سال 96 که دستگیر شده بودم همون روز اول منو از اوین منتقل کردن یه جای دیگه. چشمام بسته بود و اصلا نمیدونم کجا بود. برخلاف اوین تو همون بدو ورود باید جلوی یه نفر لخت مادرزاد شدی و برمیگشتی و دولا میشدی تا طرف همه جات رو ببینه. بعد یه لباس آبی بم دادن که پشتش نوشته بود تحت نظر. یه بازداشگاه کوچک بود با ساختمانی به نسبت قدیمی. دیوارها رو تازه رنگ کرده بودند و گلبهی بود. سلول انفرادیاش مثل بعضی سلولهای اوین توالت ایرانی داشت که بالاش یه دوش هم بود و با یه پردهی پلاستیکی از سلول جدا میشد. دوربین داشت و یه آیفون که باش میتونستی با نگهبان حرف بزنی. منو زمستون گرفته بودند ولی زمین سلول خیلی داغ بود. نمیدونم لولهی آب گرمی چیزی از زیرش رد میشد یا چی ولی مداوم پنج دقیقه نمیشد روی زمین نشست. برای خواب هم دو تا پتویی که داشتم زیرم مینداختم که بتونم داغی زمین رو تحمل کنم ولی بیشتر از یه ساعت نمیشد خوابید. اغلب شبها مجبور میشدم یا دوش بگیرم یا آب به سر و صورتم بزنم. همون روز اول یه نگهبان دید که روی پتوها مچاله شدهام گفت «زمین داغه نه؟ خوبه گناهاتو میسوزونه.» چیزی که اون بار تو بازجوییها فهمیدم این بود که نسبت به سال 88 شجاع شده بودم. برای خودم هم عجیب بود چون اصلا تو خودم نمیدیدم که با اینها اونجوری حرف بزنم. راستش تو حالت عادی من هر کسی رو میدیدم که لحنش شبیه لحن بازجوها هم بود حالم بد میشد و میترسیدم. ولی اونجا خودم رو پیدا کرده بودم. طبعا هر چی بیشتر جوابشون رو میدادم تهدیدشون رو بیشتر میکردن. واقعیت هم این بود که وقتی برمیگشتم سلولم خیلی میترسیدم و هی به بدترین چیزهایی که قراره سرم بیاد فکر میکردم ولی باز توی بازجویی شجاع میشدم. بعد فهمیدم شجاعت چیزیه که آدم تو موقعیت تو خودش کشف میکنه. چندان با تصمیم قبلی و برنامهریزی شده سر و کلهاش پیدا نمیشه. به قول اون دیالوگ سریال ساکسشن که وقتی یکی از بچههای اون پدر نمیخواست مسئولیت اون شرکت رو قبول کنه و میگفت از من برنمیاد اون یکی میگه «قهرمان تو میدون نبرد به دنیا میاد» و راست میگفت تا وقتی پات رو توی وضعیت خطرناک نذاری نمیتونی بفهمی شجاعت داری یا نه. حالا نه من هیچوقت آدم مهمی بودم نه بازجوییهام چیز بزرگی بوده و هر چی که دارم میگم در مقیاس خودم اتفاق افتاده بود. ولی برای خودم انگار یه بازی انتقامی نسبت به سال 88 بود که خیلی ترسیده بودم و گذاشته بودم تحقیر اونها روم کار کنه. باز هم فکر نمیکنم الان دیگه نمیترسم ولی چیزی که فهمیدم شجاعت یه مسیره. بار اولی که با کله میری تو دل خطر از طبعات اون کار خبر نداری. بعد که به صخرهی سخت اونها برخورد میکنی خودت و اطرافیانت خیلی لطمه میبینید. اینکه بتونی خودت رو جمع کنی و دوباره به خشم راه بدی که تو رو در بر بگیره کار خیلی سختیه. ولی حتی یه لحظه شجاعت، مثل همین کاری که این روزها دخترها میکنن که بدون حجاب بیرون میرن یا هر کار دیگهای حتی کوچیک یه شعلهای تو دل آدم روشن میکنه. با اینکه ممکنه تاثیری روی دنیای بیرون نذاره یا تاثیرش کم باشه خوبیاش اینه که دلت خنک میشه. از بار این همه سال تحقیر و ترس کم میکنه. میشه یه انتقام شخصی.
