ظاهرا سیما بچهی جدید زاییده. میشه دو بچه از دو شوهر. بچه که بودیم عموم بم گفته بود اگه بتونی کاری کنی سیما ریاضی نیافته یه جایزه پیش من داری. عموم در زندگی فقط پول میفهمه. هیچ کمکی به ریاضی سیما نتونستم بکنم هیچ جایزهای هم نصیبم نشد.
دوستم یه تراپیست بم معرفی کرده بود. دکتره خارج بود و میگفتند دکتر خوبیه. بهم گفته بود گوگلمیت نصب کنم. گفتم گوشیام قدیمیه چیز جدیدی روش نصب نمیشه. گفت روی لپتاپ چی؟ گفتم لپتاپم خراب شده نمیتونم ببرمش بیرون. بعد فکر کردم اصلا من چجوری باید با این دکتره حرف بزنم؟ تو خونه که نمیتونم، تو خیابون راه برم یا برم تو کافه؟ بعد اگه گریهام گرفت چکار کنم؟ یا اگه جایی خلوت پیدا نکردم؟ این شد که به دکتره گفتم من نمیتونم جلسات رو شرکت کنم. راستش دلیلی اصلی این بود که من با بدبختی با بزرگترین سنگهایی که تو زندگی شناختم تونستهام جلوی آتشفشانم رو بگیرم. باید مطمئن باشم که وقتی سرش رو باز میکنم برای دلیلی خوبی این کار رو میکنم. و راستترش مشکل من رو حرف حل نمیکنه. یا پول زیاد یا مرگ. شاید ادعای مسخرهای باشه ولی من سالمم. من اگر شرایطم این نبود خیلی هم جالب و قشنگ بودم. همین الان هم قدر حتی یه لکه نور روی دیوار رو هم میدونم.
نه کامل ولی خیلی لاغرتر شدم. دلم میخواد برم به اونایی که هر بار منو میدیدند میگفتند چقدر چاق شدی بگم خب الان لاغر شدم. برنامه چیه؟
داداشم دیگه پیش دکترش نمیره و این من رو میترسونه. بار آخر ظاهرا دکتره بش گفته اگه دفعه بعد که اومدی دوستدختر نداشته باشی دیگه من قبولت نمیکنم. این هم گفته من مذهبیام دوستدختر نمیگیرم. این شده که قطع همکاری کردهان. تازگی از تلفنهای مادرم فهمیدم این دوره همزمان شده بوده با چند ماه پیش که یکی از فامیلهای دور ما که یه پسر جوانی بود اومده بود خونه ما. قرار بود یکی دو روز بمونه چندین هفته مونده بود. من داشتم دیوانه میشدم. مادرم خونه رو کاروانسرا کرده. هر کی دلش بخواد میتونه بیاد اینجا مدتها بمونه. این پسره هم همین مریضی داداشم رو داشت اونم در اوجش. یهسره باید مراقب میبودیم که نره تو آشپزخونه با کارد خودش رو بزنه. مادرش خونه راهش نمیداد. اولش مادرم میگفت چه مادر سنگدلی بعد که من اعتراض کرده بودم که این خونه شصت متری مگه چند تا دیوونه میتونه پذیرش کنه، به پسره گفته بود باید بری. پسره هم رفته بود و مقاومت مادره باعث شده بوده که این حالش بهتر شه چون مادره میگفته این مریض نیست اگه بهش بیتوجهی کنی مجبور میشه درست رفتار کنه. بعد هم که ماجرای قطع همکاری برادرم با دکترش پیش اومده مادرم پیش خودش گفته این پسر رو خدا فرستاد خونه ما که به من بگه مداوا دیگه بسه. باید داروها رو قطع کرد تا داداشم مجبور شه درست زندگی کنه. نمیدونم بین من و مادر و برادرم در دیوانگی کی مدال طلا کی نقره و کی برنز میگیره. حدسم قهرمانی مادرمه.
فصل سوم سریال اوزارک رو که میدیدم با ورود شخصیت بن تمام خاطرات برادرم زنده شد. حتما کسی که داستانش رو نوشته یکی رو از نزدیکانش داشته که مثل بن بوده. اون معذرتخواهیهای زیادش از دیگران، اون گریههای بیاراده. و چیزی که شاید هیچکس درکش نکنه اینکه نزدیکترین کسات به مرگت راضی بشه که فقط این کابوس تموم بشه. خیلی باش گریه کردم.
حرف زدنم خیلی بده. اغلب آدمها درست نمیشنون من چی میگم. میگم 2 میشنون 9، میگم 5 میشنون 8. گاهی هم کلمهها یادم میره. تو خواب به دختره که ازش خوشم میاومد گفتم تو بین کسانی که میشناختم بزرگترین چیز بودی. اومدم بجای «چیز» کلمهاش رو بگم که دیدم داره گریه میکنه. وسط گریه گفت چرا این چیزها رو به آدم نمیگید؟ فهمیدم فقط نیاز داشته یه نفرازش تعریف کنه وگرنه من فقط گفته بودم «چیز».