تا صبح بین خواب و بیداری بودم. فکر میکردم چی بگم که کاری بم نداشته باشن. صدای یه افغانی رو شنیدم که داره داد میزنه یکی بیاد منو ببره توالت. کسی اینجا نیست؟ صداش اونجا میپیچید. تونستم چشمبندم رو کمی بالا بزنم. تو یه سلول انفرادی بودم. با دیوارها و کف سیمانی و در قدیمی زنگ زده. منم مثل افغانی دستشویی داشتم. یکی دو ساعتی گذشت و کسی نیومد. تمام بدنم درد میکرد. یه لیوان یه بار مصرف گوشه سلول بود. برش داشتم و توش شاشیدم. ازش بیرون زد و ریخت کف زمین. بوی گندش پیچید تو سلول. یه مدت گذشت و یه نفر اومد درو باز کرد. به سرعت چشمبندمو پایین کشیدم. گفت آمادهای حرف بزنی؟ گفتم آره.
از جایی رد میشدیم که صدای گریه چند تا پسر جوون میاومد. همشون داشتن التماس میکردن که کاری نکردن و ولشون کنن. وقتی روی صندلی نشستم و کمی چشمبندمو بالا زدن فهمیدم ما با پارتیشنهایی از هم جدا شدیم و همگی رو به دیوار نشستیم. برگهای جلوم بود. دستم رو باز کردند و کسی که پشت سرم بود گفت همه چی رو بنویس. من همه چیزهایی که شب تا صبح بشون فکر کرده بودم رو نوشتم. یه اسم جعلی نوشتم که مثلا یکی از دوستام بوده و اون به من گفته فیلم بگیرم. بیشتر از این به ذهنم نمیرسید. طرف میپرسید این کیه؟ شماره تلفن؟ آدرس؟ من جوابهای پرت میدادم. که فقط با تلفن باش در تماس بودم و شمارهاش یادم نیست. موبایلمو آورد گفت شمارهشو دربیار. فکر اینجاشو نکرده بودم. موبایل رو گرفتم و داشتم فکر میکردم چکار کنم که دیدم موبایل خاموشه. شارژش تموم شده بود. گفتم این خاموشه. عصبانی شد و ورقه رو از دستم گرفت. منو برد یه جا که یه عده زیاد دیگه هم بودن. همه رو مثل زمانی که تو مدرسه روی زمین مینشستیم و امتحان میدادیم روی زمین با فاصله از هم نشوندن. جلومون یه پوشه بود که باید مشخصات خودمون رو روش مینوشتیم. تصویر باریکی از زیر چشمبند پیدا بود و اگر کسی هم سرش رو برمیگردوند کتک میخورد. بعد همه رو گوشه یه دیوار کنار هم روی زمین نشوندن. یه نفر ما رو که مثل یه گلهی نابینا بودیم به اینور و اونور هدایت میکرد. با باتومش مثل چوب چوپان ما رو جمع کرد یه گوشه. بعد یکی یکی اسمها رو میخوند. اسم منو که خوند رفتم تو یه اتاق. کسی که منو آورد تو گوشم گفت چشمبندتو میزنم بالا فقط به روبروت نگاه میکنی. سرتو بچرخونی گردنتو میشکنم. چشمبند رو زد بالا و کسی که روبروم نشسته بود کسی بود که بعدها بارها توی دادگاههایی که توش بودم دیدمش. پوشه من دستش بود. اونجا سر و صدا زیاد بود. داد زد: عمهات مُرده؟ گفتم چی؟ گفت عمهات مرده سیاه پوشیدی. به تیشرتم نگاه کردم. یادم نبود چی پوشیدم. گفتم نه. یه چیزی رو امضا کرد و گفت ببریدش. دوباره رفتم پیش بقیه. همه آروم آروم حرف میزدن و حدس میزدن که ما کجاییم و میخوان بامون چکار کنن. یکی خیلی مطمئن میگفت یه تعهد میگیرن و ولمون میکنن. اسم چند نفرو خوندن و در حین خوندن همون پسره میگفت دیدید گفتم؟ اسم منم خوند. داشتم همراه اون چند نفر بیرون میرفتم که همون کسی که اول ازم بازجویی کرده بود یقهام رو گرفت گفت اینو کجا میبرید؟ منو برگردوند پیش همونی که پوشهام رو امضا کرده بود. گفت این فیلم گرفته فرستاده بیبیسی. گفتم من جایی نفرستادم. گفت خفه شو. منو از اون جمع برگردوندند.
