۰۹ تیر ۱۳۸۹

و توان غمناک تحمل تنهايي

آيا ما دو بار زندگي مي كنيم؟ يك بار زندگي واقعي و يك بار نمايش آن براي ديگران؟ مي شود كه كسي قصه زندگي اش - چه لحظات بزرگ و چه اتفاق هاي ساده و روزمره - را براي كسي نگويد؟ همه ما راوي داستان خودمان نيستيم؟ آنگونه كه مي خواهيم؟ آيا زندگي براي خود ِزندگي امكان پذير است؟ آيا سفري به ناكجا، بدون همراه و بدون بازگشت امكان پذير است؟ زندگي در جزيره اي بي اميد بازگشت. ما به گفتن داستانمان نياز داريم.




در پايان فيلم بازگشت (آندره زوياگنيتسف)، عكس هاي آندره تنها راوي سفر اسطوره اي دو پسر و پدرشان است. وقتي در بازگشت نه نشاني از جسد پدر مانده نه ديگر ايوان و آندره آن دو پسر آغاز فيلم هستند. شايد همه ما زنده ايم كه روايت كنيم.




مردد ایستاده ام بر سر دوراهي
تنها راهي كه مي شناسم
راه بازگشت است
عباس كيارستمي



پی نوشت: پیداست که این نوشته ربط مستقیمی نه به فیلم بلکه به هیچ چیزی ندارد جز افکار پراکنده این روزهای من. 

هیچ نظری موجود نیست: