلی و خارجی) یا ازدواجی چیزی کرده‌ان که عملا ارتباط رو اجق‌وجق کرده، یا اینکه گرفتاری کار و زندگی‌شون باعث میشه عملا سالی دو سه بار بشه دیدشون. و من هم همونطور که قبلا گفتم خیلی تو این مدت تغییر کرده‌ام و اگه کسی رو مثلا یه ساله ندیده‌ باشم باید بش بگم عزیزم بیا با هم آشنا شیم چون اطلاعاتی که از من داری منقضی شده. امروز رفته بودم یه نمایش فیلم و دیدم آدم‌های اونجا چقدر همدیگه رو می‌شناسن و با هم شوخی دارن. یا توی کافه‌ها ارتباط آدم‌ها جالبه. حتی تو پیاده‌روها. من دیگه از تنهایی همه‌ش یاد زندان می‌افتم که چقدر حال می‌داد آدم‌ها ادای دوستی و رفاقت درمی‌آوردن. طبعا من با هیچکدوم از اون آدم‌ها بیرون از زندان دوست نموندم ولی اون جو دروغی که همه باورش کرده بودند برای من بهترین بود. یه وقت‌هایی از بی‌کسی اولین نفری که گیر میارم هر چی در مورد زندگی و هنر و مرگ و فلان فکر می‌کنم بهش میگم. حالا یارو شوت و پوت. انقدر که از خودم عصبانی میشم. می‌خوام برگردم یقه‌اش رو بگیرم بگم بخاطر حرف‌هایی که شنیدی باید بم پول بدی. الان همینجوری مفتی بهت وحی منتقل کردم. از طرفی هم انقدر خودم رو به مرگ نزدیک می‌بینم که به خودم میگم حالا لازمه با کسی آشنا شی؟ شبیه اینه که داره موعد اجاره‌‌ی خونه‌ات می‌رسه و مطمئن نیستی وسیله‌ی جدیدی برای خونه‌ات بخری یا نه.

۲۰ خرداد ۱۴۰۳

با تو از شادی و بی تو همه‌ش از غم گفتم

تو خواب تو جمع نامتجانسی بودم شبیه چند همکار که با هم ماموریتی رفته بودیم به شهرستانی و زیر آفتاب حومه‌ی شهر منتظر ماشین بودیم که به جایی برگردیم که می‌دونستم اونجا دختری هست که من می‌خوام خودم رو آماده کنم که جلوی اون جالب به نظر برسم. جالب یعنی اظهارفضل کردن مثلا. بعد انقدر رسیدن ماشین طول می‌کشه که بی‌اختیار شروع می‌کنم برای همون جمعی که هستند اظهارفضل کردن. اون‌ها هم یا از فضایل من یا از اینکه این پسره که تا حالا یه کلمه حرف نزده بود چی شده که انقدر بلبل‌زبونی می‌کنه متعجب شده‌اند و به من گوش می‌دن. در حین حرف زدن، خودم به یه نکته‌ی جالبی پی می‌برم که احساس می‌کنم حیفه تو این جمع گفته بشه و هدر بره ولی حالا که این‌ها تا اینجای حرف رو شنیده‌اند خوبه که اون حکمت طلایی که خودم هم تا چند دقیقه پیش از وجودش بی‌خبر بودم رو بشنون. که همون‌جا یه مزاحم پیدا میشه و وسط حرف من شروع می‌کنه چیزهای بی‌اهمیتی گفتن. من منتظرم زودتر حرفش تموم شه، یا بقیه بگن حرف نزن ما داشتیم حرف‌های جالبی از این آقا می شنیدم، تا من اون نکته‌ی جالب رو بگم. ولی اون‌ها چیزی نمیگن، زمان می‌گذره، آفتاب گرم و گرم‌تر میشه و ما از نیومدن ماشین بی‌حوصله‌تر و کلافه‌تر می‌شیم و من کم‌کم حکمت مهمی که به نظرم رسیده بود یادم می‌ره. حالا که مرد مزاحم هم رفته من دارم شر و ورهایی سر هم می‌کنم شاید برسم به جایی که اون حرف مهم بهم الهام شده بود ولی دیگه نمی‌رسم. آدم‌ها از حرف‌های زیاد من تو اون گرما خسته شده‌ان و در حالیکه تا چند ساعت پیش من یه آدم ساکت دلپذیر مرموز بودم، حالا یک وراج چرت و پرت‌گوی مزاحم شده‌ام. در حالیکه حتی این‌ها اونی نبودند که می‌خواستم خودم رو جلوش جالب نشون بدم. و از همه بدتر اینکه بعد از بیداری هم یادم نمی‌آد اون حرف جالب و اون حکمت متعالی چی بود.

