یه روز تو کوچه داشتم با دوچرخه میرفتم که یه بچهی دیگه با دوچرخه اومد کنارم و گفت تو از تهران اومدی؟ گفتم آره و تا گفتم آره یه لگد زد به دوچرخهام و من خوردم زمین و رفت. هشت سالم بود. بعد از مردن بابام رفته بودیم اهواز که با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنیم. تو یکی از محلههای فقیر اهواز. همون ماههای اول، خانواده برای من یه دوچرخه خرید که از افسردگی مردن بابام بیرون بیام. ولی از دوچرخه و قیافه و لهجهام معلوم بود که مال اونجا نیستم. بیلبیلکهای رنگی از دستهی دوچرخه آویزون بود و خودم هم هنوز سیاه نشده بودم. رفتم خونه و بیلبیلکها و هر چیز رنگیپنگی بود از دوچرخهام کندم. چند روز بعد که داشتم از مدرسه برمیگشتم چند تا بچهعرب کنار خیابون نشسته بودند. تا من بهشون رسیدم یکیشون کتاب عربی لوله شدهاش رو پرت کرد خورد به پای من. بلند شد گفت کتاب منو شوت میکنی؟ و شروع کرد با مشت زدن. تا قبل از اون من نه تنها دعوا نکرده بودم بلکه دعوا هم ندیده بودم. خیلی برای اون فضا سوسول بودم. اون روزها هر روز کتک میخوردم.
من خشمم رو موقع فوتبال بازی کردن کشف کردم. تو اهواز ما بیوقفه فوتبال بازی میکردیم. اگر مدرسه میرفتیم بعدازظهرها و اگر نمیرفتیم صبح و بعدازظهر. من دفاع میایستادم و اونجا بود که فهمیدم چقدر زدن دیگران کیف داره. هر چی از خودم بزرگتر بودند زدنشون بیشتر کیف داشت. هنوز هم فکر میکنم آدمها رو موقع بازی بهتر میشه شناخت. چه بازی رودررو چه حتی موقع بازی کامپیوتری. برای همین هر چی بزرگتر شدم کمتر تو بازیها شرکت کردم چون نمیخواستم کسی منو بشناسه!
اونجا همه ما رو از "بچهعرب"ها میترسوندند. هم زورشون بیشتر بود هم کلهخرتر بودند. یه روز که با دوچرخه رفته بودم سه تا سوسیس از بقالی بخرم، تو راه برگشت یه بچهعربی که جلوی خونهشون آب میپاشید شلنگ رو گرفت طرفم و خیسم کرد. ایستادم و اون فرار کرد رفت تو خونه. خوشم اومد که ازم ترسیده بود. دوییدم دنبالش تو خونهشون. رسیدم داخل دیدم همهی خونوادهی پرجمعیتش دارن به من نگاه میکنن. مادرش گفت چکار کرده؟ گفتم میبینی که خیسم کرده. گفت بزنش! منم که هنوز یه دستم سوسیس بود یه مشت به بچهه زدم و افتاد زمین و افتادم روش و زدمش. بقیه هیچ واکنشی نشون نمیدادن. اومدم بیرون و سوار دوچرخه شدم و رفتم.
بعد فهمیدم که کسی تو اون محله الکی پشت کسی درنمیاد. حتی برادر پشت برادر. چون باید خودش بتونه از عهدهی خودش بربیاد. این بود که با خیال راحت با هر کسی که حرفم میشد دعوا میکردم. به خودم قول داده بودم تمام بچههای کوچه رو بزنم. تلافی کتکهایی که خورده بودم. یادمه وقتی کلهی یکیشون رو کرده بودم توی جوب و میخواستم مجبورش کنم از جوب بخوره فکر میکردم اینم آخریش! همه رو حداقل یه بار زده بودم.
من با نفرت از اهواز بیرون اومدم. وقتی میاومدیم تهران فکر میکردم دیگه به اونجا برنمیگردم. اون روزهای نوجوونی که عاشق تئاتر و سینما و کتاب خوندن و البته فعالیت سیاسی شده بودم فکر میکردم اهواز هیچکدوم از اینا رو نداره. حالا بعد از سالها فکر میکنم شخصیت من تو اهواز ساخته شده. حالا که همه چی برام بیمعنی شده فکر میکنم من به اون طبیعت وحشی نیاز دارم تا دوباره غرایزم برگرده. باید زمین انقدر داغ باشه که نتونی یه جا وایسی. باید زورت رو حفظ کنی چون هر لحظه ممکنه دعوات بشه. باید کار کنی که پول دربیاری که درست موقعی که گاری یخدربهشت از کوچهتون رد میشه پول داشته باشی یه دونه بخری. انقدر هوا داغ باشه که عاشق صدای کولر گازی بشی. نیاز به بیرحمی دارم و چند نفر برای کتککاری.
۱ نظر:
در اهواز بدنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم, الان هزاران کیلومتر دورتر از اونجا زندگی میکنم و اصلا دوست ندارم به اونجا برگردم ولی این نگاه ناجوانمردانه رو هم دوست ندارم
فکر میکنم اون بغض شدید نگذاشته روی دیگر سکه س اونجا رو هم ببینید
ارسال یک نظر