۱۷ مرداد ۱۳۹۳

قدرت خدایی لازم دارم. یه لحظاتی هست که می‌تونم یه قرآن رو به قلب یه پیامبر نازل کنم. ولی فقط یه لحظه است. یه حکایتی داره سعدی که به نظرم شاه حکایت‌های گلستانه. میگه یه صاحب کرامتی داشته وضو می‌گرفته. پاش لیز می‌خوره و می‌افته تو حوض و به مشقت درمیاد. نماز رو می‌خونه و یکی از اصحاب میگه یه سوالی دارم. من شما رو دیدم که روی دریای مغرب راه می‌رفتید و قدمتون تر نمی‌شد حالا چی شد که با سر افتادید تو حوض؟ شیخ میگه نشنیدی که خواجه عالم پیامبر میگه من یه زمان‌هایی دارم که در اون ملائکه و پیامبران راه ندارن؟ میگه یه زمان‌هایی نمیگه همیشه، نمیگه علی الدوام. یه وقتایی هم به عایشه پناه می‌بره میگه کلمینی یا حمیرا. برای خواجه عالم این لحظات تقریبن تمام عمرشونه و واسه من همین یه لحظه‌اس که امروز زیر دوش فکر کردم اگه قدرتی داشتم و همین الان یه فیلم می‌ساختم چه فیلمی می‌شد. این حکایت سعدی رو هزار جا می‌تونم استفاده کنم و منظورم رو برسونم. خلاصه اینکه یه لحظه‌اس دیگه که آدم فکر می‌کنه اگه تخم بذارم تخم دو زرده می‌ذارم. امروزم همش همین بود. چرا یه چیزای دیگه‌ای هم بود: چای کیسه‌ای طلا سه تا لیوان رو جواب میده. دارم سعی می‌کنم به خوردن چیزهای تند عادت کنم. دو روزه در و پنجره‌های خونه باز نشدن برای همین تعداد پشه‌ها داره صفر میشه. امروز هم هیچ آدمی ندیدم.