۲۲ تیر ۱۴۰۳

امشب یا امروز صبح، یعنی سر کلاسی که به وقت آمریکای شمالی هشت شب و به وقت من سه و نیم صبح برگزار میشه، (بله ز گهواره تا گور، حتی نیمه‌شب، دانش بجوی)، کنار دفترم نوشتم «چقدر قبلا آدم نرم‌تری بودم» و بخاطر آدم‌هایی بود که سر کلاس حرف می‌زدند و در آینه‌ی اون‌ها خودِ چند سال پیشم رو می‌دیدم که مثل اون‌ها شفاف‌تر و راحت‌تر بودم. نمی‌دونم چطوری میشه توضیحش داد، در حالیکه آدم‌ها دارند در مورد یه موضوع غیرشخصی حرف می‌زنند ولی لحن و حرکات و نگاه‌شون چیزهایی در موردشون میگه. یهو مثل دیدن یه عکسی از خودت که از وجودش خبر نداشتی، با گذر زمان و تغییراتت مواجه میشی و دوربینت رو خاموش می‌کنی و سرت رو روی میز می‌ذاری و از خودت خسته میشی. چرا من دیگه نرم نیستم؟

۲ نظر:

هدیه گفت...

زخم مکرر و حافظه قوی محمد. به گمون من ترکیب مهلک این دوتا خرابمون کرده.

محـمد گفت...

آره هدیه جان. حافظه‌‌ی ذهن و حافظه‌ی بدن که حتی اگه شفاف به یاد نیاری هر روز میگه یه چیزهایی خراب شده و تو حواست نیست.