۱۰ خرداد ۱۴۰۳

به شعر نیاز دارم. می‌تونی یه چیزی بخونی؟

 آیا ممکنه آدم بخاطر ضعیف شدن حافظه‌اش یادش بره که اضطرابش بخاطر چیه؟

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

هنو(ز) جوینت‌هامون تپله عین بانو هایده*

 وقتی یکی یه جا نشسته و داره مشروب می‌خوره بهش میگن پا شو یکم راه برو می‌فهمی چقدر مستی. همونطور هم وقتی مدت زیادی تو خلوت خودت هستی و با کسی در تعامل نیستی نمی‌فهمی چه تغییراتی کردی. چند وقت پیش سر کار یکی از همکارهام به اسپیکر وصل شد و ابی گذاشت و من فهمیدم چقدر از ابی و گوگوش و هایده و معین و کلا خواننده‌های پاپ ایرانی متنفر شده‌ام. نمی‌تونم حتی یه لحظه هم دیگه بهشون گوش بدم. راستش خیلی هم بهش فکر نکردم که چرا بدم میاد. خلاصه امروز داشتم از پایین چهارراه ولیعصر می‌رفتم به سمت چهارراه، تو پیاده‌رو یه دستفروشی بود که همیشه با اسپیکر هایده می‌ذاره و دیدم این دومین یا سومین باره که از جلوش رد می‌شم و آهنگ آشتی و دقیقا اونجاش که میگه «مث من برات یه عاشق پیدا نمیشه» پخش میشه. بعد فکر کردم چقدر اینجاش رو جادویی می‌خونه. با موبایل آهنگش رو پلی کردم که باز اونجا رو بشنوم. خلاصه دیدم تا انقلاب رفتم و برگشتم این آهنگ روی تکراره و من همینطور غمگین و غمگین‌تر شدم و حتی گریه‌ام گرفت. بعد فکر کردم چقدر تنهام. بعد فکر کردم این آهنگه برام احساس تنهایی رو «ایجاد» کرد. من اصلا مدتهاست مساله‌ام تنهایی نیست و آخرین چیزیه که بهش فکر می‌کنم. گفتم باز رودست خوردم. بخاطر همینه از این آهنگ‌ها بدم اومده. برگشتم سر همون رپ‌هایی که گوش می‌دادم که یا معلوم نیست چی میگن یا همه‌ش میگن ما خفنیم ما پولداریم شما تخم ما نیستید. کلا البته من با احساسات بد شده‌ام. هر چی بی‌معنی تر، جالب‌تر.

*عنوان از آهنگ «هایده» از کچی بیتز و سجاد شاهی

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

گزارش آب و هوا (هوا بیشتر، آب کمتر)

شاید تنها چیزی که در مورد خودم دوست دارم اینه که خیلی نسبت به گذشته تغییر کرده‌ام و همچنان دارم تغییر می‌کنم. یعنی دو حس متضاد دارم: اینکه احساس می‌کنم دارم می‌رسم، مثل یه میوه‌ی رسیده، و دومی اینکه هنوز دارم تغییر می‌کنم. گاهی با آدم‌های غایب، با کسانی که تو زندگی شناخته‌ام و دیگه نمی‌بینمشون، خیالی حرف می‌زنم که: بیا ببین چقدر فرق کرده‌ام. فرقی نمی‌کنه چه اونی که ازم بدش می‌اومده چه اونی که خوشش می‌اومده ممکنه دلیلش برای بد اومدن یا خوش اومدن‌ از بین رفته باشه. اصلا قسمت جالب زندگی برای من همین دیدن «سرنوشت» آدم‌هاست. این حرفی که خیلی تکرار میشه که آدم‌ها عوض نمی‌شن رو درک می‌کنم چون واقعا خیلی‌ها هستن که بیست سال به بیست سال هم ببینی‌شون تغییری نکرده‌ان مگه اینکه زندگی یه بلایی سرشون آورده باشه. کسی‌شون مرده باشه، مریضی خاصی گرفته باشن، مهاجرت کرده باشن یا همچین چیزهایی. یعنی منشأ تغییر داخل خودشون نبوده. ولی کسانی هم هستن که اساسا بی‌قرارند. مدام میرن در مسیر باد قرار می‌گیرن. سخته ولی جالبه. یه حماقتی هم تو این کار هست. تن دادن به این همه تغییر. ولی خب جالبه. به قول اون دیالوگ «بی‌پولی»: احمق باش احمق! احمق باشی جالب‌تری. 

