۰۲ مرداد ۱۴۰۰

تو آب چشمه شستم عشق قدیمی‌ام رو

 بچه که بودم تو قلعه‌حسن‌خان به قول داریوش «کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بست» بود. و کوچه‌ی بن بست باعث نزدیکی روابط میشه. ما بچه‌ها یه‌سره تو کوچه بازی می‌کردیم بدون اینکه نگران رد شدن ماشین و موتور باشیم. تنها نگرانی ما این بود که توپ‌مون بیافته تو حیاط ایران‌خانم که شبیه ژاله علو تو روزی روزگاری بود و نه تنها ما که آقای شهبازی شوهرش هم ازش می‌ترسید و نه تنها توپ‌مون رو پاره می‌کرد بلکه بعد از چند ساعت بازی، ایران‌خانم می‌اومد شلنگ آب رو می‌گرفت به کوچه که ما بازی رو تموم کنیم. یه روز که داشتیم بازی می‌کردیم آقای شهبازی از سر کوچه با یه گونی روی کول‌اش اومد و ما نگاه‌مون به آقای شهبازی بود که همه می‌گفتن «گوش‌هاش مثل آینه بغل مینی‌بوسه» و واقعا بزرگترین گوش‌هایی بود که تا الان دیدم. منتظر بودیم آقای شهبازی داد و بیداد کنه ولی وقتی رسید گونی رو باز کرد و کلی مجله از توش درآورد و به هر کدوم از ما یه مجله داد. به من یه دانستنیها رسید. همه بازی رو ول کردیم و مجله‌هامون رو نگاه کردیم. یک بار دیگه هم یه مجله دانشمند به من رسید. نمیشه گفت یه مجله زندگی منو زیر و رو کرد ولی تمام مطالبش رو یادمه و همینکه الان یادمه و دارم درباره‌اش حرف می‌زنم یعنی خیلی برام جالب بوده مخصوصا از دست اون آدم بدعنق. 

حالا اینا یادم اومده چون دارم هر چی دارم و ندارم رو رد می‌کنم بره. کتابهام رو فروختم، مجله‌ها رو کوه کردم که کیلویی بفروشم و دی‌وی‌دی فیلم‌ها رو که چند ساله که دیگه به دردم نمی‌خوره رو می‌خوام بذارم دم در. ولی دستم به فروختن کیلویی و دم در گذاشتن نمیره. فکر می‌کنم اینا همه شخصیت منو شکل دادن. کتاب‌ها دردش کمتر بود چون فکر کردم داره میره دست آدمای دیگه ولی این فیلم‌ها و مجله‌ها «آشغال» نیستن. حالا مطمئن هم نیستم که کتاب و مجله و فیلم برای انسان مفید باشه، چه بسا زندگی منو از جهات زیادی تباه کرده ولی من خودم مستعد تباهی‌ام. شاید به درد آدمای دیگه‌ای بخوره. اگه ماشین داشتم مثل امام علی می‌رفتم شبانه پخش‌شون می‌کردم تو شهر! 

مادرم خوشحاله که من دارم زار و زندگیم رو رد می‌کنم بره. چون همیشه به نظرش اینا مایه‌ی بدبختی من بودن. همه‌ی پول‌هام و وقت و روانم تو این سال‌ها رفته پای اینا. تهشم چی؟ کل کتاب‌ها شد شش میلیون و پونصد! اندازه‌ی حقوق یه ماه یه کارمند. اون کتاب‌های عزیز. چند روز پیش عید قربان بود مادرم اومد تو اتاقم یه نگاهی به کارتن کتاب‌ها انداخت گفت: «روز قربان اسماعیل‌هات رو قربانی کردی بالاخره». دیدم راست میگه و از جهتی هم ریدم تو این زندگی که اسماعیل‌های من اینان. البته اسماعیل اصلی‌م لپتاپ و موبایلمه. شایدم خوبه که وابستگی و دلبستگی دیگه‌ای ندارم. حالا دیگه واقعا زندگیم یه کوله شده. به قول سوته‌دلان «نجیبم که زندگیم همین یه بقچه‌اس»! نبابا من و نجابت؟ مادرم بیشتر باید نگران باشه. کسی که دست از تعلقاتش می‌شوره یه معنی بیشتر نداره. به قول اون دوستمون اُخروی شده. 

صبح وانت اومد کتاب‌ها رو برد. من هن‌و‌هن‌ام درومد از بردن کارتن‌ها. بعد نشستم تتلو گوش دادم ته آهنگش گفت: «جوری رفتار کن که برات عزیزی باقی نمونه». گفتم آره محض حفظ غرور هم که شده باید بگیم "من" کاری کردم که عزیزی باقی نمونه. عجب بابا عجب.

۲ نظر:

محمد نبی‌زاده گفت...

فروختن کتاب‌ها، مثل فروختن بچه‌هاست... مخصوصا اونایی که زندگیت رو تغییر دادن.
یکی از دوستام داییش توی زنجان کتاب‌فروشی داشت و میگفت که حسین منزوی آخرای عمرش کتاب‌هاش رو چندتا چندتا می‌برد می‌فروخت و بعد که پول میگرفت به این داییه میگفت: ببین یه کم بیشتر پول بده، من دارم ناموسم رو می‌فروشم...

فروختن کتابا ته خطه...

ناشناس گفت...

ته کدوم خط؟