۲۲ مرداد ۱۳۹۳

راه طولانیِ مردن

راضی کردن دیگران به خودکشی کار سختیه. نمی‌تونم به تبعاتش فکر نکنم. مادرم و خواهر و برادرم رو دوست دارم. بعد از مردن بابام و دوران دیوانگی برادرم و دوران زندان من، خانواده‌ام ظرفیت روانی‌اش رو ندارن. انقدر بش فکر کردم که برای خودم نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه خوشحالم می‌کنه. یه فکر رهایی بخشه. این که بالاخره یه راه خروج هست.
هیچ کاری ندارم تو این دنیا. اگه کاکتوسی تو صحرا بودم خوب بود ولی نیستم. برای زنده موندن باید کار کنم. نمی‌دونم برای زندگی‌ای که نمی‌خوام برای چی باید تلاش کنم؟ همه چی اذیتم می‌کنه. احساس می‌کنم افتادم تو یه کشور دیگه. نه زبون کسی رو می‌فهمم نه پولی دارم نه اصلا کاری دارم تو اون کشور. این خوابیه که خیلی می‌بینم. اینکه یهو تو یه کشور دیگه رها شدم. این وضعیتیه که هر روز دارم. وقتی حرفهای دیگران رو می‌شنوم یا می‌خونم، وقتی تو خیابون راه میرم، وقتی تلویزیون نگاه می‌کنم. هیچی، هیچی نمی‌فهمم. اسمش افسردگیه؟ خنگیه؟ ناتوانیه؟ هر چی هست برام مهم نیست. من اینجوری شدم. خیلی وقت بود که حالم این بود. تا قبل از زندان یه لذت‌هایی داشتم ولی زندان همون یه ذره رو هم کور کرد. طبعا درباره اینکه چرا کور کرد و میشه دوباره به زندگی برگشت و این مزخرفات به حرف کسی گوش نمی‌کنم. حالا فقط حسودی‌ام میشه به اونایی که سرطان دارن و کم کم دارن می‌میرن یا هر جور مرگ تدریجی دیگه‌ای. که خانواده‌ی اهل ایمان من به خودشون بگن تقدیر الهی این بوده.
دوست داشتم این چیزها رو به مادرم بگم نه که اینجا بنویسم ولی همینم دلم نمیاد. حتی فکر ناراحتی خواننده‌های این وبلاگم دارم می‌کنم و خیلی چیزها رو نمی‌نویسم. من چه بدبختی‌ام دیگه! خلاصه اینکه من دوست دارم نباشم و هر لحظه دوست دارم نباشم ولی باید زندگی کنم چون مادرم اینجور می‌خواد. حالا همه چیز، همه‌ی لذت‌ها و حتی کارهای روزمره در مقابل مردن قرار گرفتن و هر چیزی در مقابل مرگ قرار بگیره رنگ می‌بازه. اینا رو قبلا هم گفتم. شاید هم راهش همینه که انقدر زر بزنم که خودشون بگن برو بمیر.

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

سرخپوست بد، همه چیزهایی رو که دوست داری بگو، بی خیال ناراحت شدن من و امثال من باش
ماها وقتی ناراحت میشیم که قلم روان تو از بین رفته باشه
چیزی که منو می ترسونه

Fereshteh Sb گفت...

نمیگم تو تک تک لحظه هاش بودم، ولی منم بخاطر خانواده م تا حالا خودکشی نکردم. احمقانه ست که بخاطر اونا باید زندگی کنی، و باید به بد زندگی کردن راضی بشی. باور نمی کنی بخشهای بزرگی از سفرهام کوفتم شده چون فکر کردم دیگران نمیتونن اون تجربه رو داشته باشن و یه جور عذاب وجدان، یه جور احساس گناه خفه م می‌کنه، که تو نباید اینقدر خوش باشی وقتی اونا نمی تونن. وقتی گفتی فکر خواننده های وبلاگم باید بکنی، دلم میخواد فحش بدم! به خودم؟ به تو؟ به خواننده ها؟ حتی ادعام نمیشه که راحت مینویسم. تو فضای مجازی نمینویسم، نمینویسم، وقتی مینویسم هم گل و بلبل مینویسم چون همون خواننده ها مثل باری روی دوشم هستن، دارم همه جا می‌کشمشون، بعد نمیتونم از آدم مزخرفی که در درون هستم حرف بزنم. از وقتی خواننده هام رو دیدم و شناختم بدتر هم شد! انگار چیزی که حدس میزدی یهو عینیت پیدا کرده، بعد نه میتونی تو وبلاگ اون آدم واقعی باشی نه تو زندگی واقعی.
یه چیز دیگه هم هست که باعث میشه خودکشی نکرده باشم تا حالا، اونم اینکه آدم یهویی رفتن و از جایی پریدن نیستم. باید قبلش همه چی مرتب شده باشه، کرایه خونه مو داده باشم، واسه کفن و دفنم پول داشته باشم، قرضامو داده باشم، پول بوده، کتاب بوده، هر چی. نمیخوام کسی بره در خونه بابامو بزنه واسه این چیزا. اتاقم باید جمع و جور شده باشه که کسی مجبور نشه بیاد وسایلمو بندازه دور. میخوام لااقل نبودنم کمترین اثر و ضرر رو واسه دیگران داشته باشه. چون فکر می‌کنم اونام کم نکشیدم از زندگی نکبتی.

ناشناس گفت...

