بچه که بودیم تو اهواز یه همسایه داشتیم به اسم آقا فتاح که راننده کامیون بود. یه ماک قدیمی تمیز داشت که هروقت از سفر میاومد همهی کوچه با خبر میشدن. هروقت میاومد ما عزا میگرفتیم چون یه دور میاومد خونه ما و انقدر حرف میزد که همهمون کمردرد میگرفتیم از نشستن زیاد. شبها هم حوصلهاش سر میرفت و میاومد تو کوچه و بدبخت کسی که از خونهاش بیرون میرفت. مخش رو کار میگرفت تا جایی که به التماس بیفته یا اینکه یکی دیگه پیدا بشه که جاش رو بگیره. معمولا عموی کوچک ما میرفت تو کوچه برای سیگار کشیدن و کار ما بچهها این شده بود که بریم الکی بگیم عمو تلفن کارت داره که بتونیم نجاتش بدیم. که این ترفند هم زود اثرش رو از دست داد. آقا فتاح میگفت برو بچه دروغ نگو. آقا فتاح تمام حرکاتش کند بود. حرف زدنش هم کند بود. خیلی کند. پوستِ کلفتِ آفتاب سوختهای داشت با موهای سفید فرفری. وقتهایی هم که کسی نمیرفت تو کوچه تلفن میزد به خونهی ما و فرقی نداشت کی برمیداشت، آقا فتاح حرف میزد. استاد حرف زدن بیپایان بود. با همون ریتم کندش جملات رو طوری میگفت که نقطه نداشت. یه بار وسط حرفش تلفن رو قطع کردم چون نمیدونستم چجوری باید بش بگم قطع کنه. آقا فتاح دیوانه نبود و ما همه احترامش رو حفظ میکردیم و مثل کاپیتان یه کشتی داستانهای بیحکمتی از شهرهای پرت برامون میگفت.
یه سال آقا فتاح از روی کامیون پریده بود پایین و جفت پاهاش شکسته بود. خانوادهاش گفته بودن دیگه نباید بره جاده. براش یه سمند سفید صفر گرفته بودن که تو تاکسی سرویس کار کنه. همهمون معتقد بودیم کار خوبیه برای آقا فتاح. هر روز کلی آدم میبینه و براشون حرف میزنه. ولی خیلی زود افسرده شد. به عادت کامیون دنده رو محکم جا میزد و کند میروند و دورهای بلند میگرفت و با کسی هم حرف نمیزد. کم کم به هر بهونهای مریض میشد و مینشست تو خونه و دیگه کمتر حرف میزد. عادت داشتیم هر سال با کامیونش بریم سیزده بهدر. میرفتیم پشت کامیون و در رو میبست و هر جا خودش صلاح میدونست درو باز میکرد و همونجا میشد جای سیزده بهدر. وقتهایی هم میشد که اگر قرار بود تهران بیایم یا شهر دیگه با آقا فتاح میرفتیم ولی تو طول سفر حرف نمیزد.
آقا فتاح با همسفرهاش حرف نمیزد. با مسافرهای تاکسی سرویسش حرف نمیزد. با زن و بچهاش هم حرف نمیزد. فرمول شاید این بود: آشنا ولی دور، صمیمی ولی با احترام، شنوا ولی نه صاحبنظر. سفرهای طولانی و گرم جادههای جنوب رو میرفت برای شبهای خنک حرف زدن. حالا میفهمم که نه سفر بدون اون حرفهای طولانی براش معنایی داشت، نه همصبحتی بدون سفرهای دور.
۱۶ نظر:
برگشتی؟ واقعا!
چقدر خوب شد که اومدی!
نه می شناسمت نه هیچی ولی از چندین سال پیش به وبلاگت سر می زدم. احساس غم آشنایی از نوشته هات می گیرم که برام خیلی خوشاینده.
ممنونم :)
توی فیدلی ادت کردم. یه روز همسرم پرسید فیدلی چیه دیگه. مگه هنوز وبلاگم مینویسن؟ تو دلم گفتم سالهاست ننوشته ولی شاید نوشت یه روزی. خیلی به یادتم. دلفین
همسرم!
ااااه آره ازدواج کردم. قبلنا که باهوش بودی من مسخره بازی در میاوردم میخندیدی.. عین حمالا عمدا نوشتم همسرم ولی تو نخندیدی
سرخپوست، قبل از این پست وبلاگت خبرت رو تو مصاحبه با یه پادکستی، چیزی شنیده بودم.
خوشحال شدم که بعد از این همه مدت پست دادی.
ممنونم سرندیپ
میشه لینک پادکست رو بدین منم گوش بدم؟
چه خوب که می نویسی.
خوش برگشتی
آقا یه آدرس اینستاگرام یا توییتر به ما میدی از خودت؟
توییتر ندارم اگر آیدی اینستاگرامتون رو بصورت خصوصی بذارید من فالوتون می کنم
ششششششششششششتتتتتتتتتتتتتتتتت برگشتی
پسر خوش اومدی... عجیب دلمون تنگ شده بود برات.
امروز برای هزارمین بار "چیزهایی هست که نمیدانی..." رو خوندم و دلتنگت شدم
چاکرم :)
ارسال یک نظر