۳۰ مرداد ۱۳۹۳

پنجشنبه سی مرداد

دیشب تو جمع خانوادگی داشتن دنبال یه نفر می‌گشتن که سه روز بره انبار یه کارخونه‌ای کار کنه. زنگ می‌زدن به دوست و آشنا و فامیل‌هایی که که سابقه نگهبانی و این چیزها داشتن. همه‌ش فکر می‌کردم خب من که اینجام چرا کسی به من نمیگه. آخرش گفتم آقا اگه کسیو پیدا نکردید من هستم. همه با تعجب نگاه کردن که تو؟ گفتم آره دیگه. طرف گفت آخه اونورِ کرجه تو انباره سختته. فکر می‌کردن در شأن من نیست. کی اینا فکر کردن من شأن خاصی دارم؟ گفتم میرم. تو حالت عادی شاید نمی‌گفتم ولی فکر می‌کنم واکنش طبیعی‌ام بود به این چند روز عصبی و باطلی که گذشت. باید با مترو می‌رفتم آخر خط گلشهر کرج بعد از اونجا با تاکسی‌های کمالشهر می‌رفتم تا به یه نمایندگی ایران خودرو برسم. ساعت شش و نیم راه افتادم. آدمهای اون موقعِ مترو خیلی جالبن. تصویرشون با آدمهای آخر شبِ مترو فرقی نمی‌کنه، همه خوابن. به پله‌های ایستگاه ارم سبز که رسیدم گفتم ای دل غافل. همین چند روز پیش نوشته بودم پاهام از بالا رفتن از پله‌هاش درد گرفته و کارگرهایی رو دیده بودم که روی پله‌ها می دویدن. حالا خودم کارگری بودم که می‌دویدم که به قطار برسم. انگار روزها رویای روزهای بعد خودشون شدند.
نور خیلی مایل و کم‌جون اون وقت صبح خیلی خوبه. با اینکه خوابم می‌اومد ولی نمی‌تونستم چشم از سایه‌های دراز بردارم. تصورم از کمالشهر بیابونی بود ولی نه تنها شهر بود بلکه فهمیدم داف‌ها همه جا همین رنگ‌اند. ولی انبار از دنیای بیرونش جدا بود. یه جای بسته بدون تهویه که ردیف‌های طولانی خاک گرفته قفسه‌ها پر از لوازم یدکی ماشین‌های ایران خودرو بود. من و چند نفر دیگه باید برای انبارگردانی همه این وسایل رو یک به یک می‌شمردیم و لیست می‌کردیم. کارگرهای داخل انبار یادآور کهن الگوی «مرد تعمیرکار و مشتری زن اغواگر» تو فیلم‌های پورن بودند. خوش‌قیافه با بدن‌های ورزیده و لباس‌های یه تیکه‌ای که دوبنده داشت و یقه‌های تا پایین باز و دستکش‌های تا مچ دست و ماسک‌های زیر چونه. با هم حرفی نمی‌زدند و اگر هم حرفی رد و بدل می‌شد اسم قطعات ماشین بود که من بلد نبودم. و از اونجایی که حشر کلمات نامأنوس دارم از این همه کلمه‌ی ناآشنا خوشم می‌اومد. 
کار رو شروع کردیم و من قطعه‌های ریز ماشین‌ها رو لیست می‌کردم. وضعیت عجیبی بود. من که رانندگی بلد نبودم و هیچی از ماشین سر درنمی‌آوردم داشتم قضیه رو برعکس می‌رفتم، از جزء به کل. هر قفسه مربوط به یه ماشین بود. یکی اومده بود تو انبار و داشت می‌گفت هر چی وسیله پیکان خواستید دور بریزید بدید به من، من استفاده می‌کنم. چقدر پیکان بدبخت شده که شما باش این رفتارو می‌کنید. خیلی دلسوز پیکان بود. مسئول اونجا بش گفت فقط تو حامی پیکانی. روزی که پراید بخری میگن دوره پیکان تموم شد. ماسک زده بودیم و تو اون دخمه تاریک و خاک گرفته یکی یکی وسایل رو تو سکوت لیست می‌کردیم. کار بیهوده و لذت‌بخشی بود. دم ظهر ناهار خوردیم و من و دو نفر دیگه بعد از ناهار کنار هم روی موکت وسط انبار دراز کشیده بودیم و خیره به سقف حرف‌های مفت می‌زدیم. دیشب وسط مهمونی فکرش رو هم نمی‌کردم که بعد از ناهار فردا این وضعیت رو داشته باشم. از کاری که کرده بودم راضی بودم. تو راه برگشت انقدر خسته بودم که هر کاری کردم که خوابم نبره که بتونم ایستگاه اکباتان پیاده شم نشد و تو آخرین لحظه‌ی بسته شدن در از قطار بیرون پریدم. به حق کارهای نکرده.