من خیلی کارها رو با شوق انجام دادهم. شوق رو میشناسم. با شوق غذا پختم. با شوق صبحانه آماده کردم. با شوق لباس پوشیدم. با شوق منتظر بودم. با شوق سفر کردم. با شوق خیال بافتم. با شوق بوسیدم. با شوق بغل کردم. با شوق اسمی رو صدا کردم. با تمام وجودم دوییدم. گرما نفهمیدم. سرما نفهمیدم. درد نفهمیدم. هر لحظه حاضر بودم زندگی رو به یه لحظهی اشتیاق بفروشم. هر جا برام شوق و میلی نبود دغلکار و دروغگو و بیوفا بودم. زیاد ترسیدم. ترسیدم که زندگیم خالی از شوق بشه. زندگیم نقطههایی از شجاعت داشت تو یه صفحهی بزرگ سیاه از ترس. همیشه زشت بودم بجز لحظههای اشتیاق. حالا ولی از هیچ چیز بیشتر از اشتیاق نمیترسم. از احتمال امید هم میترسم. خودم کمک میکنم به از دست دادن. خودم زشت و زشتتر میشم که هیچ رغبتی رو برانگیخته نکنم. اینطوری جای من امنتره.
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
جان خب
چقدر تک تک جمله هاش رو زندگی کردم. با اجازه ات برا خودم کپی کردم...
سلامت باشی
خیلی وقت بود سر نزده بودم به وبلاگت، الانم اومده بودم یکی از داستانهای قدیمیت رو بخونم، فقط امیدوارم بیشتر بیشتر بنویسی.
یه ویدئو از لینچ دیدم که فقط چند دقیقه بیکار تو ماشین منتظر مونده بود و داشت به راننده میگفت من خیلی افسردهم و احساس میکنم هیچی هیچ ارزشی نداره. بعد که اون مستند بلنده رو ازش دیدم فهمیدم چرا. چون یه ربع بیکار نشسته بود تو ماشین. منم وقتی بیکار میشینم، همون دو دقیقه هم بسمه تا فک کنم افسردهترین آدم جهانم و ناامیدی امنترین جای منه. لینچ از صب تا شب دستاش مشغوله تو اون مستند. کارای بیخودی کارای باخودی. فک کنم مرض ما فقط با دویدن و سرگرمبودن دو دقیقه ولمون میکنه.
ارسال یک نظر