به اتاقی رفتم که چند نفر دیگه هم بودن. همه باید روی پاهامون مینشستیم رو به دیوار. من از درد و خستگی نمیتونستم بشینم. تو بلاتکلیفی مطلق ولمون کرده بودن و فقط یه نفر مراقب بود کسی روی زمین نشینه یا حرف نزنه. بعد اومدن و به هر نفر یه لقمه نون و حلوا ارده دادن. من یه گاز زدم و دیگه نتوسنتم بخورم. حال تهوع داشتم. آروم دادمش به بغل دستیم. یه نفر اومد بلند گفت امروز چند شنبهاس؟ همه گفتن چهارشنبه. گفت نه اشتباه میکنید امروز شنبهاس. چون اشتباه گفتید باید صد تا بشین پاشو برید. میشمرد. هر کی نمیکرد با باتوم میزدن پشت پاش. هر بار نشستن و بلند شدن زجرآور بود برام. چند دقیقهای استراحت داد و دوباره گفت امروز چند شنبهاس؟ همه گفتن شنبه. خندید گفت چقدر احمقید امروز چهارشنبهاس. صد تا دیگه. صد تا نمیشد چون هیچکس بیشتر از بیست سی تا نمیتونست. بالاخره گذاشتن روی زمین بشینیم. همونی که میگفت امروز چند شنبهاس اومد و بالای سرمون شروع کرد به روضه خوندن. گفت گریه کنید. گریه کنید تا گناهاتون بخشیده بشه. اکثرن گریه میکردن. من پهلوم بخاطر سیمی که دیشب بش کشیده بودن زخم شده بود و میسوخت. وقتی قوز میکردم بیشتر درد میگرفت. صاف نشسته بودم. اومد بالای سرم گفت تو یوگا کار میکنی؟ گفتم نه. گفت یوگا کار میکنی. دیگه چه ورزشی میکنی؟ گفتم ورزش نمیکنم. گقت این موش مرده رو ببرید اونور. یه نفر اومد منو برد یه اتاقی که دو نفر دیگه توش بودن. یه مرد میانسال که از وقتی شنید یکی اومده تو شروع کرد به التماس کردن که من دیسک کمر دارم من پیرمردو چکاردارید بذارید برم. و یکی دیگه که وقتی کسی نبود آروم پرسیدم که کسی اینجاس؟ پسره جواب داد آره داداش.
اینجا که اومده بودم نمیذاشتن من بشینم. سر پا بودم و فقط میتونستم سرم رو به دیوار تکیه بدم. زمان خیلی خیلی سخت میگذشت. شب که شد و دیدم کسی سراغم نمیاد رو زمین نشستم. کم کم خوابم برد. تو طول شب یه نفر میاومد و با باتوم میزد به میلههای در سلول و نمیذاشت کسی بخوابه. داد میزد بلند شو. میایستادم و دوباره بعد از چند دقیقه که میرفت روی زمین میافتادم.
۲۹ نظر:
نمی تونم نخونم وقتی هم می خونم دلم می خواد بمیرم. چی کشیدین شما ها.
ای وای بر ما و لعنت به اونا
:((
نوشتی که شر نکنیم و لینک ندیم. واسه همین فقط اومدم که بنویسم داریم میخونیم.
الان کجایی؟ امنی؟
امن بودن که دست من نیست
خیلی خیلی متاسفم. حتی خوندن این همه زجر و توهین و عذاب و شکنجه دردآور هست چه برسه به اینکه تجربه کرده باشی.
به کدامین گناه؟ واقعا به کدامین گناه؟
امیدوارم این درد و عذاب روحی و جسمی تا حدی التیام پیدا کرده باشه. آرزو می کنم روزهای خوبی در انتظارتون باشه.
من گریه میکنم و میخونم ولی شما بنویس. نه اینکه بخوام بدبین باشم ها ولی برات خطری نداشته باشه.
خیلی متاثر کننده است. می خونم و انگار یخ می زنم ... بنویسید، همه رو بنویسید. روزی اینا رو همه می خونن. روزی که امثال شما سرتون بالاست
خوب که برگشتی و می نویسی
بازم بنویس ...
دیشب خوندمت... از آخر تا اول...
و چقدر سخت بود... خصوصا وقتی از اون تو می نویسی.... خوندنشم سخته چه برسه به تجربه ش... وقتی هنوز فراموشت نشدن جزیات یعنی هنوز درد دارن...
خدا رو شکر که،گذشته
ای وای ای وای ای وای :'(
از کجا فهمیدن فیلم گرفتی؟ از کجا فهمیدن همون روز دوربین تو کیفته؟
من با داداشم همکار بودم. اون روزها اول داداشم می رفت خونه و من بش زنگ می زدم که اوضاع آرومه یا نه؟ چون اطراف خونه ما خیلی مامور می ایستاد. منم از همین می ترسیدم که کیفم رو بگردن. اون روز که زنگ زدم گفت کسی نیست و اوضاع آرومه. برای همین وقتی طرف از اونور خیابون به من اشاره کرد و وسایلمو گشت، طبق اون توهمی که اون روزها داشتیم که همه چیز تحت کنترل اوناست فکر کردم مثلن مکالمات تلفنی ما رو شنود می کردن :)) یا نمی دونم کسی از روز راهپیمایی پیگیرم بوده و حالا مچمو گرفته. ولی بعدن فهمیدم که همه چی خیلی اتفاقی بوده. یا تهش به این نتیجه رسیدم که چون تی شرتم مشکی بوده و اون روزها بخاطر ندا هر کسی مشکی می پوشید رو بش حساس می شدن طرف منو انتخاب کرده. هر چی بوده باید به طرف مدال بصیرت داد که دست رو کسی گذاشته که از تو ش این چیزا درومده!
