۰۶ مرداد ۱۳۹۸

چند درجه سرما یا گرما باعث میشه عشقت رو فراموش کنی؟

چند روز پیش داشتم می‌رفتم یه گالری. تو راه دیدم رد عرق روی تی‌شرتم افتاده. فکر کردم بخاطر رنگی بودن تی‌شرته یا من هم از این آدم‌ها شدم که لباسشون خیس عرق میشه؟ فکر کردم ممکنه تو گالری آدم آشنا ببینم. نزدیک گالری یه فروشگاه زنجیره‌ای بود رفتم توش که خنک شم. مثل دزدها که همون اول جای دوربین‌ها رو چک می‌کنند جای دریچه‌های کولر رو چک کردم. روبروی قفسه‌ی بیسکوییت‌ها. رفتم زیر دریچه اول که باد شدیدی داشت. زل زدم به بسته‌های زرد بیسکوییت ترد. کمی ایستادم و فکر کردم صاحب مغازه داره تو دوربین مداربسته نگاهم می‌کنه. یه بیسکوییت برداشتم و رفتم دریچه‌ی بعدی. روبروی بیسکوییت باغ‌وحش گرجی. کمی خوابم گرفت. یادم افتاد چند ماه قبل سوار اسنپ بودم به راننده گفتم کولر رو بزنه و بعد از یه مسیر طولانی تو سکوت یه جا نزدیک بود بزنه به یه عابر پیاده و من داد زدم ئه نزنی و یهو فرمون رو پیچونده بود که «ببخشید باد کولر بم زد خوابم گرفت». وقتی به مقصد رسیدیم گفتم بزن کنار یه ربع اینجا بخواب بعد برو گفت باشه و همین که پیاده شدم شیشه‌ها رو داد پایین و کولر رو خاموش کرد و رفت. با یه بیسکوییت ترد و یه گرجی از فروشگاه اومدم بیرون و داشتم فکر می‌کردم من که همچین آدمی نبودم. با لحن محصص به خودم می‌گفتم گالری چی‌چیه لباسم‌خیس‌نباشه چی‌چیه گزافه چی‌چیه. تو که آدم آسمون‌جلی بودی. کارتون‌خواب مسلک بودی. آدم نزدیک هم برات مهم نبود چه برسه به آدم دور. کنار خیابون می‌شاشیدی کنار خیابون می‌خوابیدی. چت شده؟ 
باید بعد از باد کولر می‌رفتم یه گوشه‌ای می‌خوابیدم ولی رفتم گالری و دیدم همه جا تاریکه و همه دارن ویدئوآرت می‌بینن و خود آدم هم به زور دیده میشه چه برسه به زیر بغلش. فکر کردم چه خوب که الان انقدر گالری مالری زیاد شده و هر کی به هر چی فکر می‌کنه اجراش می‌کنه و نمایشش میده. باید اقدام کرد دیگه. باید عمل کرد. تا کی ترس از مسخره شدن؟ تا کی تردید از درست بودن فکر؟ و واقعن تا کی ترس؟ و دیدم ترس یعنی امنیت. یعنی تصویرت رو خوب نگه داری. حتی شده تکراری و خنثی نگه داری ولی خراب نکنی. مثل روح تو تاریکی بین آدمها راه بری. من گاهی از لاک دفاعی‌ام خارج میشم ولی باز برمی‌گردم. ضعف آدم رو ترسو می‌کنه یا ترس آدم رو ضعیف؟ 
فکر کردم به تابستان آن سال که بی‌پروا و پاکباز و عاشق بودم. بی‌پول با لباس‌های گشاد راه می‌رفتم و راه می‌رفتم. چند کتاب زیر بغلم می‌زدم و روی دستمال یزدی کنار خیابان بساط می‌کردم و به قیمت پشت جلد می‌فروختم. پیرزن‌ها بام حرف می‌زدند و از خریدشان میوه‌ای چیزی بم می‌دادند. من از تابستان گرمتر بودم. چشم به عابرها می‌دوختم که معشوقم را ببینم. چه احتمالی داشت که ببینم؟ هیچ. عشق برایم امیدواری به ناممکن بود. آرزوی محال. آن عشق به زمستان هم کشید به بهار هم کشید و شعله‌اش گاهی گرم و گیرا و گاهی کم‌فروغ همچنان زنده است. ولی سال‌هایی که گذشت بدن و فکر مرا برای نگه داشتن این شعله ضعیف کرده. حالا لباس شیک لازم دارم و کولر که در امنیت باشم. اما همه می‌دانند که: تا ابد باقی نماند می به مینای شکسته.

۱۲ نظر:

ناآرام گفت...

چه قدر خوبه که هنوز وبلاگ نویس هست.

ناشناس گفت...

برا کسی که 13 ساله میخونتتون چی بهتر از اینکه دوباره مینویسی ؟

samira گفت...

از روزی که تو پادکست صدات رو شنیدم، مدام سر زدم به وبلاگت محمد. چه خوب که می‌نویسی.

محـمد گفت...

چی بهتر از کامنت شما

محـمد گفت...

مرسی سمیرا جان

ناشناس گفت...

خیلی مخلصم به مولا. خیلی می‌خوامت. خیلی خوشحالم که دوباره می‌نویسی.

دزیره گفت...

چقدر خوشحالم که دوباره مینویسید. من سالها شما رو میخوندم. میشه لطفا لینک پادکستتون رو به من هم‌بدین؟

محـمد گفت...

به ناشناس: چاکرم دمتون گرم
به دزیره: ممنونم. من پادکست ندارم. با پادکست رادیو مرز صحبت کردم.

ناشناس گفت...

کانال یا پیج پادکستهاشون به اسم وبلاگشونه؟

گلاب گفت...

چه عالی که برگشتی

月光 گفت...

کم کم ته‌نشین شدن
این تصویریه که دارم از کاری که گذر زمان باهامون میکنه

يوسف گفت...

خواستم از برهوت تنهاییت ( و تنهایی های خودمون ) بگم یهو عبارت " مرد تنهای شب " به ذهنم رسید و خودم از بی مزگیش خنده ام گرفت . به هر حال تنهایی عظمتی داره که خودت بیشتر لمسش کردی .