روزهای اول بعد از آزادی میخواستم خاطراتم رو بنویسم. شروع هم کردم ولی نتونستم ادامه بدم. هنوز خیلی بشون نزدیک بودم و حالم بد میشد. گفتم بهتره ازش فاصله بگیرم. تو این چند سال حس کردم جزئیات داره فراموشم میشه و مثل هر چیز نگفتهی دیگهای داره تو گلوم باد میکنه و نگفتنش آزارم میده. دوست داشتم بلد بودم بهتر بنویسم. به نظرم خود اتفاق از من بزرگتر بود. مثل بازیکنیام که میدونه چجوری بازی کنه ولی بدنش باهاش همراهی نمیکنه. تو چند تا پست آینده خاطرات روزهای اول بازداشتم رو مینویسم. دلیل اینکه چرا حالا؟ چرا چند روز اول؟ طولانیه ولی شاید اصل کلام چیزی باشه که مهرجویی تو کتاب مصاحبهاش با مانی حقیقی میگه، درباره اینکه فیلم هامون از تجربیات زندگی خودش با زن سابقشه و علت ساخته شدنش میگه «میخواستم از خودم جنگیری کنم».
یه خواهش هم دارم اینکه این پستها رو جایی منتشر نکیند و لینک هم ندهید.
یه خواهش هم دارم اینکه این پستها رو جایی منتشر نکیند و لینک هم ندهید.
...............................................
سوم تیر داشتم از شرکت برمیگشتم. درگیریها فروکش کرده بود و جرأت کرده بودم دوربین فیلمبرداریموکه باش از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفته بودم توی کولهام بذارم و از شرکت بیارم خونه. از میدون ولیعصر رو به پایین میاومدم. اول رفتم کتابفروشی هاشمی و کتاب کودکی ناتمام کیومرث پوراحمد و جدال با جهل بیضایی و یه کتاب دیگه که یادم نیست رو گرفتم. بعد رفتم پاساژ ایران و چیزهایی که دوستم سفارش داده بود براش خریدم. با دو دست پر و کوله روی دوشم داشتم پایین میاومدم. نزدیک خونه چند نفر ایستاده بودن. یکیشون از اونور خیابون منو دید و اشاره کرد که بیام. رفتم و گفت کولهات رو باز کن. باز کردم و دست کرد هندیکم رو درآورد و گفت بزن ببینم چی داره. پلی کردم. سریع پرید سمت فرماندهشون و نشونش داد و اونم دستور داد بازداشتم کنند. همهشون با نفرت بم نگاه میکردن. وسایلم رو گرفتن و به دستام دستبند زدن و روی لبه سیمانی کنار خیابون نشستم. به عابرهای ولیعصر نگاه میکردم که چشمشون رو از چشمم میدزدیدند. تا همین چند روز پیش اگه کسی دستگیر میشد مردم ممکن بود کمکش کنن که آزاد بشه ولی اون روز یه روز معمولی بود و کسی تو برنامه روزانهاش نبود که کسی رو آزاد کنه. زیاد نگران نبودم. فکر میکردم اینا که کارهای نیستن و میرم با مسئولشون حرف میزنم و تموم میشه. یه پراید مشکی رسید و من روی صندلی عقب نشستم. یه نفر اومد گفت ببخشید من وظیفه دارم چشمای شما رو ببندم. پشتم رو بش کردم و اون با یه چفیه مشکی چشممو بست. یکی دیگه اومد و با لحنی که هیچ ربطی به نفر قبلی نداشت گفت دراز بکش. خوابیدم روی صندلی. گفت نه پایین. و با صورت منو خوابوند کف پراید و ماشین حرکت کرد.
اول سعی کردم مسیر حرکت پراید رو تشخیص بدم ولی انقدر پیچ در پیچ حرکت کرد که بجاش سرگیجه و سردرد گرفتم. بالاخره جایی ایستاد و منو پیاده کرد و رفت. یه نفر دستمو گرفت، در کشویی ماشینی مثل مینیبوس رو باز کرد و گفت سوار شو. ارتفاع ماشین رو نمیدونستم و نمیدونستم که چقدر باید پام رو بلند کنم. عصبانی شد و هلم داد داخل. گفت روی زمین بخوابم، صورتم رو به زمین باشه. یه نفر دیگه اومد تو و درو بست. یکم بالای سرم راه رفت و یهو شوکر رو گذاشت روی کمرم. من تا اون لحظه نمیدونستم شوکر چی هست و چه شکلیه. یعنی هم فیزیکی هم ذهنی بم شوک وارد شد! با سوالهای اولیه شروع کرد که اسمت چیه و کجا زندگی میکنی و این چیزها و با هر سوال یه بار هم با شوکر به بدنم میزد. گاهی کمرم گاهی پشت زانوها، گاهی شونهها. دو نفر دیگه وارد مینیبوس شدند و یکیشون با موبایلم ور میرفت و یکی فیلم دوربین رو نگاه میکرد. کسی که بالای سر من بود رفت و همراه اون دو نفر فیلم رو نگاه میکرد. هر جای فیلم که عصبانی میشدند یکیشون میاومد و چند تا لگد به پاها و پهلوم میزد یا شوکر رو روی بدنم میگذاشت. هر چه جلوتر میرفت خشونتشون بیشتر میشد. هم بخاطر فیلمی که میدیدند هم بخاطر اینکه از من صدایی درنمیاومد. راستش اون لحظات فکر میکردم زندگی رودربایسیشو با من کنار گذاشته و شکل واقعیِ چیزی که تو ذهنم بوده رو داره بم نشون میده. اون جهنمی که تو ذهن من بود با ظاهر یه کارمند تمام وقت سر به زیر فرق داشت. من و اون آدمها باید یه جایی به هم میرسیدیم. از هیچ فحشی دریغ نمیکردند. کسی که شوکر دستش بود روی سرانگشتها و بندهای انگشت دستم که از پشت بسته بود میکشید. این یکی خیلی درد داشت. روی قوزک پا و آرنج میکشید. من خودمو جمع میکردم و باز چیزی نمیگفتم. میپرسیدند که این فیلمو برای کی گرفتم و با کیها کار میکنم. اسم همدستهام رو میخواستن و اینکه چقدر پول میگیرم. کسی بود که چیزهایی که پرسیده میشد رو مینوشت و کسی که سوال میکرد وقتی جوابی که میخواست نمیگرفت خودش جوابی که میخواست رو به کاتب میگفت و اون مینوشت. مرتب در ماشین باز میشد و آدمهای جدیدی وارد میشدند و بجای نفر قبلی همون سوالها رو میپرسیدند و کتک میزدند. صدای همشون جوون بود و من هنوز منتظر یه مقام بالاتر بودم که بیاد و فیلم رو ببینه و متوجه بشه که چیز خاصی نیست و بذاره من برم. یکیشون بلندم کرد و یه بطری آب جلوم گرفت و گفت بخور آبه. تازه وقتی آب به دهانم خورد فهمیدم چقدر آب بدنم کم شده. از تشنگی لبهام رو حس نمیکردم. بدنم مثل اسفنج آب رو به خودش جذب میکرد. بقیه بیرون رفتند و همون یه نفر رفت و گوشهای نشست. گفت پسر چرا با خودت اینجوری میکنی؟ میدونی من الان میتونم ولت کنم بری؟ گفتم خب بذار برم. گفت بگو واسه چی این فیلما رو گرفتی بذارم بری. گفتم واسه خودم گرفتم. میدونستم که قراره نقش پلیس خوب رو بازی کنه ولی باز امید داشتم بذاره برم. گفتم خانوادهام خبر ندارن بذار برم. گفت میری عجله نکن.
