۲۹ شهریور ۱۴۰۱

محافظت از شعله‌های خشم

 مادرم سه روزه داره با دوستاش تلفنی حرف می‌زنه و قانعشون می‌کنه که تقصیر گشت ارشاد نبوده. می‌شینه پای بیست و سی و اونها هر چی میگن رو تایید می‌کنه و وقتی بخشی از حرف‌های تلویزیون‌های ضدانقلاب رو پخش می‌کنن بهشون پوزخند می‌زنه. من فقط هدفون تو گوشمه که نشنوم. اومده میگه باز بیرون نری بگیرنت دوباره ماجرا درست کنی. من هیچی نمیگم. این چند روز هیچی نگفتم. هیچی ننوشتم. فقط دارم از خشمم محافظت می‌کنم. حتی امروز تجمع هم نرفتم. حس می‌کنم اینها منو راضی نمی‌کنه. مثل انفجار وسط صحراست. فقط شنبه رفتم بیرون و تو خیابون گریه کردم. ولی یه قدرتی می‌خواست اشک‌هام رو به چشمم برگردونه. نباید خالی بشم. تا همین جاش هم خیلی اشتباهات کرده‌ام. وقت عصبانیت به خودم گفته‌م که الان وقت تصمیم گرفتن نیست. الان وقت حرف زدن نیست. بذار آروم شی که منطقی باشی. چقدر به عصبانیت‌هام خیانت کرده‌ام. مادرم چند ساله که روز به روز تندروتر میشه. امروز پشت تلفن داشت می‌گفت اینها به هیچی راضی نمی‌شن فقط می‌خوان ما رو بکشن. اینها یعنی کسانی که امروز رفته بودند تو خیابون برای اعتراض. بعد فکر کردم من و مادرم دیگه کاملا به روبروی هم رسیدیم. چون خودش رو اونور ماجرا می‌دونه و من هم اینورم. فکر می‌کنم این رویارویی به گردن حکومت و دینه. تمام ماجرا جز اینه که یه عده دارن میگن به کار ما کاری نداشته باشید؟ انقدر ساده. بعد کار به جایی برسه که یه طرف جونش به لبش برسه و حاضر شه بمیره ولی تن به این وضعیت نده. 

هی برمی‌گردم به عقب همه چی رو مرور می‌کنم. یعنی از مهسا امینی به قبل به قبل به قبل‌تر. همزمان ارتباط خودم و مادرم رو مرور می‌کنم. هی میگم چرا نمی‌فهمم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا همه چی مثل یه فیلم بده؟ چرا امروز بدتر از اون روزیه که بش می‌گفتم بدترین روز زندگیم؟ چرا مادرم به چشمش نابودی بچه‌اش رو دید و پرید تو بغل شکنجه‌گرش؟ 

دوستم چند سال پیش داشت می‌رفت آمریکا و قبلش می‌گفت دوست دارم اون روز که برسه تو خیابون‌های تهران باشم. منم دوست داشتم باشم ولی اگه بم بگن دو تا گزینه داری یکی اینکه رفتن اینا و آزادی رو ببینی و اینکه بری جایی که دیگه اسمی از این کشور نشنوی من دومی رو انتخاب می‌کردم. حالا ولی هیچکدوم از این دو گزینه روی میز نیست. تنها چیزی که هست و بهش امیدوارم اینه که یه روز این عصبانیت من بد کاری دستشون بده.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

تک به تک واژه هایی که نوشتی انگار از زبان من بود، اونقدر این چند روز دارم خشمم رو نگه میدارم درون خودم اونقدر جلوشون هیچی نگفتم که نمیدونم تا کجا راه گلوم رو خفه میکنه، تقریبا همه این شب ها وقتی میخوابیدم ارزو میکردم این شب آخر باشه، تمام چیز هایی که نوشتی منم. فقط گریه کردم و هی خشم می آید روی خشم، از مادرم، از پدرم …..

ناشناس گفت...

چقدر تو خود منی، چقدر ما بد جایی گیر کردیم،
اخبار مهسا رو که دنبال میکنم هم نگران مردمم که نکنه اینها بهشون اسیب برسونن، هم نگران خانوادمم که نکنه مردم بهشون اسیب برسونن
نه خانوادم هیولاهایی هستند که مردم فکر میکنن، نه مردم هیولاهایی که خانوادم فکر میکنن
دلم پر درده

ناشناس گفت...

اگر واقعا این دو گزینه بود، منم گزینه دوم رو انتخاب میکردم

ناشناس گفت...

منم چند دقیقه قبل از اینکه پست تو رو بخونم داشتم به این فکر میکردم کاش دی‌اکتیو کنم از همه جا و هیچ چیزی نشنوم و با هیچکس صحبت نکنم. درموندگی

دكتر پرنسس گفت...

از وقتي شلوغ شده همش بيادتم. اون نوشتت در مورد بازداشت سال ٨٨ت دردآور ترين نوشته ايه كه خوندم. همش ياد مامانت ميفتادم كه وقتي بهش ميگفتي چي كارا كردن اصرار داشت كه اما آقا خبر نداشته. متاسفم كه مامانت بدتر شدن تو اين مدت. مواظب خودت خيلي خيلي باش و خشمت. و تو اون خونه نمون اگه ميتوني.

محـمد گفت...

مخلصم دکتر :)

ناشناس گفت...

چقدر می تونم حس و حالت رو درک کنم چقدر این تقابل دردناکه فکر نمی کنم هیچ جای دنیا اینجوری اعضای خانواده ها رو جلوی هم قرار داده باشن لعنت به همشون