محمد علی بوکسور افسانهای تاریخ، اولین بار تو دوازده سالگی وقتی بوکس رو شروع میکنه که دوچرخهاش رو میدزدن و یکی بش میگه بیا بوکس یاد بگیر که بتونی دوچرخهات رو پس بگیری. بعد از اون 108 مسابقه در دستهی آماتورها داره که بجز سه تای اول همه رو میبره. بعد قهرمان المپیک رُم میشه و بعد وارد دنیای حرفهای بوکس میشه و تمام حریفهاش رو شکست میده. اون سالها محمد علی معروف بوده به «دهن گشاد» چون خیلی حرف میزده و رجز میخونده. یه سره میگفته من بهترینم. هیچکس نمیتونه منو بزنه. با این همه مسابقهای که دادم ولی صورتم مثل یه دختر خوشگله (یعنی آسیبی بش نرسیده). تا اینکه اون مسابقهی معروف با جو فریزر رو میبازه. ولی به نظرم این اولین باخت، نقطه عطف زندگی علی نیست. جایی که بعد از تمام مبارزاتش داخل رینگ و مبارزاتش علیه تبعیض نژادی و حرفهایی که بابت تغییر مذهب و تغییر اسمش شنیده بود و بابت سر باز زدن از رفتن به جنگ ویتنام سه سال از مسابقه دادن محروم شده بود، حالا بهونه میاره که من آماده نبودم ولی کمی بعدش این بار برای دومین بار در دوران حرفهایاش به یه بوکسور ضعیفتر به اسم کن نورتون میبازه. همون راند اول علی فکش میشکنه و به زحمت خودش رو تا راند آخر میرسونه ولی میبازه. به نظرم نقطه عطف زندگی علی همین جاست. واکنش به باخت. واکنش به تحقیر. اینکه تو مصاحبههای بعد تحلیل درست و منطقی از خودش و باختش داره. دیگه از رجزخونی خبری نیست. و این باعث میشه اون مسابقهی بزرگ با جورج فورمن رو تو کنگو مقتدرانه برنده بشه و دوباره قهرمان جهان شه. دوباره با جو فریزر مسابقه بده و این بار شکستش بده. و اینها همه بخاطر اون شکست تحقیرآمیز به کن نورتونه. و البته این به معنای پایان شکستهای علی نیست. ولی شخصیتش انگار کامل میشه. حالا اعتراف میکنه که از خیلی از حریفهاش قوای جسمانی ضعیفتری داره ولی میگه عوضش من مهارت دارم. آزمون زمان رو گذرونده و به بینش درستتری رسیده. و وقتی آخرین مسابقهی عمرش رو میبازه میگه کار من تمومه، «زمان منو گیر انداخت» و گزارشگر بش میگه از طرف تمام مردم جهان ازت ممنونیم علی.
به نظرم این مسیر و مواجه شدن با ترسها و شجاعتها همیشه یه مسیر شخصی و منحصربهفرده. هر کسی باید به روش خودش این مسیر رو بره. از خیلی چیزها میشه الهام گرفت ولی هر یه نفری که زندگی میکنه داستانش مال خودشه. من دوست داشتم مسیر زندگیم به شجاعت و ترس و این ماجراهای گلدرشت نیاز نداشته باشه. اون روزهایی که تو بازداشت بودم همهاش فکر میکردم چرا انقدر کم خوش گذشت؟ من زندگی حلزونی و آروم کنار دریا و زیر نور خورشید و ملال کامل دلم میخواست ولی فعلا که این نصیبم شده. حالا ولی از اینکه این روزهای مهر 1401 رو تجربه میکنم راضیام. داستان داره کامل میشه.
*عنوان جملهی معروفیه از محمد علی.
۹ نظر:
بی زحمت فونت وبلاگت را درشت کن . خواندنش خیلی سخت است .
واقعا حرفت در مورد شجاعت درسته. من همیشه به تجاوز فک میکردم اینکه اگه بهم تجاوز کنن اون لحظه چیکار میکنم بعدش چه حسی بهم دست میده و بخاطر شخصیت بظاهر ارومم همیشه فک میکردم به متجاوزم میگم بیخیال بیا بکن برو منم یجور با بعدش کنار میام تااینکه شب سال تحویل بهم تجاوز شد و در کمال ناباوری یه رب باهاش مبارزه کردم و جالبه حین مبارزه از خودم شوک بودم اینهمه زور و یه دندگی رو از کجا اوردی.خلاصه اینکه ادم درمیمونه ازخودشو زوایای پنهانش🥲
:*
دمت گرم
شاید بدونی خودت، شاید هم نه، که نوشتههای یه نور امیدی ته دل آدم روشن میکنن
به امید آزادی
قربونت :)
خیلی جالبه اون بیرون انقلابه اما خیلیها مثل همین نوشته تو داریم همین مسیر را از درون میرویم. لااقل من که دارم میروم. شاید برا همین خوش نگذشت که همهاش مچاله بودم کمتر دردم بیاید، که خیلی بد نگذرد یا شاید بعدا خوش بگذر، جای اینکه بلند بشوم مشت بزنم. منظورم تو زندگی خودم است، نه در انقلاب و خیابان.
آره بش میگن مصرف شخصی از مخدر انقلاب :))
خیلی متاسفم که سال 96 هم بازداشت شدی. خاطرات تلخ 88 که سالها بعد اینجا نوشتی بسیار ناراحتم کرده بود.عجیبه که تازه فهمیدم سال 96 هم بازداشت شدی. اگر ممکنه یه توضیح راجع به بازداشتها و زندانهات بده. در این حد که به چه جرمی چند وقت زندان بودی.
حافظ عزیز من دو بار دستگیر شدم. یه بار 88 که شش ماه زندان بودم و سال 96 که یه هفته بازداشت بودم.
ارسال یک نظر