من اغلب لای در رو برای بقیه باز می‌ذارم. که اگه الان مشکل داریم یا من ازشون خوشم نمی‌آد شاید تو یه دوره‌ای از زندگی‌شون برام جالب باشن. شاید هم چون دوست دارم کسی در رو کامل روی من نبنده. یعنی اصلا بخشی از تغییر بخاطر اینه که لای دری برای تو بازه. کسی نگاهت می‌کنه یا دوست داری کسی که قبولش داری نگاهت کنه. 

من اغلب سابقه‌های خودم رو از روی اینترنت پاک نمی‌کنم. ممکنه چیزی گفته باشم و بخاطر اینکه بد گفتم پاکش کرده باشم یا بخاطر احساس ناامنی، ولی بخاطر اشتباه کردن چیزی رو پاک نمی‌کنم. ولی می‌دونم که خیلی محافظه‌کارتر شده‌ام. البته محافظه‌کاری هم نیست، کسی به حرفم گوش نمیده! ولی به هر حال من از نفرتم نسبت به خودم نیرو می‌گیرم و باعث حرکتم میشه. باعث میشه تغییر کنم!

پ‌ن: دیگه هر چی می‌نویسم بی‌سروته میشه. به قول شهریار «شعر میگم نمی‌تونم بنویسم»

۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دنبال کون بزرگ تو این دنیای کوچیکیم

 چند روز پیش به رئیسم واضح گفتم ببین این کار که به درد من نمی‌خوره، تمام روزم رو هم می‌گیره در نتیجه من شب‌ها احساس می‌کنم هیچ کاری برای خودم نمی‌کنم و این باعث میشه فرداش عصبانی بیام سر کار. گفتم من باید کتاب بخونم باید فیلم ببینم وگرنه چه فایده‌ای داره؟ شبیه هامون که به دکتر سماواتی توضیح می‌داد چقدر زندگیش تخمیه. گفت درک می‌کنم. بعد قرار شد چند روزی سر کار نیام تا خودم رو بازسازی کنم. ساعات کارم هم کم بشه. 

فرداش از کلانا یه کلاب گرفتم با مترو رفتم بهشت زهرا. خط کهریزک خوبی‌اش اینه که از قبل از ترمینال جنوب قطار بجز وقتی وارد ایستگاه میشه بقیه‌اش رو روی سطح زمین حرکت می‌کنه و نور آفتاب داخل قطار می‌افته. خیلی هوا گرم بود. جی‌پی‌اس درست کار نمی‌کرد و تو بهشت زهرا گم شدم. دیگه با بدختی خودم رو رسوندم به قطعه هنرمندان. با ته‌مونده‌ی بطری آب، قبر مهرجویی رو شستم. احساس خاصی هم نداشتم. یه قبر اونورتر گلپا بود و یه جوانکی سر قبرش نشسته بود و با موبایلش گلپا گذاشته بود. از دور صدای یه مراسمی می‌اومد. اول فکر کردم مراسم محمدرضا داوودنژاده چون هر کی می‌رسید سراغ قبر اونو می‌گرفت. ظاهرا همون صبح دفنش کرده بودند. صدای مراسم یکم عجیب بود. یکی‌یکی آدم‌ها می‌رفتند پشت میکروفون آوازهای قدیمی می‌خوندند. «از خونه‌تون بیاید بیرون آی آدمای خوشبخت ... منو تماشا بکنید به من میگن سیه‌بخت ... آرزوهام یکی یکی تو دشت سینه مردند...» رفتم نزدیک دیدم برای فردین سالگرد گرفتند و یه سری پیرمرد به قول رامین‌نیکو "طرح ساواکی" و یه سری کلاه‌مخملی جمع شدند. بین هر دو نفری که میکروفون رو می‌گرفت هم یکی داد می‌زد «اینا همه دروغ میگن هیچکدوم فردین رو ندیدن.»