این یکی هم بیرون رفت و من مدتی توی ماشین تنها بودم. هیچ صدای ماشینی از بیرون نمیاومد. نمیتونستم حدس بزنم کجای تهرانم. هیچجا انقدر بیصدا نیست. یه کشیده محکم خورد توی گوشم. سرم محکم خورد به بدنه ماشین. دستش خیلی بزرگ بود. گفت پدرسگ گوش میدی کی بت نزدیک میشه خودتو جمع میکنی؟ یکی دیگه زد. گوشم سوت میکشید. تا حالا کسی انقدر محکم منو نزده بود. خودمو جمع کردم. همینطور فحش میداد و تهدید میکرد. یکی کنار گوشم گفت چیزی نیست راحت بشین. دوباره نشستم و این بار هم بیهوا زد توی شکمم. شوکر رو گرفت کنار گوشم و فشار داد. ارتعاشش رو حس میکردم. گفت میدونی بزنم به صورتت چی میشه؟ حرف میزنی؟ گفتم چی باید بگم؟ گفت واسه چی فیلم گرفتی؟ یه بار دیگه بگی واسه خودم یهجوری میزنم مثل این جنازه باد کنی. مگه نگفتم این جنازه رو ببرید بیرون؟ داشت دروغ میگفت جنازهای در کار نبود. خب واسه چی فیلم گرفتی؟ گفتم این فیلم خاصی نیست. دوباره زد. گفتم راهپیمایی بوده که تلویزیون هم نشونش داده. بقیهشون هم عصبانی شدن و یک به یک میزدن. من جمع شده بودم کف ماشین. صدای زنگ موبایلم اومد. یکیشون گفت دایی جواد. گفتم مادرمه اگه میشه بذارید باش حرف بزنم. قطعش کرد. گفت بذار ببینم چی داری این تو. گفتم اون وسیله شخصی منه توشو نگاه نکنید. گفت باشه. یکم گذشت گفت این عکس دختره کیه؟ من داد زدم مگه نگفتم نگاه نکنید؟ یکیشون با شوکر زد به پهلوم گفت خفه شو بابا. دوباره پرسید کیه؟ زیدته؟ دوباره موبایلم زنگ زد. گفت ای بابا. گفتم بذارید حرف بزنم. کمی ساکت شدند و طرف گفت میذارم دم گوشت فقط نمیگی کجایی. چی میگی؟ گفتم میگم خونه دوستمم. گفت آفرین. همونطور که کف ماشین صورتم رو به زمین بود گوشی رو گرفت دم گوشم. مامانم بود. سعی کردم صدام عادی باشه. گفتم مامان من شب میرم خونه مهران کار دارم. گفت خوبی؟ گفت آره فقط یکم کار دارم. گفت باشه و خداحافظی کرد. اگر برای یه سرویس جاسوسی هم کار میکردم این پیغام دستگیریم بود چون مادرم میدونست من هیچوقت شب جایی نمیمونم.
داشتم به چشمهای بسته عادت میکردم. صداها اطرافم رد میشدند. چشمبند خیلی سفت بسته شده بود و حتی اجازه باز و بسته کردن پلکها رو نمیداد. تاریکی مطلق بود. سوال پشت سر سوال. تکرار سوالها. ولی تکرار جوابها عصبانیترشان میکرد. صدای فیلمی که از دوربینم پخش میشد. بارها عقب و جلو میشد. تصویر به جایی که کروبی رو نشون میداد که میرسید شروع به مسخره کردنش میکردند. ازم بابت تفریحی که برایشان فراهم کردم تشکر میکردند. فحش میدادند. خیلی زیاد. ولی هر بار به آخر فیلم که مردم به میدون آزادی میرسند میرسیدند عصبانی میشدند. من تمام مدت ساکت بودم تا اینکه یکیشون به مادرم فحش داد. داد زدم خفه شو جرأت داری دستمو باز کن بعد فحش بده. نمیدونم چرا عصبانی شدم صدای مادرم هنوز تو گوشم بود و فکر نگران شدنش داشت دییونهام میکرد. انگار انتظار داد زدن منو نداشتن. یه لحظه ساکت شدند و بعد چند نفری شروع به زدن کردن. نمیدونم چند ساعت به همین روش گذشت. همه چی تکرار میشد، من خستهتر میشدم و اونها عصبانیتر. آخر یه نفر آتش بس داد. گفت وقت شامه چی میخورید. من تازه متوجه شدم هفت نفر اطراف منند. انتخابشون بین همبرگر و چلوکباب یود. سفارش دادند و کسی که میخواست بگیره دم در گفت تو چیزی میخوری؟ گفتم نه. یکی گفت برو بابا از این میپرسی؟ زود بیا. طرف با غذاها برگشت. بوی غذا توی ماشین پیچیده بود. آروم با هم حرف میزدند و من تقریبا چیزی نمیشنیدم. بوی غذا بزاقم رو ترشح میداد. سعی میکردم موقع پایین دادن بزاقم اونا متوجه نشن. یکیشون همبرگرش رو جلوی دهانم گرفت و گفت بخور. گفتم نمیخورم.
