۱۶ مرداد ۱۳۹۳

از فکر بلیت الکترونیکی که برای بازی جمعه گرفتم و کسی نمی‌تونه جامو بگیره و خودم هم نمی‌تونم در لحظات آخر پشیمون بشم خیلی خوشحالم. بارها همچین هفته‌هایی رو گذروندم و به خودم گفتم آخر هفته میرم استادیوم یا هر روز گفتم میرم سینما یا هر چی ولی نرفتم. حتی لباس پوشیدم و نرفتم. اگه هر تصمیم دیگه‌ای رزرو داشت و مثل استادیوم آزادی «در گیشه فروش نداشت» برای من یکی خیلی خوب می‌شد. امروز بی‌دلیل خوشحال از خواب بیدار شدم. شاید بخاطر اینکه شب قبل رو هر جوری بود گذرونده بودم. صبحونه مفصلی درست کردم. املت با سوسیس و فلفل دلمه‌ای. از دیدن ماهیتابه رنگ وارنگ جلوم غمگین شدم. صدای جیغ زن همسایه می‌اومد که داشت سر بچه‌هاش داد می‌زد سر ناهار. کلمات معلوم نبودند فقط نوک تیز جیغش شنیده می‌شد. تصویر صبحانه منو صدای ناهار همسایه پر می‌کرد. به این فکر می‌کردم که هیچ وقت صدای من به این دسیبل نرسیده.
تا بعدازظهر هیچ کاری نکردم. روی تخت دراز کشیدم و اینترنت و بالا پایین کردم. یه تیکه از مستند زندگی وودی آلن نگاه کردم. تیکه به تیکه نگه می‌داشتم از حسادت. مستند سوال‌های منو جواب که نمی‌داد هیچ، سوال‌هام رو بیشتر می‌کرد. همیشه برام سوال بود که چطوری با همه چی شوخی می‌کنه؟ پدر و مادرش، زن سابقش، آدمای اطرافش و بیشتر از همه خودش. البته چیزهایی که باشون شوخی می‌کنه یا رازهایی که برملا می‌کنه چیز خاصی نیستن. ده سال پیش اینجوری فکر نمی‌کردم ولی این مدت انقدر زندگیم لایه به لایه پنهان و پنهان‌تر شده که فکر می‌کنم اگه جای من بود چجوری این همه رو باز می‌کرد؟ این میل به خودافشاگری از کجا میاد؟ از تأثیر زیاد آنی هال؟ نمی‌دونم.
شب غذایی که تو یخچال مونده بود رو خوردم. امروزم بدون دیدن هیچ انسانی گذشت. فقط صدای اون زن بود. ظرف‌های این چند روز نشُسته مونده. حمام هم نرفتم. باید بذارم یه وقتی که «تغییر را احساس کنید» بشه. ریشم بلند شده. اونم یه فرصت دیگه‌اس. ریش و ظرف و خونه به هم ریخته و بلیت استادیوم همه رو رزرو کردم که یه کاری در آینده داشته باشم.
یه چیز دیگه. شب سعی کردم صدام رو ببرم بالا. در واقع از یه خنده کوچک شروع شد و هی بلندترش کردم ولی از یه حدی بالاتر نرفت. دروغ گفتم که صدام تا حالا به دسیبل زن همسایه نرسیده. تو خونه نرسیده ولی تو استادیوم که مطمئنم رسیده. مخصوصا وقتی فحش میدم.