ما بالاي درخت بوديم و خرس داشت پاي آتيش مرغ سرخ شده ما رو مي خورد. طپش قلب من آروم گرفته بود. انگار زبون آربي هم بند رفته بود. مي دونستيم نبايد گول ظاهر آروم خرس رو بخوريم، وقتي عصباني مي شه معلوم مي شه. به آربي نگاه كردم كه چشماي گردش رو به غذا خوردن خرس دوخته بود. باور نمي كردم: شيشه مشروبش هنوز دستش بود. چطور تونسته بود با اون شيشه بزرگ از درخت بالا بياد. گفتم اين چيه دستت. سرشو چرخوند، چشماي گردشو به شيشه دوخت، گفت: نمي دونم. ازش گرفتم. شيشه رو پرت كردم خورد تو سر خرس. خورد شد. شراب شره كرد روي گردنش و ريخت روي آتيش. سر و گردنش گر گرفت. سرش رو به چپ و راست پرت مي كرد. ديوونه شده بود. شعله هاي آبي دور سرش مي چرخيدند. وحشي شده بود. كمي بعد گرد و خاك خوابيده بود و خرس روي زمين افتاده بود. آربي با چشماي گردش به من زل زده بود: كشتيش
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
داستان خوبی بود
ارسال یک نظر