تلویزیون پیرزنی رو نشون میداد که چیزی از جسد پسرش رو بعد از سی و شش سال براش آورده بودند. رفتم خبرش رو خوندم دیدم همون روزهای اول رفیقهاش خبر شهادتش رو به مادرش داده بودند ولی مادرش منتظر بود. اسیرها که آزاد شدن امیدوار شده بود ولی باز حالش بدتر شده بود. براش مراسم هم گرفته بودند ولی باز مادرش منتظر بود. حالا بعد از سی و شش سال یه چیزی به اندازهی قنداق بچه براش آورده بودند که بغل کرده بود و قبول کرده بود. به هر حال این کلمهها مال دوران ماست و شاید آیندگان براشون معنای ملموسی نداشته باشه: مفقود الاثر، شهید گمنام، تخریبچی، مفقود الجسد.
تجربهی فقدان، گم کردن کسی، کم شدن احتمال و کم شدن امید به کمتر از عقل سلیم، به نزدیک شدن ایمان به دیوانگی، تجربهی کمیابیه. مال عشاقه و گمشدگان و آوارگان. ولی داشتم فکر میکردم بین پیوندهای خونی و غیرخونی چقدر اختلاف هست؟ مادرها و پدرها منتظر بچهشون میمونن و کسی هم در سلامت عقل و روانشون شک نمیکنه ولی کسی که عاشق کسی باشه و گمش کنه چی؟ چقدر ممکنه منتظر بمونه؟ و آیا اگر منتظر بمونه کسی هست که بش توصیه نکنه ول کن برو زندگیتو بکن؟
بچه که بودم تو اهواز هروقت سر ظهر با دوچرخه میرفتم بیرون و برمیگشتم مادرم میگفت دیوونهای مگه مثل فریدون آواره میری بیرون. فریدون آواره تو اهواز معروف بود. یه موتور سهچرخه داشت و از اسمش هم معلوم بود که آواره بود. بچهها دنبالش میدوییدن و داد میزدن فریدون آواره. بخاطر دختری که دوست داشت آواره شده بود. تازگی داییم یه کلیپ ازش پیدا کرده که رفته دزفول و تو یه پارک زندگی میکنه و مثل تتلو تمام بدنش رو خالکوبی کرده. به قول ایرج بیپولی حرف مردم اینا رو اینجوری میکنه. حتی به مولانا هم میگن دست از جستجوی شمس برداره، ما و فریدون آواره که کسی نیستیم.
پسرخالهام تو بیمارستان کار میکنه. میگه یه روز میره تو آسانسور و میبینه یه خانواده داغدار تو آسانسورن و دارن گریه میکنن و یه پیرزنی که زن مرحوم بوده همش میگفته «دیدید آخر ناهید رو دید و منو ندید؟». پسرخالهام بالا که میرسه از پرستار خصوصی متوفی میپرسه قضیه چیه. میگه این مرحوم آلزایمر داشته و روزهای آخر همش میگفته بگید ناهید بیاد به دیدنم. ناهید عشق جوونیاش بوده. زنِ خودش رو نمیشناخته. یه روز یه پیرزن با یه پیرزن دیگه که دخترش بوده میاد تو و اون گریه و بیمار ما گریه. پرستار میگه چی شده؟ پیرمرد میگه مگه نمیبینی ناهید اومده؟ ناهید میاد و طرف رو میبینه و پاش رو که از خونه بیرون میذاره پیرمرد میمیره.
نیروی فقدان نیروی بزرگیه. باش میشه خیلی کارها کرد. بعضی آدمها رو به خیلی چیزها میکشونه که فکرش رو هم نمیکردن. مولانا میگه «بعد از این من این سخن مدفون کنم / آن کِشنده میکشد من چون کنم؟». ممکنه آدم رو شاعر کنه. ممکنه آدم رو شعر کنه. تمام عمر میتونی خواب ببینی خوابهایی که از واقعیت جالبترن. میتونه داستان آدم رو جالب کنه. ولی نمیدونم به تجربهی سختش میارزه یا نه. خیلی خیلی سختش. شاید یه ساعت مونده به مرگ باید از آدم پرسید، شاید کمتر از یه ساعت.
۱۱ نظر:
چقد عجیب. وبلاگ نویسی هنوز هس.
یخ کردم یه لحظه. احساس کردم در دوران نوجوونی یخ کردم و بزرگ نشدم. نمیدونم چطور پیدات کردم ولی کار خوبی کردم. یا کرد، کسی که معرفی ت کرد.
من چرت و پرت می نویسم ولی خوب می خونم عوضش. تو چرت و پرت بخون توی وبلاگ من. خوشحال می کنی منو
http://burnafterreading.blogfa.com/
این داستان ناهید ما رو کشت…
به نظر من آدم هر چقدر انکارش می کنه باز یه روزی یه جا تو دلش می خونه "آی یاروم بیا دلدارم بیا دل میل تو داره"الی آخر
دلم باز شد از لحن کلماتت
و مچاله شد از نوشتههات
مگه میشه اینقدر قشنگ نوشت؟؟؟😍
هم مثل قدیما خوب مینویسی هم خوبه که مینویسی
قلمت تهنشین نشده
کلیپ فریدون آواره رو تو آپارات دیدم.
یهوقتی واسه یکی از آدل.ه نوشتم. دختر ویکتور هوگو که تروفو فیلمشو ساخت. دیدیش؟
اون آخرا، معشوقی که سالها دنبالش بود و به خاطرش آواره شد، تو کوچه باهاش سینهبهسینه شد، اما نشناختش. رد شد ازش.
خوش بهحال اون آقا، اون ناهید.
برگشتنی هم اگه باشه باید به وقت باشه. حتی شده همون یه ساعت قبل مرگ، یا کمتر از یه ساعت.
آره آذین جان سرگذشت آدل هـ تو سالهای مختلف زندگیم برام معناهای جدیدی داشته و اون صحنه آخر که گفتی. شاید هم شناختش و براش مهم نبود. معشوق مرده و عشق مانده.
زیرا که همه اش دود بود
میتونه باعث خلق شاهکارهای تاریخی بشه. همونطور که یه جورایی صادق هدایت هم میگفت.
ارسال یک نظر