بغض و اشک امونم نمیده، باورم نمیشه :(((
میگی می ترسی زمان بهش بخوره و جزئیات یاد بره؟ جزئی تر از اینم مگه می شه نوشت؟ داری جن گیری میکنی؟ یا داری فوتشون میکنی تو روح و جسم ما؟ لامصب این نوشته اس یا فیلمه؟ یاد سال هشتاد و هشت/هشتاد و نه افتادم. کاش میشد خاطرات منم تو بنویسی
هی خوندم و هی فکر کردم چی باید بگم: که درکت میکنم؟ متاسفم؟ قوی باش؟ میگذره؟ خوب میشه؟ فراموش میشه؟
هممون اون سال رو یادمونه منی که دستگیر نشدم نمیتونم فراموش کنم منی که در رفتم هنوز با دیدن اون تصاویر اشکم سرازیر میشه و نفسم میگیره.
خوبه که نوشتی امیدوارم در جن گیریت موفق باشی
ای وای! ای داد!
دوست داشتم میتونستم این لینک رو بذارم برای اطرافیانم، برای همه ی همه، که بخونن چی به سرتون آوردن! اما خودت گفتی که ...
هر چی فک کردم چی بنویسم که زر مفت و حالبههمزن نباشه فکرم قد نداد. خیلی درگیرم کردی با این خاطراتت. من اگه یک دهم اینا سرم اومده بود نمیدونم چهجوری میتونستم به زندگی عادی برگردم یا حداقل سعی کنم خودم رو دوباره پیدا کنم. امیدوارم تو بتونی.
و کاش اجازه میدادی آدم لینک بده دیگران هم بخونن.
ممنونم که می نویسی
حالم بد شد
بد تر شد
اینجا گیر افتادیم و هیچی هم هیچ وقت درست نمیشه
وسط یه مشت حیوون گیر افتادیم :(
حسم رو که نمی تونم بگم
فقط خواستم بدونی که داریم می خونیم
بنویس
نمی نویسی دیگه؟
چرا یه پست دیگه هست تمومش کنم می ذارمش
من از ته دنیا میخونمت
کلا خواننده خاموشم
الانم نمیدونم چی بنویسم که بتونه حسمو منتقل کنه
موقع خوندن این ۳ تا پست کاملا غیر ارادی دستمو مشت کردم
جوری که الان ناخن هام کفه دستمو زخم کرده
من که با خوندنش انقدر منقبض شدم و بهم فشار اومد
تو و امثال تو که تو این شرایط بودید چی کشیدید
خوبه که مینویسی
امیدوارم نوشتنش کمک باشه برای روحت
امیدوارم الان در امان باشی
این تنها کاریه که از من بر میاد، آرزوی در امان بودن و آروم تر شدن روح و جسمتون
یه دوست/ خواهر از ته ته دنیا
من همیشه دلم میخواست اینها تخیل بوده، اتفاق نیوفتاد باشند، کسی نمرد، کسی شکنجه نشد. ولی نه. اتفاق افتاده. برای تو و برای خیلی های دیگه. اینقدر کابوسه که دیگه مرزهای واقعیت رو رد کرده و تخیلی شده. من خجالت میکشم. وقتی اینها رو میخونم غمگین میشم، ولی بیشتر خجالت میکشم. شاید چون خودم پفیوزی هستم که همون روزهایی که تو رو گرفتند داشتم در ایران در تعطیلاتی که آمده بودم دیدن خانواده، انگشت به دهن حوادث رو میدیم و تکون نمیخوردم. اینقدر حتی دیدن حوادث تکان دهنده بود که دیگه هیچ وقت برنگشتم. ظاهرا قرار هم نیست برگردم.
من نمیدونم الان کجایی و چه میکنی. سعی کن از ایران بیای بیرون. بسه. برو یک جای دیگه ی دنیا زندگی بی دغدغه ی سطحی روزمره رو مزه کن. برو مست کن، برو روی چمن بخواب آفتاب بگیر. بازمانده و نجات یافته باش. تو به اندازه ی کافی کشیدی.
vahshatnaake. vahshiaanast. omidvaaram neveshtan javab bedeh; ye ruz negah koni bebini kheili vaghte be un ruza fek nakardi.
با تمام وجود غمگین و خجالت زده میشم. حتی تصورش هم سخته.
خیلی ممنون که نوشتی.
وای ...قلبم به درد اومد :-(
ولی بیشتر از اون وحشت کردم .. از آدما
و اینکه یه جوری نوشته بودی که حین خوندن از موقعی که چشمات رو بستن انگار چشم بند رو چشمای منم بود
ارسال یک نظر