کم کم حرف از اومدن حاجی میشد. خوشحال بودم که فرماندهشون میاد و تکلیفم رو روشن میکنه. حالا همین آدمها هم دیگه کاری بام نداشتند و منتظر رئیسشون بودند. در ماشین باز شد و ماشین یه تکون اساسی خورد. خیلی سنگین بود. همه سلام کردند. کمی آروم حرف زدند و حاجی رو به من گفت اسمت چیه جوون؟ گفتم. همون سوالهای هزار بار جواب داده شده رو پرسید و منم همونا رو گفتم. به جوابها توجهی نمیکرد و وسط حرفم سوال بعدی رو میپرسید. گفت میدونی من از صبح با چند تا مثل تو احمق سر و کله زدم؟ بدبخت الان موسوی ل.. رهنورد خوابیده بعد توی بچه ک... اینجایی. گوشی دستم اومد که رئیس یه چیز وحشتناکتری از همه اینهاست. گفت ببین پسر یه سوال ازت میپرسم اگه بتونی جواب درستشو بدی قسم میخورم همین الان آزادت کنم. گفتم باشه. گفت ببین جلوی اینا دارم قسم میخورما خوب گوش کن یه بار هم بیشتر نمیتونی جواب بدی. گفتم باشه. گفت اگه گفتی چرا کروبی وقتی حرف میزنه سرشو بالا میگیره؟ همه زدن زیر خنده. گذاشت خندهها تموم بشه گفت خب بگو. من ساکت بودم. گفت همین یه فرصتو داریا اگه نگی دیگه برنمیگردی خونه. گفتم نمیدونم. گفت دیدید من بش شانس دادم خودش نتونست. هنوز داشتند میخندیدند. دستور داد ماشینو روشن کنند. گفتم منو کجا میبرید؟ کسی جواب نداد. بقیه خداحافظی کردند و من و حاجی و دو سه نفر دیگه با ماشین حرکت کردیم. حاجی پرسید ساعت چنده؟ یکی گفت یازده.
این یکی هم بیرون رفت و من مدتی توی ماشین تنها بودم. هیچ صدای ماشینی از بیرون نمیاومد. نمیتونستم حدس بزنم کجای تهرانم. هیچجا انقدر بیصدا نیست. یه کشیده محکم خورد توی گوشم. سرم محکم خورد به بدنه ماشین. دستش خیلی بزرگ بود. گفت پدرسگ گوش میدی کی بت نزدیک میشه خودتو جمع میکنی؟ یکی دیگه زد. گوشم سوت میکشید. تا حالا کسی انقدر محکم منو نزده بود. خودمو جمع کردم. همینطور فحش میداد و تهدید میکرد. یکی کنار گوشم گفت چیزی نیست راحت بشین. دوباره نشستم و این بار هم بیهوا زد توی شکمم. شوکر رو گرفت کنار گوشم و فشار داد. ارتعاشش رو حس میکردم. گفت میدونی بزنم به صورتت چی میشه؟ حرف میزنی؟ گفتم چی باید بگم؟ گفت واسه چی فیلم گرفتی؟ یه بار دیگه بگی واسه خودم یهجوری میزنم مثل این جنازه باد کنی. مگه نگفتم این جنازه رو ببرید بیرون؟ داشت دروغ میگفت جنازهای در کار نبود. خب واسه چی فیلم گرفتی؟ گفتم این فیلم خاصی نیست. دوباره زد. گفتم راهپیمایی بوده که تلویزیون هم نشونش داده. بقیهشون هم عصبانی شدن و یک به یک میزدن. من جمع شده بودم کف ماشین. صدای زنگ موبایلم اومد. یکیشون گفت دایی جواد. گفتم مادرمه اگه میشه بذارید باش حرف بزنم. قطعش کرد. گفت بذار ببینم چی داری این تو. گفتم اون وسیله شخصی منه توشو نگاه نکنید. گفت باشه. یکم گذشت گفت این عکس دختره کیه؟ من داد زدم مگه نگفتم نگاه نکنید؟ یکیشون با شوکر زد به پهلوم گفت خفه شو بابا. دوباره پرسید کیه؟ زیدته؟ دوباره موبایلم زنگ زد. گفت ای بابا. گفتم بذارید حرف بزنم. کمی ساکت شدند و طرف گفت میذارم دم گوشت فقط نمیگی کجایی. چی میگی؟ گفتم میگم خونه دوستمم. گفت آفرین. همونطور که کف ماشین صورتم رو به زمین بود گوشی رو گرفت دم گوشم. مامانم بود. سعی کردم صدام عادی باشه. گفتم مامان من شب میرم خونه مهران کار دارم. گفت خوبی؟ گفت آره فقط یکم کار دارم. گفت باشه و خداحافظی کرد. اگر برای یه سرویس جاسوسی هم کار میکردم این پیغام دستگیریم بود چون مادرم میدونست من هیچوقت شب جایی نمیمونم.
داشتم به چشمهای بسته عادت میکردم. صداها اطرافم رد میشدند. چشمبند خیلی سفت بسته شده بود و حتی اجازه باز و بسته کردن پلکها رو نمیداد. تاریکی مطلق بود. سوال پشت سر سوال. تکرار سوالها. ولی تکرار جوابها عصبانیترشان میکرد. صدای فیلمی که از دوربینم پخش میشد. بارها عقب و جلو میشد. تصویر به جایی که کروبی رو نشون میداد که میرسید شروع به مسخره کردنش میکردند. ازم بابت تفریحی که برایشان فراهم کردم تشکر میکردند. فحش میدادند. خیلی زیاد. ولی هر بار به آخر فیلم که مردم به میدون آزادی میرسند میرسیدند عصبانی میشدند. من تمام مدت ساکت بودم تا اینکه یکیشون به مادرم فحش داد. داد زدم خفه شو جرأت داری دستمو باز کن بعد فحش بده. نمیدونم چرا عصبانی شدم صدای مادرم هنوز تو گوشم بود و فکر نگران شدنش داشت دییونهام میکرد. انگار انتظار داد زدن منو نداشتن. یه لحظه ساکت شدند و بعد چند نفری شروع به زدن کردن. نمیدونم چند ساعت به همین روش گذشت. همه چی تکرار میشد، من خستهتر میشدم و اونها عصبانیتر. آخر یه نفر آتش بس داد. گفت وقت شامه چی میخورید. من تازه متوجه شدم هفت نفر اطراف منند. انتخابشون بین همبرگر و چلوکباب یود. سفارش دادند و کسی که میخواست بگیره دم در گفت تو چیزی میخوری؟ گفتم نه. یکی گفت برو بابا از این میپرسی؟ زود بیا. طرف با غذاها برگشت. بوی غذا توی ماشین پیچیده بود. آروم با هم حرف میزدند و من تقریبا چیزی نمیشنیدم. بوی غذا بزاقم رو ترشح میداد. سعی میکردم موقع پایین دادن بزاقم اونا متوجه نشن. یکیشون همبرگرش رو جلوی دهانم گرفت و گفت بخور. گفتم نمیخورم.
کم کم حرف از اومدن حاجی میشد. خوشحال بودم که فرماندهشون میاد و تکلیفم رو روشن میکنه. حالا همین آدمها هم دیگه کاری بام نداشتند و منتظر رئیسشون بودند. در ماشین باز شد و ماشین یه تکون اساسی خورد. خیلی سنگین بود. همه سلام کردند. کمی آروم حرف زدند و حاجی رو به من گفت اسمت چیه جوون؟ گفتم. همون سوالهای هزار بار جواب داده شده رو پرسید و منم همونا رو گفتم. به جوابها توجهی نمیکرد و وسط حرفم سوال بعدی رو میپرسید. گفت میدونی من از صبح با چند تا مثل تو احمق سر و کله زدم؟ بدبخت الان موسوی ل.. رهنورد خوابیده بعد توی بچه ک... اینجایی. گوشی دستم اومد که رئیس یه چیز وحشتناکتری از همه اینهاست. گفت ببین پسر یه سوال ازت میپرسم اگه بتونی جواب درستشو بدی قسم میخورم همین الان آزادت کنم. گفتم باشه. گفت ببین جلوی اینا دارم قسم میخورما خوب گوش کن یه بار هم بیشتر نمیتونی جواب بدی. گفتم باشه. گفت اگه گفتی چرا کروبی وقتی حرف میزنه سرشو بالا میگیره؟ همه زدن زیر خنده. گذاشت خندهها تموم بشه گفت خب بگو. من ساکت بودم. گفت همین یه فرصتو داریا اگه نگی دیگه برنمیگردی خونه. گفتم نمیدونم. گفت دیدید من بش شانس دادم خودش نتونست. هنوز داشتند میخندیدند. دستور داد ماشینو روشن کنند. گفتم منو کجا میبرید؟ کسی جواب نداد. بقیه خداحافظی کردند و من و حاجی و دو سه نفر دیگه با ماشین حرکت کردیم. حاجی پرسید ساعت چنده؟ یکی گفت یازده.
۱۳ نظر:
حادثه سرنوشت اختیار اراده، به نظرت زمانی که دوربین را در کوله ات گذاشتی چه شد نمیگذاشتی چه شد؟ این هم درد و رنج کشیدی که مثل انقلابیهای تمام تاریخ فکر کنی اگر دیکتاتوری نبود ازادی بود؟ به نظرت بازیچه طبیعت یا خدا برای ایفای نقشی از نقشهای دنیا نیستیم؟ ساده انگاری است که فکر کنی همه چیز در اختیار ماست تو اگر جای حاجی دنیا امده بودی نقش او را بازی میکردی، جهان محل بازی قاتل و مقتول ظالم و مظلوم است و این که چرا نقش مظلوم تویی و حاجی ظالم نه در دست حودت که در دست دیگری است، تنها کاری که میتوانی بکنی اگاه باشی که همه در این دنیا بازیچه ایم بیهوده فکر نکن حکومت ظالم است نه همه بازیچه ایم که نباید بدانیم بازیچه ایم، این سرنوشت یا نقش تو بود و باید ایفا میشد و تا اخر عمر هم باید نقشهایی که نقاش دنیا برایت میزند بازی کنی، از ازل تا ابد همه بازیگریم در حالی که فکر میکنیم بازیگردانیم، سطح تحلیلت را بیاور بالا و فکر نکن قهرمانی، مظلومی، حتی از لحاظ نقشی که انتخاب کردی با شدی باید بگویم گوسفند بودی فرقی نمیکند دنیا گوسفندهایی میخواهد برای لیدر از هر نوع چه لوترکینگ باشد چه هیتلر چه مغول چه گاندی، عمق فاجعه وقتی مشخص میشود
