چند روز پیش با فریاد بلندی از خواب بیدار شدم. خودم صدای خودم رو نشنیدم ولی همه رو، حتی برادرم رو که خواب سنگینی داره بیدار کرده بود و هراسان اومده بودند بالای سر من. فقط یادمه تو خواب ماه داشت غروب میکرد و من تو جاده تاریکی داشتم راه میرفتم و سگهای وحشی با چشمهای قرمز دورهام کرده بودند. مدتیه تو خواب آدمها یا موجودات اذیتم میکنن و من فکم قفل میشه و نمیتونم داد بزنم. این بدترین خوابم نبود ولی نمیدونم چرا اونجوری واکنش نشون داده بودم. فرداش فکر کردم خوابْ هر احساساتی رو که بروز نمیدی رو بجات بروز میده. چند وقت قبل هم خواب دیدم یکی میخواد بم تجاوز کنه خواستم با مشت بزنمش مشتم خورد به دیوارِ بغل تختم و از دردِ دستم بیدار شدم. مامان و داداشم در توصیف داد زدنم فقط میگن وحشتناک بود. یاد اون دیالوگ پله آخر افتادم که میگفت «زندگیاش پُر بود از این جزئیات. زندگی خسرو بسیار خالی، بسیار معمولی و بسیار وحشتناک بود. و ح ش ت ن ا ک».
چند شبه داداشم شبها بیدار میشه و گریه میکنه. شب اولش بم اسمس داد که «محمد بیا». رفتم گفت حالم بده. پیشش نشستم و نوازشش کردم. گفت چند روز دیگه با مامان میخوان برن مشهد و از الان استرس گرفته. گفتم استرس قبل از سفر معمولیه. گفت نه مثل همیشه نیست. شبیه اون باری شدم که تو زاهدان بودی من حالم بد شده بود و اربعین رفتم دم مرز و برگشتم. فهمیدم حالش بده چون اون بار بعدش بستری شد. گفت نمیدونم تو کوپه اگه آدمِ غریبه باشه و بپرسه شغلت چیه چی جواب بدم. منم نمیدونم این موقع چی باید بگم. مادرم خوب بلده آسمون ریسمون ببافه و استرسش رو کم کنه. من ولی همهش فکر میکنم این چیزی که دارم میگم درسته یا نه. من فقط ازش تعریف کردم که بابا تو خیلی خوشمشرب و خوشصحبتی همین هفته پیش که مریم اینا اومده بودن من مثل هویج ساکت نشسته بودم ولی تو اونا رو میخندوندی و باشون حرف میزدی. الکی گفت حالم بهتر شده ولی شبهای بعد هم صدای گریهاش میاومد.
صدای مامانم از اون اتاق میاد که پای تلفن داره داد زدن من تو خواب و حال بد داداشم رو برای یه نفر تعریف میکنه و میگه «من فکر میکنم بخاطر خرمالوهای باغ مهرداد شوهر مریمه. اینجا که اومدن برامون یه جعبه خرمالو آوردن و بچهها از این خرمالوها خوردن. چون تو باغ مهرداد اینا موسیقی پخش میشه و تو باغشون گناه هست و این موسیقی روی خرمالوها نشسته و حال ما رو بد کرده. باید از این به بعد موقع خوردن خرمالوها «انا انزلنا» بخونیم و فوت کنیم بهشون». مطمئنم داداشم با این کار فردا حالش بهتر میشه.
من که هیچوقت نتونستم با حرفهام حال کسی رو خوب کنم. یعنی اگر بیلزن بودم باغچه خودم رو بیل میزدم. یعنی بیلزن هستم ولی دوست دارم باغچهی کسی که دوستش دارم رو بیل بزنم نه خودم رو. ولی نمیتونم. عوضش مادر و برادرم با دین و هر چرندی که دین تحویلشون داده از پس رنجهای روزمرهشون برمیان. حتی با انا انزلنا خوندن و فوت کردن به خرمالو.
۶ نظر:
ولی تو با حرفات حال منو خوب کردی. امیدوارم دیگه خواب های اینجوری نبینی.
درود گرم از ارمنستان بر شما. جالبه چطور می تونه طوفان درون آدمها یکی باشه. اگر بیل زن بودم باغچه خودم را بیل می زدم... شاید راز اش در همینجاست که باغچه مارو نیز باید یکی دیگه بیل بزنه.
مخلصم
عالی هستی
قربونت برم
توان نوشتن حال بد دنیا دنیا ارزش داره
ارسال یک نظر