راه افتادم به سمت خیابون‌های خالی بهشت زهرا که غذام رو بخورم. خیلی احساس خوبی داشتم. در واقع به اندازه‌ی تهران آدم دورم بود ولی خوشبختانه همگی ساکت. رسیدم به یه ماشینی که راننده‌اش که پیرمردی بود داشت سوارش می‌شد. یه پاش تو ماشین بود که یه پیرمرد دیگه خفتش کرده بود که باش حرف بزنه. هیچکس دیگه جز من و اون دو نفر اون اطراف نبود. اونی که خفت کرده بود به پیرمرده گفت «موهامون سفید شده دیگه. چی می‌گفت؟ موی سپیدو توی آینه دیدم ...» پیرمرده که تا اونجا اخم کرده بود اخمش باز شد گفت گلپا می‌خوند. بعد با آواز بلند جفتش‌شون خوندند که «موی سپیدو توی آینه دیدم ... آهی بلند از ته دل کشیدم ...» فکر کردم الانه که مهرجویی از لای قبرها بیرون بیاد و کات بده.

یه‌ذره جلوتر دیدم همه چی برام آشناست.  خیلی عجیب بود که همه چیز رو به یاد می‌آوردم چون آخرین باری که اونجا بودم بین سال 67 تا 70 بوده. قبل از اینکه بریم اهواز. اونجا قبر پسرخاله‌ام بود که سال آخر جنگ شهید شده بود. هم‌اسم من هم بود و برای همین خیلی از کل ماجرای شهادتش و قبرش و اینا خوشم اومده بود. رفتم قبرش رو پیدا کردم. همون قبر قدیمی بود. دراز کشیدم روی قبرش، اسمم پشت سرم نوشته شده بود.

تو راه برگشت به مترو زیره‌ی کفشم از وسط جر خورد. وسط اون بیابونی. رویه کفشم هم داشت از زیره جدا می‌شد. با قدم‌های ژاپنی خودم رو به مترو رسوندم. کفشه رو دو سال نشده که خریده بودم. خودم رو به اولین کفش‌تخمی‌فروشی رسوندم و یه کفش تخمی خریدم. خیلی زورم اومد که در حالت امرجنسی کفش خریدم اونم کفش تخمی. فرداش رفتم سر کار به رئیسم گفتم من پنجشنبه‌جمعه‌ها هم سر کار میام. ساعت کار هم همون قبلی.

* عنوان از آهنگ «دنبال پولیم» از امین تی‌جی، پوریا ادرویت و کچی‌بیتز

۲۲ اسفند ۱۴۰۲

محتاج پول، مشتاق مرگ

 صاب‌کارم خواسته بود بجای ده ساعت، یازده ساعت در روز سر کار باشم. خواستم بگم نمی‌خوام این همه سر کار باشم ولی گفتم یکم ملایم‌ترش کنم بگم نمی‌تونم این همه ساعت کار یدی بکنم. بعد فکر کردم خب واقعا می‌تونم و بدم هم نمی‌آد که یه ساعت بیشتر خونه نباشم ولی مساله این بود که نمی‌خواستم تمام روزم بره برای کاری که به من مربوط نیست. از یه مقدار ساعت بیشتر تنها نباشم دیوونه و وحشی می‌شم. آخرش براش نوشتم برای یازده  ساعت در روز کار کردن پیرم. یه ایموجی خنده هم گذاشتم. 