همه گوسفندیم الی الاخر، مثلا خود من هم تجربه پلیس امنیت داشتم سر یک حادثه بسیار اتفاقی ولی مثل این که خوشبختانه قرار نبود ان زمان تجربه مزخرف زندانی بودن و ازادیخواهی را تجربه کنم، حاجی باید باشد در این دنیا و تو هم باید باشی دنیا محل قاتل و مقتول و ظالم و مظلوم یعنی نبرد گوسفندهاست
ببین از بعد کلان ببین، وقتی بمبی در ساختمانی منفجر میشود یک عده باید بمیرند، حال تو به جای اینکه بگویی وای چرا اینها کشته شدند باید ببینی راز چیست که اینها در ان لحظه انجا بودند، در قضیه 88 از بعد کلان درگیری بین دو طیف نظام باید اتفاق می افتاد نتیجه این برخورد حتما کشته و زندانی بود حال باید افرادی در این نقشها قرار میگرفتند، این زاویه دید است، زاویه اول که مختص گوسفندهاست این است که چرا کشته و زندانی؟ زاویه دید دوم این است که حتما این قضیه کشته و زندانی دارد حال چرا این فرد باید بمیرو این زندانی شود و ان نشود یا تصادف است یا تقدیر خلاص خودت را هم اذیت نکن که نظام در این وضعیت تو مقصر است مقصر یا طبیعت تصادفی است که کاری نمیشه کرد( انتظار نداری که در جهان طبیعی جنگ و زندانی و قاتل و مقتول نباشد؟!) یا تقدیر است به اختیار خود یا خالق که باز هم کاری نمیشه کرد چون تقدیر را نمیشود عوض کرد عوض کردن تقدیر خودت یعنی عوض شدن تقدیر دیگری، مثلا اگر تو زندانی نمیشدی یا ندا کشته میشد یک فرد دیگر باید جایگزین میشد
خوبه بعد این همه مدت بالاخره یه چی نوشتی.
:(
براي اوني كه اون دو تا كامنت اول رو نوشته: فقط مي خوام بگم هرچي مي زني، سنتتيك نزن. بدجوري نشسته روي مخت. حقيقت اينه كه ادمايي مثل تو كم كم اش به تاريخ بايد جواب بدن
براي تو: خبرنگاري از شهرنوش پارسي پور بعد از اينكه مدت ها از ايران اومده بود بيرون و بعد از اون همه زندان پرسيد: "الان اوضاع و احوالتون چطوره؟". جواب داد: " من الان به يك صلحي با پيرامونم رسيدم". براي تو و امثال تو كه بهشون ظلم شده، در حدي كه از تصور من خارجه، فقط ارزو مي كنم خوب باشين. درونتون اروم گرفته باشه و زماني برسه كه همه اين خاطرات مربوط باشن به اتفاقاتي در گذشته دور كه حالا مشمول مرور زمان شده باشن.
هیچی نمیتونم بگم...
زمان..مگر زمان اثر کنه..مگر زمان رنگ این شبهای وحشت رو که ماها فقط خوندیم و شنیدیم و شما لمسش کردید کمرنگ کنه..
بنویس محمدجان.
اومدم بنویسم ؛بنویس محمد جان؛
دیدم یه نفر قبلا عین همین سه تا کلمه رو نوشته.
بنویس محمد جان...
che bad ke injoriha shod. che khob ke minevisi
بنویس. خوب می نویسی خیلی خوب. اصلن فک نکن که کاش بلد بودی بهتر بنویسی. فقط بنویس. نمی دونی تاثیری که روی مخاطبت می زاری چقدر زیاده.و امیدوارم یه روزی برسه که آروم باشی. زیاد. واین روزای سیاهت کمتر بیان تو ذهنت
میترسم ادامهش را بخونم. خیلی.
به اون نفر اولم بگو نظرات مشعشعتو ناشناس نده برو بفروش پولدار میشی.
محمد خیلی ممنون که تصمیم گرفتی بنویسی. خشک شدم پای کامپیوتر.
ارسال یک نظر