۳۰ بهمن ۱۳۸۳

بعد از اينكه اولين مطلبم رو با عنوان پايان نوشتم ديگه سراغ پسرك رو نگرفتم شايد از ترس بود تا اينكه امروز تلفن زد، همان روزها پسر رو براي دوران آموزشي سربازي به پادگان گيلان غرب مي فرستند و در شرايط وحشتناك روزهاي اول خدمت و سرماي شديد و…، 24 روز انتظار مي كشه تا با دختر تماس بگيره، روز بيست و چهارم نوبت پسر مي شه و بعد از احوالپرسي دختر ميگه دارم با يه نفر ازدواج مي كنم. حال پسر رو ميشه حدس زد. وقتي بر ميگرده مي بينه خبري نيست و دختر معذرت خواهي مي كنه كه قضيه رو اينقدر بزرگ كرده!داستان رمانتيك ما همينجا تموم ميشه در حالي كه اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده: رؤياي پسرك تمام شد و پا به واقعيت لرزان زندگي گذاشت. شايد اينها آخرين نسل رؤيايي هاي ساده دل باشند، دوست ندارم نسلشون منقرض بشه به هر حال از زندگي ما كه بهتره

هیچ نظری موجود نیست: