۰۳ فروردین ۱۳۸۹

خیالی که شما جیم جارموش می نامیدش

اولین فیلمی که می خواستم بسازم و نشد - که با وجود ساخته نشدن اولین فیلم من محسوب می شه! - دو پرسه گی بود. داستان پسری که دم غروبی از خونه بیرون می آد و سر قراری می ره که طرفش نمی آد و تا آخر شب تو خیابونا پرسه می زنه و هرجا که می ره همه نماها توشات اند و میزانسن ها دو نفره. تا آخر شب که وقتی از جلوی یه ساختمون شیشه ای بزرگ رد می شه، تصویری که تو شیشه می بینیم کسی (دخترکی) کنار پسر راه می ره. یادمه با یکی دو تا فیلمبردار حرف زدم که نماهای راه رفتن تو پیاده روی گوست داگ رو  بازسازی کنیم که کسی از عهده اش بر نیومد.

بعضی فیلم ها و موزیک ها رو دوست داری عاشقشون میشی همه چیزش رو تحسین می کنی و زندگی ات رو می سازه ولی بعضی فیلم ها رو که می بینی فکر می کنی خودت ساختیش. روزها به این فکر می کنی که از روز اول با تمام جزئیات چطور فیلم رو ساختی تا اکران و کنفرانس مطبوعاتی و حتی به وبلاگ هوادارهات هم فکر می کنی. همینطور بعضی موزیک هایی که خودت رو حس می کنی روی استیج، داری اون آهنگو با همه نت هاش، واو به واو ترانه اش اجرا می کنی و به مردم نگاه می کنی، به چشماشون. حواست به همه شون هست که از ریتم نیافتن. این محدوده کنترل جیم جارموش هم از نوع اوله هم نوع دوم ولی هیچکدوم هم نیست!

مرد مرموز هرجا می ره دو تا اسپرسو سفارش می ده تو دو فنجون جدا. همیشه یه نفر هست که کبریتش رو با اون عوض می کنه، غیر از اون ها همه آدمای فیلم طبیعی ان! اصلا اونا وجود دارن؟ هیچ سیستم علت و معلولی وجود نداره. گائل گارسیا برنال فیلم میگه: everything is imagine این یعنی چی؟ راستش من سر در نمی آرم این جیم جارموش داره چه کار می کنه. برای منی که همین «یک بار زندگی کردن»م رو با آرزوی فیلمساز شدن دارم به گا می دم، گم شدم گیر کردم. بدی یا خوبی عاشق شدن اینه که می ری تو یه دالان پر از احساس و ابهام و گه گیجه که نمی ذاره یه لحظه یه حس واقعی داشته باشی. یه لمس واقعی. دلخوشی ام به این فیلم اولمه که بگم خوب شاید راهمو اشتباه نرفتم. شاید یه روز...

پ ن: چقدر بی سر و ته. همینجوری فکر می کنم







۱ نظر:

月光 گفت...

تصور اون صحنه که پسره داره از کنار ساختمون شیشه ای رد میشه با اینکه هنوز ساخته نشده تو ذهنم واسم جذاب بود.