قبلا هم تو رابطه‌هام همین مشکل رو داشتم که بیشتر از یه زمانی نمی‌تونستم با کسی وقت بگذرونم حتی اگه آدم صددرصد دلخواهی هم برام می‌بود. چه دعواها که سر همین نداشته‌م با آدم‌های مختلف. الان حتی فکر می‌کنم چطور آدم‌ها تو یه خونه با هم زندگی می‌کنن؟ یا روی یه تخت می‌خوابن؟ همین رئیسم چند وقت پیش در تلاشی احمقانه داشت سعی می‌کرد بگه چرا یه کاری نمی‌کنی تنها نباشی. گفتم مشکل من اینه که چرا به حد کافی تنها نیستم.

با امروز دو بار شده که از کار که میام بیرون یه پسری رو می‌بینم که پونزده شونزده سال پیش با هم همکار بودیم و همسن هم بودیم و خیلی هم با هم شوخی داشتیم. پسر خنگی بود. خنگ واقعی. هر دو بار از جلوی هم رد شدیم و به هم نگاه کردیم و به روی هم نیاوردیم که همدیگه رو می‌شناسیم. حالا من هیچی، از اون خنگ بعید بود عقلش برسه سلام و علیک نکنه. بعد از شونزده سال ازش خوشم اومد. سر کلاس جمعه صبح‌ها هم یه پسره هست که از آمریکا تو کلاس شرکت می‌کنه و اون هم همون سال‌ها تو همون شرکت همکارم بود. خوشبختانه این یکی هم به روی خودش نمیاره که منو می‌شناسه. یا همه عاقل شده‌ان یا همه از من بدشون می‌آد. اولی احتمالش بیشتره!

اسکار امسال چیز خاصی نداشت ولی باز من باش گریه کردم. چمه واقعا؟ جان سینا که لخت اومد روی صحنه گفتم بابا تو دیگه چقدر دل‌گنده‌ای مرد. من سکس نمی‌کنم که لخت نشم. فیلم‌های امسال خیلی خوب بودند و من همه‌شون رو با دیدن روی لپتاپ حروم کردم. دوست‌های خارج‌نشینم هم که یا سینما نمیرن یا براشون هیچ چیز ویژه‌ای نیست. (یکی‌شون که موقع دیدن dune 2 خوابش برده). خدایا چرا همه احمق‌ان و من پول ندارم؟

۱۵ اسفند ۱۴۰۲

از وقتی مهرجویی دیگه نیست

 صبح از در خونه که بیرون رفتم با خودم گفتم «زنی که می‌خواهد داستان بنویسد باید پول داشته باشد و اتاقی از آن خود.» خواستم برگردم و کتابش رو از خونه بردارم ولی دیدم دیرم میشه. از فیدیبو کتاب رو خریدم و دیدم امکانی به‌ فیدیبو اضافه شده که کتاب رو بصورت صوتی برات می‌خونه. فعلا تکنولوژی تبدیل متن به صدای فارسی ناقص و پرغلطه ولی به نظرم همین بهترین مدل کتاب صوتیه (بجز صدای بهروز رضوی که همیشه اولویته). اینکه یه صدای غیرآدمیزادی (از آن کثافت همان یک نسخه کافی است)، متن رو پرغلط و با اعراب‌های اشتباه بخونه باعث میشه یه‌سره حواست به چیزی که می‌شنوی باشه و دچار حواس‌پرتی نشی.

 

موقع ناهار حرف اینستاگرام بود که هر کس چقدر در روز وقت برای اینستاگرام می‌ذاره. همکار هجده‌ساله‌ام گفت من یه موقعی بود اینستاگرام بم می‌گفت در روز پونزده ساعت تا هجده ساعت تو اینستاگرام بوده‌م. ما حیرت‌زده نگاهش کردیم که مگه میشه؟ گفت الان دیگه اینجوری نیستم. جمله‌ی بعدی‌اش بی‌ربط و شگفت‌انگیز بود. گفت: «اینی که الان زنده است کدومه؟ خمینیه یا خامنه‌ای؟ این آقاهه گفته ...» من که کلا سر کار حرف نمی‌زنم بلند گفتم پشمام! همه خندیدند. درجا عاشق دختره شدم. واقعا خوشبخت‌ترین آدمی که تو این مملکت دیده‌ام همین دختره‌اس. خمینی رو از خامنه‌ای نمی‌تونه تشخیص بده. چه باسعادتی عزیزم. 

