صبح از در خونه که بیرون رفتم با خودم گفتم «زنی که میخواهد داستان بنویسد باید پول داشته باشد و اتاقی از آن خود.» خواستم برگردم و کتابش رو از خونه بردارم ولی دیدم دیرم میشه. از فیدیبو کتاب رو خریدم و دیدم امکانی به فیدیبو اضافه شده که کتاب رو بصورت صوتی برات میخونه. فعلا تکنولوژی تبدیل متن به صدای فارسی ناقص و پرغلطه ولی به نظرم همین بهترین مدل کتاب صوتیه (بجز صدای بهروز رضوی که همیشه اولویته). اینکه یه صدای غیرآدمیزادی (از آن کثافت همان یک نسخه کافی است)، متن رو پرغلط و با اعرابهای اشتباه بخونه باعث میشه یهسره حواست به چیزی که میشنوی باشه و دچار حواسپرتی نشی.
موقع ناهار حرف اینستاگرام بود که هر کس چقدر در روز وقت برای اینستاگرام میذاره. همکار هجدهسالهام گفت من یه موقعی بود اینستاگرام بم میگفت در روز پونزده ساعت تا هجده ساعت تو اینستاگرام بودهم. ما حیرتزده نگاهش کردیم که مگه میشه؟ گفت الان دیگه اینجوری نیستم. جملهی بعدیاش بیربط و شگفتانگیز بود. گفت: «اینی که الان زنده است کدومه؟ خمینیه یا خامنهای؟ این آقاهه گفته ...» من که کلا سر کار حرف نمیزنم بلند گفتم پشمام! همه خندیدند. درجا عاشق دختره شدم. واقعا خوشبختترین آدمی که تو این مملکت دیدهام همین دخترهاس. خمینی رو از خامنهای نمیتونه تشخیص بده. چه باسعادتی عزیزم.
دختره در ادامه داشت میگفت سال 2019 یه مارمولک خریده چهار میلیون (چرا به میلادی میگفت؟) بعد تو خونه گم شده و بعد سرما خورده و مرده. عکس مارمولکه رو نشونمون داد. یکم خوشآبورنگتر از مارمولکهای معمولی بود. گفت بیست سانت بوده. بلافاصله یاد مارمولکهای خونهی بچگی اهواز افتادم. اونها هم بیست سانت یا بیشتر بودند. ما اون مارمولکها رو نمیکشتیم. یعنی معلوم بود که کشتن اون موجودات گنده چه صحنهای ایجاد میکنه. اون خونهی اهواز رو اگه تو فیلمی رئالیستی بازسازیاش کنی ژانر وحشت میشه.
دوباره دختره تو موبایلش ویدئوی سگش رو نشون داد که تو فیزیوتراپی داشت تو آب راه میرفت. میگفت تو راه برگشت از دیزین دیده داره لنگ میزنه آوردهاش خونه و برده خوبش کنه. میگفت همه میگن سگه وحشیه ولی به نظر خودش خیلی هم خوبه. یاد اون اپیزود سریال بسکتز افتادم که دختره یه کایوتی آورده بود خونه و اونم خونه رو نابود کرده بود و پسره به دختره میگه اینو چرا آوردی خونه؟ دختره میگه تو جاده ددیمش فکر کردم گم شده آوردمش خونه و پسره میگه «اینا مثل پشههان، اینا گمشده به دنیا میان.»
مادربزرگم تمام عمر خونهی ما زندگی کرد و همهش ناراحت بود که چرا خونه نداره. خانواده هم میگفتن خونه میخوای چکار؟ که تنها بمونی؟ اینجا ما ازت نگهداری میکنیم. انقدر ناله کرد تا یه سال قبل از مرگش بچههاش براش یه زیرزمین داغون تو شابدولعظیم کرایه کردند با یه پرستار. هر روز زنگ میزد که پرستاره میخواد بکشدش. آخر هم از همون خونه رفت بیمارستان و بعد قبرستون. فکر کنم اقبالش رو برای من به ارث گذاشته.
ویرجینیا ولف تو همین متن مینویسه رماننویسها به ما میقبولانند که چیزی که صرف ناهار را به یادماندنی میکند حرف بامزهای یا کار جالبی است که کسی کرده. کسی به خود ناهار اشارهای نمیکنه انگار سوپ یا ماهی یا سیگار یا شراب اهمیتی ندارند. من هم وقتی فیلم میبینم به این فکر میکنم که چجوری خونه داشتن آدمها انقدر طبیعی فرض شده؟ چرا هیچکس به خود خونه اشاره نمیکنه. اینکه جایی داشته باشی که سرمایش و گرمایشش دست خودت باشه خوشبختی بزرگیه نباید طبیعی فرضش کرد.
خواب دیدم چند سکانس از یه فیلم کیارستمی قراره دوباره فیلمبرداری بشه و من هم یکی از بازیگرهام. فیلم هیچ شباهتی به فیلمهای کیارستمی نداره و خودش هم معلوم نیست کجاست. ما تو یه خونه بزرگ و متروکه تو جنگل رها شدیم. جایی که فقط لحظاتی گذرا روز میشه و بقیهاش شبه. در تاریکی از طرف آدمها و موجودات دیگه تهدید میشیم. زمان مدام بین دورههای تاریخی مختلف در حرکته. تو آسمون هزاران سفرهماهی هست و زیر پای ما پر از دلفینه. تو صحنهای قراره من علی نصیریان رو بکشم. موقع فیلمبرداری با چاقو به سمت نصیریان حمله میکنم و در حین فیلمبرداری میبینم که لباسش خونی میشه و داد میزنه. من به پشتصحنه میگم اینا جلوههای ویژه است یا واقعا زدم به بدنشون؟ صدای بیرون از قاب میگه حرف نزن ادامه بده.