۰۹ تیر ۱۳۸۹

شاید لازم باشه چند ساعتی بگذره و من آرامش بیشتری داشته باشم و با «عقل سلیم» درباره اش حرف بزنم تا پشیمون نشم ولی مهم نیست. پشیمونی هم بخشی از زندگیه. همونطور که این غمی که پا روی سینه ام گذاشته الان واقعیت داره. روزهایی که چشم بند داشتم کسی که منو دنبال خودش می کشید هر چند لحظه یه بار می گفت سرتو بگیر پایین نخوری به میله. می گرفتم پایین. داد می زد پایین تر. پایین تر می اومدم. بعدها فهمیدم هیچ میله ای نبوده و این کارها برای اذیت کردن بوده. یا با چشم بند می بردند تا جایی و ول می کردند و من پام می رفت تو چاله ای و می افتادم جایی که نمی دونستم کجاست و می شنیدم دری پشت سرم بسته می شد و می گفت توالته. الان حس اون روزها رو دارم. آدمی که چیزی نمی بینه و بر اساس غریزه راه می ره و دیگران کنترلش می کنند. مهم نیست که کنترل کننده کیه مهم اینه که داری کنترل می شی و وحشتناک اینکه از بهترین آدم های زندگی ات. می دونم... بیشتر از هرکسی از ضعف ها و ناخوشی های روحم باخبرم ولی این رسمش نیست. به این زندگی و همه ی قرن ها تمدن انسان ها افتخار کنیم که آخرین دستاوردش این شده: قدرت کنترل حس «دوست داشتن».

۳ نظر:

هانیه گفت...

خب، تشبیه دردناکی بود که تا فیها خالدون آدم رو می‌سوزونه ولی به شدت واقعیه!

ايرن گفت...

دقت كردي هميشه وقتي مي خواي از دوست داشتن و عشق حرف بزني يه گريز هم مي زني به اون 161 روز!

sophie گفت...

تشبیه عالی نوشته شده. دقیقن همین شکلی یه. خوشا به حال کسایی که می‌تونن کنترل کنن. این یه توانایی ِ غبطه انگیزه که همیشه حسرت ِ داشتنشو می‌خورم