 

دختره در ادامه داشت می‌گفت سال 2019 یه مارمولک خریده چهار میلیون (چرا به میلادی می‌گفت؟) بعد تو خونه گم شده و بعد سرما خورده و مرده. عکس مارمولکه رو نشون‌مون داد. یکم خوش‌آب‌ورنگ‌تر از مارمولک‌های معمولی بود. گفت بیست سانت بوده. بلافاصله یاد مارمولک‌های خونه‌ی بچگی اهواز افتادم. اون‌ها هم بیست سانت یا بیشتر بودند. ما اون مارمولک‌ها رو نمی‌کشتیم. یعنی معلوم بود که کشتن اون موجودات گنده چه صحنه‌ای ایجاد می‌کنه. اون خونه‌ی اهواز رو اگه تو فیلمی رئالیستی بازسازی‌اش کنی ژانر وحشت میشه. 


دوباره دختره تو موبایلش ویدئوی سگش رو نشون داد که تو فیزیوتراپی داشت تو آب راه می‌رفت. می‌گفت تو راه برگشت از دیزین دیده داره لنگ می‌زنه آورده‌اش خونه و برده خوبش کنه. می‌گفت همه می‌گن سگه وحشیه ولی به نظر خودش خیلی هم خوبه. یاد اون اپیزود سریال بسکتز افتادم که دختره یه کایوتی آورده بود خونه و اونم خونه رو نابود کرده بود و پسره به دختره میگه اینو چرا آوردی خونه؟ دختره میگه تو جاده ددیمش فکر کردم گم شده آوردمش خونه و پسره میگه «اینا مثل پشه‌هان، اینا گمشده به دنیا میان.»

 

مادربزرگم تمام عمر خونه‌ی ما زندگی کرد و همه‌ش ناراحت بود که چرا خونه نداره. خانواده هم می‌گفتن خونه می‌خوای چکار؟ که تنها بمونی؟ اینجا ما ازت نگهداری می‌کنیم. انقدر ناله کرد تا یه سال قبل از مرگش بچه‌هاش براش یه زیرزمین داغون تو شابدولعظیم کرایه کردند با یه پرستار. هر روز زنگ می‌زد که پرستاره می‌خواد بکشدش. آخر هم از همون خونه رفت بیمارستان و بعد قبرستون. فکر کنم اقبالش رو برای من به ارث گذاشته.

 

ویرجینیا ولف تو همین متن می‌نویسه رمان‌نویس‌ها به ما می‌قبولانند که چیزی که صرف ناهار را به یادماندنی می‌کند حرف بامزه‌ای یا کار جالبی است که کسی کرده. کسی به خود ناهار اشاره‌ای نمی‌کنه انگار سوپ یا ماهی یا سیگار یا شراب اهمیتی ندارند. من هم وقتی فیلم می‌بینم به این فکر می‌کنم که چجوری خونه داشتن آدم‌ها انقدر طبیعی فرض شده؟ چرا هیچکس به خود خونه اشاره نمی‌کنه. اینکه جایی داشته باشی  که سرمایش و گرمایشش دست خودت باشه خوشبختی بزرگیه نباید طبیعی فرضش کرد.
 
خواب دیدم چند سکانس از یه فیلم کیارستمی قراره دوباره فیلمبرداری بشه و من هم یکی از بازیگرهام. فیلم هیچ شباهتی به فیلم‌های کیارستمی نداره و خودش هم معلوم نیست کجاست. ما تو یه خونه بزرگ و متروکه تو جنگل رها شدیم. جایی که فقط لحظاتی گذرا روز میشه و بقیه‌اش شبه. در تاریکی از طرف آدم‌ها و موجودات دیگه تهدید می‌شیم. زمان مدام بین دوره‌های تاریخی مختلف در حرکته. تو آسمون هزاران سفره‌ماهی هست و زیر پای ما پر از دلفینه. تو صحنه‌ای قراره من علی نصیریان رو بکشم. موقع فیلمبرداری با چاقو به سمت نصیریان حمله می‌کنم و در حین فیلمبرداری می‌بینم که لباسش خونی میشه و داد می‌زنه. من به پشت‌صحنه میگم اینا جلوه‌های ویژه است یا واقعا زدم به بدن‌شون؟ صدای بیرون از قاب میگه حرف نزن ادامه بده.