این فکرها را هم من هم میکردم که ای وای خونواده گناه داره ابروشون میره غصه میخورن. بعد فهمیدم اینها بهانه های درونه و تقلاهای برای زنده موندن. اگر به اخر خط برسی اینها بهانه ای بیش نیست. وقتی به ته خط برسی و مغز و روان دیگه کار را تموم میکنی.

ضمنا ته ته این حالت افسردگیه، فکر نکنم ماورایی باشه و این حرفها، همونطور که تصادفی دستگیر شدی خیلی از وقایع زندگی تصادفیه . خیلی از داشته های انسان مثل بنیه مغزی و روانی هم تصادفی و ژنتیکه. یعنی مغز کار خودش را نمیکنه. چون میبینی که یک نفر با شرایط بدتر از من و تو هنوز زنده است و اصلا به مرگ فکر نمیکنه، افسردگی چیز عجیبیه.
"یک دیوانه"

فاطمه گفت...

چیز لق من خواننده و هر کسی که بعدها ممکنه بخونه، بنویس آقا. بنویس وقتی بلدی نوشتن و کلمه کردن رو.

HAFEZ گفت...

ایمیلت چیه؟

سپيده گفت...

بابا محمد جان "زندگي هنوز خوشگلياش داره". خودكشيم يك راه خروجه به كجا؟ به يك جاي نامعلوم، شايدم به فنا. اگر رفتي اونور ديدي يك جايي مزخرفتر از اينجا بود چي؟ حداقل اينجا يك چيزهايي معلومه، يك لذتهايي هست (مثلا وقتي عاشقي، همون چيزهاي گه هميشگي خوب به نظر مي يان)، ميشه يك داروهايي خورد كه كمك كنه بيخيال خيلي از فكرهابشي، حتي ميشه گاهي با يك رژيم غذايي خوب و سالمتر، يك سري از كمبودهاي بدن رو جبران كرد و علائم اين افسردگي/خنگي/ناتواني رو كاهش داد.
و به عنوان يك خواننده از صميم قلبم ازت ممنونم كه به ما فكر ميكني، دوستت دارم و دلم مي خواست كاري ازم بر مي يومد در برابر اينهمه بزرگواريت در قبال خواننده هات :)

محـمد گفت...

حافظ واحدی ایمیلتون رو بذارید خودم بتون ایمیل می زنم

ناشناس گفت...

بنویس محمد آقا. زود زود و طولانی بنویس.
این روزها تموم می شن، از من بشنو که بارها همین جایی بودم که الان تو هستی. تموم میشن بعد یه جور دیگش میاد.چند بار که این چرخه تکرار شد، یاد می گیریم که وا ندیم و یک کاری کنیم که کمتر سخت بگذره. از دهه نحس شصت تا امروز ، داستان همون داستانه فقط آدم های قصه عوض می شن.
هنوزم عاشقتم محمد آقا، عاشق تو و هزاران مثل تو که ایستاده اید چو سرو.

ناشناس گفت...

معیار زندگی خوب برای یکی از دوستان من این بود که آیا الان راضی هستی که آخرین باری که تصمیم به خودکشی گرفته بودی، تصمیمت را عملی نکردی؟

ناشناس گفت...

مورد مشابه تو زیاد بوده و هست فکر نکن کیس خاصی هستی و اینها
البته افسردگیت حاد نیست و این افکار بیشتر بخاطر ناامیدی مالی و کاری ریشه میگیره نه از پوچی دنیا
بالاخره دنیا همینه یکی معلول یک بیپول یکی مورد تجاوز یکی سرطانی یکی پولدار یکی خوشگل یکی زشت یکی قدکوتاه یکی افسرده یکی شاد
سعی کن تخم و ترکه و بچه درست نکنی که فردا ازت سوال کرد تو که میدونستی دنیا تخماتیکه چرا من را درست کردی

البته افسردگی محدود مثل تو قابل درمانه بالاخره از این که قدت 150 بود یا کور بودی یا اینها غیر قابل درمانه

ولی کلن قر و فر نیا ننم ناراحت میشه و ... اینها میتونی جوری بمیری که نشه راههای خودکشی فراوونه عزیزم

الان هم بدلیل بحران اقتصادی ایران دوز افسردگی و خودکشیش رفته بالا

ناشناس گفت...

چنان نوشتی شما را نمیخواهم ناراحت کنم

همین که فکر میکنی کیس خاصی هستی و کسی مثل تو به این تفکرات دجار نشده و نیست نشون میده د رتوهمی

بابا پیاده شو
رفتی ناصرخسرو دنبال قرص سیانور
اینها فعلا چس ناله افسردگیه تا نری پای کار مثل من داری با افسردگی و خودکشی حال میکنی و ناکامیهات را باهاش یر به یر میکنی

ناشناس گفت...

لطفا این دوستانی که میگویند ما هم افسرده و خودکشی میخواستیم بکنیم بفرمایند چطور نجات پیدا کردند
افسردگی یک عاملش ژنتیک و کارکرد مغزه
یک عاملش باورهای نهفته در ناخوداگاه
یکعاملش هم محیط هست
بعید میدانم افسرده حاد کسی درمان شده باشه و اکثرن خودکشی میکنند
افسردگی شما از درجه خفیف بوده .

مثلا وقتی پول نداری کار نداری خونه نداری و به بن بست رسیدی و دارای سطحی از درک هستی که میگی ارزش نداره با کارگری و بدبختی پول دربیاری که فقط شکمت را سیر کنی و مغزت هم نکشه خوب درمانش همینه
وقتی رسیدی به پوجی دنیا دیگه مثل شما زندگی زیبا نیست درخت زیبا نیست

لطفا هر کی روش درمانش را هم بنویسه و نیز دلیل افسردگی